۱۳۹۶ دی ۳, یکشنبه

میلاد مسیح فرخنده باد:
زادگاه من رضائیه مرکز استان آذربایجانغربی،قبل از فاجعه 1357و آغاز حاکمیت داعشیان در ایران،از جمله مناطق هموطنان مسیحی،یهودی،بهایی نشین ایران بود.خانه ما در محلی بود که همسایگان مان مسیحی یهودی بهایی و در نتیجه اولین دوستان ایام کودکی من ازین خانواده ها بودند که رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم.مادام تامارا مسیحی آرایشگر زنان بود و من هر موقع با مادرم بمنزل ایشان میرفتیم. دلی از عزا از کالباس ها و مادتادلاهای بسیار خوشمزه ای که از ما پذیرائی میشد.در می آوردم.در منزل دوست یهودی ام،از ترشی های خانگی مریم خانم و غذاهای سنتی که می آورد.لذت میبردم.این قضیه ادامه داشت تا باتفاق دوستان همسالم وارد مدرسه شدیم.ناگفته نماند پدر و مادرم بعلت شغلی که داشتند هر دو اهل کتاب و مطالعه بودند.به همین جهت تساهل در خانواده ما حرف اول و آخر را میزد.در مدرسه معلم ورزشی داشتیم .که بسیار مذهبی و یک شیعه افراطی دو آتشه بود.اولین اخطار را علیه دو دوست مسیحی و یهودی ام از وی دریافت کردم.ساعت ورزش بود.بچه ها حول محور یک نفردر مرکز دایره حلقه زده و دور این حلقه می چرخیدند تا آن فردی که در مرکز دایره است.یکی را جایگزین کند.من بین دو دوستم بودم.یک بار من و دو بار آنها همدیگر را انتخاب کردیم.که همین قضیه خشم این معلم را در آورد.ورزش را تعطیل و مرا با تحکم به دفتر فراخواند و گفت اول بروم و هر دو دستم را در حالیکه صلوات میفرستم تا آرنج بشویم.وقتی به دفتر بر گشتم.دو چوب (ترکه) رایکجا در مشت گرفته و گفت برای اینکه هرگز یادم نرود.باید به هر دو کف دستم بزند. آنچنان زد.که از هر دو دستم خون جاری شد.بعد گفت تو دیگر تا آخر عمرت باید این حرف را حلقه گوش ات کنی که با غیر شیعه دست ندهی بخصوص هنگام ورزش که دست ها عرق می کنند و کاملا نجس میشوند.؟؟!! وی در حالیکه من با وحشت و ناباوری تمام و تعجب شوک زده، آن دفتر را ترک میکردم.افزود مبادا بمنزلشان بروی و چیزی بخوری که حرام اندر حرام و نجس میشوی....آنشب تب کرده روز بعد از رفتن بمدرسه به بهانه تب و لرز معاف شدم.چون این تب ادامه داشته و فریادهای شب هنگام خواب بدان افزوده شد.مادرم قضیه را پرسید که من مشت هایم را که از ترس بسته بودم باز کرده به مادرم نشان داده و همه را شرح دادم.گفت:هیچ میدانی اکثریت جمعیت دنیا غیر مسلمان بوده و غذای دو سوم این جمعیت گوشت خوک است؟ همه شان هم زیبا،عاقل و اکثریت شان انسانهای خوبی هستند و دنیا بر اساس اکتشافات و اختراعات آنها میچرخد.(استنباط من از کلمه نجس،زشت بودن وعاقل نبودن و انسان نبودن ،بود) این گفته مادرم باعث شد پیشنهاد مادرم برای دیدن دوستانم را،که چند بار به دیدنم آمده بودند و من رد کرده بودم بپذیرم.رفتیم.. من آنروز با پذیرایی حسابی مادران هر دو دوستم از آنچه که معمولا در خانه آنها بود و من عاشق این تنقلات و غذاها بودم. برای همیشه از بیماری های جسمی و روحی شفا یافتم.با عرض ادب احترام به هر دو دوستم دیوید و عیسی که عمرشان طولانی باد....اینکه.. یاد و خاطره این مادران نازنین همچون مادر خودم تا زمانیکه زنده ام در قلب و روحم زنده و با من اند.زیرا که:
یاد عاشق بر عاشقان فرض است و من.
پاره دل را به زخم کوهکن پیچیده ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر