۱۳۹۸ مرداد ۳۰, چهارشنبه


سنت شکنی کرده این نوشته را تقدیم انسانهای با وجدان و آزاد اندیشی می کنم.که در تظاهرات اخیر،علیه کشتار جمعی سگ های بی پناه،توسط عمال ضحاک،بیرحمانه و وحشیانه ،لت و پار شدند.اما با این کار خود، آبروی ایران و ایرانی را ،در جوامع بشری باز یافته و احترام گذشته را باز خریدند.
من زنده بودنم را مدیون قروش و سلامتی ام را،به لوکی بدهکارم.
دایی من در لشکر رضائیه استوار ارتش و در ستاد پشتیبانی،بعنوان راننده کامیون،شاغل بود.سفرهایی به جنوب جهت حمل بار و مهمات انجام میداد.در یکی از این سفرها، قروش(سیاه کوچولو) را در وسط جاده تنها و بی صاحب،تشنه و گرسنه می یابد.آنرا به پادگان آورده ،دست سربازانش می سپارد و آنها وی را تبدیل به موجود دست آموز زیبایی می کنند. که همه فن حریف و شبیه انسان ها شده بود.عاشق بیسکویت های مارک مادر آن زمان بود. که من هفت ساله،برای دیدنش می بردم.منزل دایی در حومه شهر،کنار رودخانه و نزدیک به پادگان بود.سرانجام دایی یک روز تسلیم ما بچه ها شده و راهروی منزل را، با ساختن آلونکی کوچک، در یک گوشه آن؛اختصاص به قروش داده،وی را به منزل آورد.یادم می آید در یک زمستان سخت برف دو سه متری موجب راه بندان و در نتیجه تعطیلی مدارس شده بود.بیسکویتی تهیه کرده،برای دیدن قروش بمنزل دایی رفتم.باتفاق بچه ها، در وسط حیاط،آدمکی برفی ساختیم.که من مسئول تزیین سر و دست و اندام آدمک و پاکساری اطراف آن از برف شدم.غروب شده بود.بچه ها رفته بودند. تا خود را برای شام آماده کنند.منهم ماندم تتمه کار را به پایان برسانم.پشت ام به حیاط پر برف و روبرویم به قروش و آدمک برفی بود.ناگاه قروش عصبی شده، دندانهایش را بشکل تهدید آمیزی نشان داده با خشم،به طرف من خیز برداشته،ابتدا با دو جفت ضربه پا روی سر و شانه هایم،مرا زمین انداخته رو هوا پرید و من هم که نمی دانستم چرا قروش که رفتارش شبیه انسانها بود. به یک باره،وحشی شده،آن کار خارق العاده و عجیب را،انجام داد،با سرعت به طرف راهرو پریده، خود را از درب باز شده توسط زن دایی، به اطاق ورودی منزل انداختم.همه پشت پنجره جمع شده ،شاهد جدال نابرابر قروش کوچولو ،با گرگ گرسنه ای که دو برابر وی،قد و هیکل داشت،بودند. قبلا فیلمی در سینمای شهر دیده بودم.که یاد میداد چگونه ،با سر و صدا و زدن ظروف فلزی به هم، می توان جانوران وحشی را فراری داد.همین کار را کردم.دیگران هم بمن پیوستند.وقتی گرگ متواری و ما به قروش رسیدیم،غرق خون بود.علیرغم بستن زخم گلو و پانسمان زخم های دیگر،از سوی دامپزشک ارتش،قروش از دست رفت و با رفتنش مرا زنده، اما تا آخر عمر، سوگوار خود، باقی گذاشت.
با لوکی در دانمارک محل تبعیدم آشنا شدم.هنوز اباطیل و رسوبات ذهنی گذشته ،علیرغم تجربه و یاد و خاطره قروش . چندین سال زندگی در خارج، از تار و پودم رخت بر نبسته بود.ازینکه دستم را لیس بزند. یا بصورتم نزدیک شود،اکراه داشتم ،بارها دستم را می شستم.فرزندم که در پی ازدواج با شریک زندگی دانمارکی،صاحب لوکی هم شده بود.ازمحسنات این موجود زیبا ،بارها داد سخن رانده، به عدم فاصله گیری من از لوکی ،نسخه ها پیچیده بود.از جمله می گفت: پدر،یادتان هست. که منهم چون شما حساسیت خاصی، به برخی گرده های گل و گیاهان داشتم .اما با ورود لوکی به زندگی ام ،همه آن آلرژی ها و میگرن های خدیم کننده و ازکار و زندگی انداز،رخت بر بستند و سلامتی ام را باز یافتم.پس اجازه دهید لوکی عاطفه و محبت اش را بشما ابراز کند.نترسید من نمردم شما هم زنده می مانید.بسیار سخت بود. ازینکه لوکی ،به محض ورود بمنزل ما، از سر و کولم بالا رود و دست و صورت ام را ،بوسه فرما کند.یا موقع نشستن روی مبل، در بغلم جا گرفته و مرتب با آن چشمهای معصوم و زیبایش بمن نگاه کرده، بزبان بیزبانی ،بخواهد باز هم سر و گوش و گردن و زیر گلویش را نوازش دهم.نتیجه همان شد .که فرزندم می گفت: آلرژی و میگرنی که، یک عمر دچارش بودم .برای همیشه از تنم رخت بر بست.با حذف این دو ، شاداب تر و در نتیجه به ادامه زندگی و مبارزه در راه آزادی وطن ازین بساط اهریمنی حاکم، مصمم تر و امیدوار تر شدم.قصد دارم برای رخت بر بستن آلودگی های ذهنی در مورد این موجودات فرشته صفت در نظام غیر دینی آینده،پیشنهاد کنم.اسم سگ را ،به مهربان یا وفا دارو نترس یا هر اسم زیبای دیگری که شایسته این موجودات فرشته آسا و زیباست.تغییر دهیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر