۱۳۹۶ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

خش ششم (3 (ماموریت دائم در پاکستان اوائل سال ١٣٧٣ درپی وصول حکم انتصاب فردی بنام محمدکریم ثابت جهرمی بعنوان سرکنسول جدید ج.ا. ایران در پیشاور سرپرست موقت نمایندگی بعنوان سرپرست ستاد ویژه افغانستان منصوب و عازم مرکز گردید و من مطابق معمول این مواقع برای مدتی سرپرست موقت نمایندگی شدم. خیلی خسته بودم و احتیاج فراوانی به یک هوای تازه داشتم بفکر مسافرت افتادم اما با توجه به وظایف مربوطه، این فکر زمانی از قوه به فعل درآمد که ماه محرم فرا رسید و ایام سوگواری آغاز گردید در تقویم حزبالهیها سفر در ماه محرم بخصوص روزهای تاسوعا و عاشورا مکروه یا حرام بوده کوچکترین حرکتی که رنگ و بوی تفریج و سرگرمی و استراحت و غیره بدهد جرم نابخشودنی تلقی شده و مرتکب این فعل حرام، شقی محسوب میگردد. هیچیک از حزبالهیها در چنین ایامی به مسافرت نمیروند بلکه در محل مأموریت میمانند و بهمراه سایرین مراسم سوگواری (سینهزنی و غیره) برگزار میکنند. اما من دو سال بود که به مرخصی استحقاقی نرفته بودم علیرغم درخواستهای مکرر بعلت تغییر رئیس و سرپرست نمایندگی و انجام وظایف محوله در غیاب آنها و بخصوص درخواست دوستانه سرپرست موقت مبنی بر اینکه وی را تنها نگذارم و همچنین نیاز رؤسای جدید جهت انجام تشریفات توسط من و ترتیبدادن ملاقاتها و تهیه صورت مذاکرات و غیره باعث شده بود همچنان در محل مأموریت باقی مانده و شب و روز کار نمایم. واقعاً بعضی مواقع آدمی میبُرّد و چیزی در درونش میشکند و نیاز فراوان پیدا میکند که سری به کوه و دشت و صحرا بزند. من از اینکه ناخواسته در مسیر حوادثی چون مواد اتمی قرار گرفته بودم بسیار ناراحت و عصبی بودم اگر پاسپورتهایم دست خودم بود همان روزها دست همسر و بچههایم را گرفته میگریختم. یکبار گفتم اطمینان برادران بمن سرانجام کار دستم داده بود. کاش هرگز این اطمینان بوجود نمیآمد. اما کار از کار گذشته بود باید راهی صحرا میشدم و شدم. درست روز تاسوعا پیشاور را به مقصد ناتیاگلی در حومه اسلامآباد ترک نمودم. هرگز تصور نمیکردم سرنوشت بازی بدی برای من تدارک دیده و من میروم که در گرداب هایلی بیافتم که آن سرش ناپیدا است. اگر دین و ایمان قبل از انقلاب را داشتم حتما بخودم میگفتم چون در روز حرام باین مقصد راه افتادم سزاوار این مجازات هستم اما خوشبختانه انقلاب و اعمال و رفتار حاکمان جدید که بنام اسلام تیشه به ریشه دین زده تمامی مردم ایران را وادار کرد به اشتباه خود پی برده و لادین شوند. منهم در آن مقطع از زمان دین و ایمان درست حسابی نداشتم که چنین تصوراتی نمایم. ناتیاگلی در ۵٠ الی ۶٠ کیلومتری اسلامآباد در آنسوی ییلاق تابستانی بنام ماری واقع است جادههای منطقه فوق بسیار باریک و کوهستانی است و در صورت ترافیک باید ساعتها تا هتل مرکزی این ییلاق بسیار زیبا و بهشتآسا که در منتهیالیه حوزه کشمیر پاکستان قرار دارد، در راه بود. فاصله پیشاور و اسلامآباد هم حدود ١۵٠ کیلومتر است. آنروز حوصله ترافیک و این جور چیزها را نداشتم برعکس میل داشتم پا روی پدال گاز فشرده با سرعت رانندگی نمایم سرعت هیجانزدهام مینمود، و از آن سُستی و کِرِخی بیرونم میآورد، در نتیجه مسیر بسیار طولانیتری که حدود٣۵٠ کیلومتر و جادهها نیمه شوسه و روستایی بود را انتخاب نمودم و درست نزدیکهای ظهر وارد هتل باشکوه و مجللّ و مرکزی شهرک کوهستانی ناتیاگلی بنام گرینز هتل گردیدم. اما وضع طبیعی و عادی نبود. علیرغم روز تاسوعا که پاکستانیها مقیّد و ملتزم به احترام برای مراسم سوگواری شعیان بوده در نتیجه تاسوعا و عاشورا را تعطیل رسمی اعلام نموده رادیو تلویزیون هم مراسم مذهبی پخش میکنند صدای ساز و آواز و دُهل و سیتار را در گوشه کنار میشنیدم. تقریباً اکثر مقامات بسیار رده بالای دولت پاکستان آنجا گردهم آمده بودند و عجیب اینکه از میان همه ایرانیان مقیم پاکستان فقط اتومبیل یکی از آنها را بنام مشهدی که نماینده ارشد وزارت اطلاعات و امنیت رژیم در پایتخت پاکستان بعنوان رایزن درجه یک بود شناختم و دقایقی که آنجا بودم خود وی را ندیدم. من و همسر و فرزندانم قبلاً نیز همچون ایام عید نوروز و غیره در این هتل سکنی گزیده بودیم و مدیر و کارکنان هتل کاملا مرا میشناختند حتی بار آخر مدیر هتل تأکید کرده بود احتیاجی به تلفن قبلی و رزرو جا نیست هر وقت دلم خواست بدون اطلاع قبلی میتوانم وارد شوم و اینکه برای من و خانوادهام همیشه اطاقی پیدا میشود. اما آنروز مدیر هتل و آنعده از کارکنان هتل که مرا میشناختند تا مرا میدیدند قائم میشدند و سعی میکردند خود را از من مخفی نمایند. البته دفعات قبل هتل خلوت بود و هرگز آنهمه مسافر را من آنجا ندیده بودم. کنجکاو شده بودم اوضاع آنجا کاملاً غیرعادی و بسیار عجیب و غریب بود. بخصوص اینکه از بالا مشاهده نمودم عده ایی از افسران پاکستانی در پارکینگ هتل اتومبیل مرا محاصره کرده با حالتی عصبی در پی صاحب آن بوده و با دستگاه مخصوص زیر و روی آنرا بررسی و چک میکنند مثل آن بود که میخواهند بمبئی چیزی کشف کنند. من دیپلمات بودم و اتومبیلم پلاک سیاسی داشت و آنها حق نداشتند اتومبیل مرا بازرسی نمایند بطور صددرصد از مصونیت دیپلماتیک برخوردار بودم. همسرم و فرزندانم را در سالن لابی هتل نشانده عصبانیتر از پلیسها خود را به پارکینگ رسانده و بشدت باین حرکت افراد پلیس اعتراض کردم. باورکردنی نبود رئیس کل نیروهای انتظامی پاکستان بنام ژنرال جاوید آنها را فرماندهی و هدایت میکرد وی مرا میشناخت ترس و وحشتی را که در چشمها و سیمایش هویدا بود بیکباره جای خود را به لبخندی آشنا و دوستانه داده اولین سئوالش این بود جناب فلانی امروز تاسوعا است شما اینجا چکار میکنید. این سئوال باز نورافکنهای زیادی را در ذهنم روشن نمود. آیا بعضی کارهای فوقالعاده مهم توسط پاکستانیها درست روزهایی که ایرانیها سرگرم مراسم سوگواری در تاسوعا و عاشورا هستند انجام نمیگیرد؟ آیا خود رژیم برخی کارهای مهم و سری خود را درین روزها که مردم سرگرم عزاداری هستند انجام نمیدهد؟ اگر من درین جمع و در آن گوشه از خاک پاکستان و در آن لحظه نامحرم هستم پس اتومبیل مشهدی که حاکی از حضور وی در اجلاس مهم پاکستانیها است آنجا چکار میکند راستی چرا اتومبیل وی بیکباره غیبش زد نکند من خطای باصره داشتهام. آیا خود رژیم اطلاع دارد که نماینده ارشد اطلاعاتیاش در سفارت درین مراسم و در جلسه همسایه مهمی چون پاکستان شرکت کرده یا وی جاسوس قدرتهای خارجی بوده و برخلاف منافع رژیم دارد یک کارهایی میکند؟ بهرحال باید کاری بس مهم، بکلی سری در شرف تکوین باشد. با خود گفتم فُلانی در دام بدی افتادی اگر شلوغ کنی در بازگشت اتومبیلت را به دره پرت خواهند کرد. دنبال راه حل و چارهایی برای خلاصی از مهلکه بودم که همسرم بدادم رسید. من واقعاً نمیدانم در خانمها چه مکانیسم دفاعی خدادادی، قوی و موثری هست که در چنین مواقعی ششدانگ حواسشان جمع شده خطر را در بناگوش و آنسوی بناگوش حس کرده پادزهر لازم را ارائه میدهند. من مستأصل و درمانده به حرکات ژنرال مزبور نگاه میکرده و به حرفهایش گوش میدادم. اما حواسم پریشانتر از آن بود که بفهمم چه میگوید که همسرم باتفاق بچهها نزدیک شده بلافاصله خطاب بمن و ژنرال به انگلیسی گفت: لابد حالا با توضیحی که دادی ژنرال متوجه شدند که اصرار دختر کوچکمان برای سفر و اینکه دلش برای مامانبزرگ در تهران تنگ شده موجب گردیده در چنین روز مقدسی سر به صحرای کربلا زده و از همچون بهشتی که عدهایی برای میهمانی خصوصی و خانوادگی جمع شدهاند سر در بیĤوریم. حالا تقاضا دارد باباجانش سر اتومبیل را بطرف ماری گردانده و هرچه زودتر به هتل خود در اسلامآباد برگردیم. جناب ژنرال هم چون اتومبیلمان خاک گرفته و رنگ و روپریده شده نگران جان سرنشینان آن شدهاند. نگران نباشید ژنرال ما حّی و حاضر و زندهایم و داریم بر میگردیم. گویی این حرف تکلیف ژنرالی را که از راه ناچاری و استیصال حرفهای نامربوط و بیسروته میزد و آخر سر هم معلوم نشد چی میگوید معلوم نمود. وی در حالیکه پیشانی دختر کوچکم را میبوسید گفت باید پرنسس افتخار بدهند یکروز در پاویون دولتی اسلامآباد در خدمتشان باشم و در آنجا وی را با بیبی (بینظیر بوتو) آشنا کنم. دخترم نیز که حاضرجوابی را از مادرش به ارث برده گفت بشرطی که ژنرال از سر راه کنار رفته اجازه بدهند هرچه زودتر پدرم مرا به اسلامآباد و سپس خانهمان در پیشاور باز گرداند. واقعا معجره شد از این حاضرجوابی همسر و فرزندم که با تشخیص دقیق موقعیت تکلیف همه و از همه مهمتر مرا معلوم نمود به وجد آمده بلافاصله با ژنرال یاد شده روبوسی و خداحافظی نموده بامید دیداری گفته عازم پیشاور (منتهی اینبار از جاده ماری و اسلامآباد) شدیم، و عجیب اینکه بدستور ژنرال متخصصین روانشناسی فردی و روابط عمومی که بعضیشان همهجا در خدمت خشنترین اعمال ضدبشری هستند و با سرپوش گذاشتن و ماستمالیکردن بسیاری از کارهای ضدبشری انسانیت و شرافت انسانی و واقعیت وجودی را گول میزنند در خدمت حاضر شدند یکی با اتومبیلش جلو اتومبیل من و دیگری پشت سرما اتومبیل ما را تا دروازه خروجی ناتیاگلی و ابتدای جاده ماری به اسلامآباد همراهی و بدرقه نمودند و آنجا که میدانگاهی بود نسبتاً بزرگ، تازه متوجه شدیم تمامی جاده از مسیر ماری به ناتیا گلی توسط سربازان بسته شده و به هیچکس اجاره داده نمیشود در آن حول و حوش توقف نماید و باید میدانگاه را دور زده به ماری و اسلامآباد باز گردد، و اگر ما هم از این جاده وارد میشدیم هرگز ناتیاگلی و آن وضعیت غیرعادی و غیرطبیعی در گرینز هتل را نمیدیدیم. چند روز بعد در پیشاور مأمور رمز در کمال تعجب حکم تلگرافی و محرمانه موافقت مرکز با مرخصی ۴۵ روزه مرا روی میزم گذاشت. درین فاصله هم آریاپور و هم همسر و فرزندانش با هوشیاری تمام اما خیلی عادی و طبیعی از سفر کذایی به ناتیاگلی سئوالاتی نمودند که من و همسر و فرزندانم همان پاسخ اولیه را که به ژنرال مزبور دادیم خیلی عادی و معمولی تکرار کردیم. دیگر جای درنگ نبود روز بعد عازم تهران شدیم. در مرکز متوجه شدم در دیدارم از اداره و برخی همکاران تعدادی از حزبالهیها از رئیس یامعاون اداره گرفته تا سایرین از اوضاع احوال پیشاور، اسلامآباد و جاهای دیگر میپرسند و اینکه مراسم تاسوعا و عاشورا در پیشاور چطور برگزار شد. منهم خیلی خونسرد پاسخ میدادم اوضاع مثل همیشه و عادی بود. بعنوان اولین اقدام عازم دیدار یکی از اساتید سابقم که از نامههایش این اواخر متوجه شدم بیماریش تشدید گردیده شدم. آن پیکر رنجور و مچاله شده بدست ظلم و جور ولایت مطلقه فقیه با یک دریا محبت و شور و نشاط و امواجی از عطوفت بیکران از شاگرد سابقش استقبال نمود. اخبار پیشاور را بوی گفتم و منتظر شنیدن اخبار واقعی تهران و نه آن اخباری که رژیم با هزار ماسک و رنگ و روغن بخورد مردم ایران و جهان میدهد گردیدم. اولین جمله آن بزرگوار گویای همه آنچیزی بود که بر وی و دیگران گذشته بود. گفت: من و دیگران فعلاً زندهایم و آمیبوار زندگی میکنیم، دوستان و آشنایان قدیمی نسبت بهم بنوعی بیگانه شده اند و کمتر از همدیگر دیدار و احوالپرسی میکنند و گرفتاریهای زندگی که بهرحال همه بنوعی مبتلا هستند مانع از هرگونه تحرک شادیآفرین و مجالس بحث و گفتگو شده است. زندگی برای همسن و سالان من بطور ملالآوری میگذرد. اغلب خانوادهها ترجیح میدهند در خلوت تنهایی بمانند رژیم خیلی سعی کرد و تا حدودی هم موفق شد نسلی را که انقلاب کرد معتاد و مریض و گرفتار نماید بیشترین ترس و وحشتاش از این قشر بود. مواد غذایی غیربهداشتی و گاها قلابی و دود و دم و دستگاه قلابی و آلودگی محیط زیست باعث شده انواع و اقسام بیماریها از جمله سکته قلبی و مغزی و سرطان کولاک کند من سروقامتانی را میشناسم که بدون اینکه رژیم آنها را اعدام کند یا با یک تصادف قلابی از بین ببرد یا با هزار حیله و برنامه دیگر سربهنیستشان کند چون برگ خزان میریزند. برادران هم ازین ترفندی که بکار برده و چون فصل برگریزان شاهد از بین رفتن یک نسل هستند خوشحال و رَجزخوان و رقصانند. اما حس میکنم همین گوشه و کنار و از بین همین نسل انقلاب یک چیزی میخروشد. من صدای سراسیمه آنها را میشنوم. قدیمها وقتی برای عیدنوروز سبزه می گذاشتیم نمیدانم چرا گاه حس میکردم صدای رُشد و انقلاب جوانههای گندم را در آن ظرف کوچک میشنوم. گندمها همچون جوجهها حصار صدفی و بلورین خود را میترکاندند و به زندگی صبحبخیر میگفتند. بچههای ١۶ ،١٧ ساله فامیل و دوستان حرفهای جالبی میزنند. بسیار باهوش و پرتحرکند. من طوفانی از غرور و عظمت را در آنها میبینم. آنها یکشبه ره صدساله را پیمودهاند و همراه مادران خود میروند که سرنوشت خود را رقم بزنند. گویی از فردای انقلاب هر کودکی بدنیا آمده مادر آن کودک بوی گفته عزیزم فعلاً غول آمده بخواب و استراحت کن من ترا با شیره جانم پرورش میدهم که وقتی به سن بلوغ رسیدی دیوان و ددان را به زنجیر کشیده و ما را از دست سیاهی و تباهی آنها نجات دهی و عجیب اینکه اِنگار همه مادران به همه فرزندان این مرز و بوم چنین پندی دادهاند، و چون آسیبپذیرترین قشر جامعه، زنان و فرزندان نوجوان آنها هستند، در نتیجه این قشر اعم از دختر و پسر بیش از هرکس و گروهی خواهان تغییر نظم موجود هستندو بیشترین ترس رژیم در حال حاضر از این طیف است. در مورد هموطنان خارج از کشور علیرغم برنامههای تهوعآور رادیو تلویزیون علیه آنرا مردم حالا میدانند چرا بهترین مغزها و متخصصین ما به خارج از کشور پناهنده شده و آنجا در خارج چه نازنینان و سروقامتان و بزرگوارانی که در جایگاه واقعی خود قرار نگرفته، ملت ایران از خدمات آنها محروم گردیده است. از طرفی بمباران تبلیغاتی رژیم بنفع ولایت مطلقه فقیه باعث نفرت و انزجار مردم از دین و مذهب و عوامل آن گردیده، اکنون این تحلیل بین الیتهای مخالف در داخل مطرح است که فرد یا گروههایی برای رسیدن به قدرت شانس دارند که بر عُنصر ملیّت و وحدت قوم ایرانی تأکید نموده و در هیچیک از شعارهای مبارزاتی خود صحبتی از دین و ایدئولوژی و مذهب بخصوص اسلام و تشیّع ننمایند و در محدوده زمانی چهارشنبهسوری، نوروز تا سیزدهبدر که از اعیاد ملی و باستانی هستند وارد عمل شوند. از نظر استادم بهترین رژیم قابل پیشبینی برای تحقق این امر حاکمیت سوسیال دموکراسی، مشروطه در ایران بود، و در خاتمه افزود دادگستری و قوه قضائیه و به تبع از آن کل رژیم در فقدان آئین دادرسی مدنی و قوانین مترقی مدنی و جزایی به بهشت فاسدان و تبهکاران مبدل شده که زندگی را برای مردم و ستمدیدگان کشور تلخ و عرصه را برای آنان تنگ کردهاند و این اولین باری در دنیا است که قوه قضائیه حکومتی، بصورت ابزاری از وزارت اطلاعات و امنیت رژیم مبدل شده است. تا چشم بهم زدیم مرخصی ۴۵ روزه با تمام رسید و من و همسر و فرزندانم بار دیگر خود را جمعوجور نمودیم تا عازم محل مأموریت شویم اما لازم بود از تنها یادگار محبوب پدرم یعنی برادر کوچکش که عموی من و فاتح عملیات االله اکبر، بُستان و مرصاد بود دیدار کنم. من قهرمان جنگ وطنم را شکستهتر و افسردهتر دیدم میگفت من بعنوان یک سرباز ارتش ایران بهمراه همقطاران قهرمان خودم پوزه دشمن را بخاک مالیدیم و پاداش آنهمه شجاعت و فداکاری و معلول و مجروح شدن و هشت سال تمام از خانه و خانواده دور بودن و شاهد بخاک و خون کشیدن بهترین فرزندان این مرز و بوم شدن را با بازنشستهکردن و به کُنج عزلت انداختن پرداخت نمودند، لذا تو وظیفه داری بنام یک ایرانی اسرار نگفتهایی را که از هشت سال جنگ تحمیلی و خیانت آخوندها و عوامل آنها در سینه دارم یک روزی و بهر طریق ممکن باطلاع هموطنانم برسانی. من قبلا نیز بارها به دیدار تیمسار رفته بودم ولی اولین بار بود که میگفت ما ارتشیها دشمن را شکست دادیم ولی از آخوندها شکست خوردیم و تازه پس از هشت سال فهمیدیم دشمن واقعی این مردم و این مرز و بوم همین آخوندهای بیدین و ایمان و بیوطن هستند. وی آنشب تا صبح نشست و مطالب بسیار مهم و زیادی گفت که من فقط به دو مورد بسیار مهم آن اشاره میکنم: وی بعد از خاتمه جنگ شروع به نوشتن خاطرات جنگ میکند رژیم متوجه میشود ویرا به ستاد ارتش فرا میخواند میز و دفتر و منشی و غیره در اختیارش میگذارد که همانجا خاطراتش را بنویسد تمرّد میکند بهانه میگیرد و بعداً چندینبار خانهاش مورد بازرسی قرار میگیرد. وی قبل از انقلاب فرمانده تیپ دو لشکر اهواز بوده که بعد از جنگ بعلت فتح ارتفاعات االلهاکبر به تیپ دو طلایی معروف شده ابتداء به معاونت لشکر ٩٢ اهواز و سپس فرماندهی لشکر قزوین منصوب میگردد. بعد از فتح مجدد هویزه و بستان و شکست دشمن و به اسارت گرفتن تعدادی از نفرات و افسران باقیمانده از آن لشگر عراقی که در منطقه بستان به ٣٣ نفر از دختران هویزه تجاوز کرده و بعد یکجا آنها را کشته و دفن میکنند دستور میدهد برخلاف کنوانسیون ژنو ناظر بر حقوق بینالملل جنگ و مسائل اسرای جنگ همه را پس از یک محاکمه صحرائی و اقرار آنان به جنایت فوق یکجا اعدام نمایند. بگفته وی: (وقتی فهمیدم اُسرای عراقی، باقیمانده همان لشگری هستند که به دختران ایرانی در هویزه و بستان تجاوز کردهاند در همان لبه جلوئی منطقه نبرد که هیچ ملائی جرأت نزدیکشدن به آنرا نداشت و قبل از ورود نماینده ولیفقیه که جرأت میکنند و پس از فتح منطقه نزدیک میشوند با مشورت با همقطاران بلافاصله دستور دادم همه آنجانیان بیوجدان را یکجا تیرباران نمایند. تا دیگر کسی در دنیا جرأت بیاحترامی به دختران نسل کوروش و داریوش و انوشیروان نکند. وی در طول جنگ چندینبار مجروح و معلول شده حُب وطن مانع از ترک جبههها میگردد در آخرین نبرد بعنوان فرمانده عملیات مرصاد پس از قلع و قمع دشمن خودی و اجنبی در حال پیشروی به بغداد بوده که دستور میرسد همانجائی که هست توقف نموده آهنگ عزیمت نماید، اول فکر میکند عوضی شنیده دوباره با قرارگاه خاتمالانبیاء تماس میگیرد آخر سر هم خود هاشمی رفسنجانی شخصا از آنسوی بیسیم دستور میدهد: تیمسار من بشما امر میکنم برگردید منافع اسلام و مسلمین اقتضا میکند که برگردید و افراد خود را برگردانید. این افسر که میرفت مرکز فتنه را در نزدیکی بغداد با نیروهای زبده ارتش ایران متلاشی نماید از این دستور جنونآمیز به جنون آنی مبتلا شده هفتتیرش را روی شقیقه میگذارد تاخود را از دست بقول خود این قبیل وطنفروشان خائن خلاص سازد افسر آجودان وی که همواره همراه و پا بپای وی در جبهات بوده متوجه شده، مانع از اینکار میشود در نتیجه گلوله شلیک شده به مُچ دست این افسر اصابت نموده از کنار شقیقهاش عبور میکند و پس از انتقال به بیمارستان و عمل جراحی برای بار چندم از مرگ نجات مییابد. و اما خاطره دوم وی به سالهایی بر میگردد که خامنهایی بعنوان رئیس جمهور از طرف خمینی و به نمایندگی از وی به فرماندهی کل قوای مسلح منصوب شده، رفسنجانی رئیس مجلس است ناطق نوری نماینده خمینی در پشت جبههها و قرارگاههای جنوب و غرب کشور است و شیخ یزدی که بعداً به ریاست قوه قضائیه منصوب شد از نوچههای ناطق نوری و خامنهایی درین مناطق بشمار میرود، و بعنوان قاضی عسکر حکم اعدام بعضی از افسران وطندوست را که به برخی عملیات سپاه و حزبالهیها از جمله استفاده از نیروی انسانی جهت عبور از روی مینهای ضد نفر و نفربر بجای استفاده از چهارپایان و غیره معترض بودهاند، صادر میکند، و هر روز قلع و قمع این فرزندان پاک وطن بدست این عجوزه معلول سراپا عقده به بهانههای مختلف ادامه دارد. تیمسار بازنشسته ارتش میگوید بالاخره آوازه ما بعنوان متخصص تانک چیفتن و ام یک و تعمیر دهها تانک از رده خارج شده بگوش برادران رسید و مرا از جبههها احضار نمودند که خدمت خامنهایی رفته مورد باصطلاح تفقّد ایشان قرار گیرم. زمانی وارد شدم که خامنهایی عازم منزل درّی نجفآبادی بودند. در آنجا هاشمی رفسنجانی، ناطق نوری شیخیزدی منتظر و در حال کشیدن تریاک بودند. خامنهایی هم به آنها پیوست من هم گوشهایی خود را سرگرم نمودم احساس کردم خامنهایی در نظر دارد شغل و مقام مهّمی بمن محول کند که مرا به خلوت خود راه داده است. در دلم بسیار متعجب بودم و بحال و روز خودم و مردم ایران و سربازانم در جبههها میگریستم. همه که دورشان تمام شد بمن هم تعارف کردند و یزدی گفت افسر بیا یک پُک بزن گفتم من بلد نیستم بکشم تا حالا هم نکشیدهام. ناطقنوری که نشئهتر از دیگران بود گفت تیمسار خداوند تبارک و تعالی خَمر و میسر (مشروب و قمار) را در کلاماالله مجید منع فرمودهاند چون ضرر دارند اما تریاق را منع نفرمودند چون نطق و بیان را میگشاید و زبان را باز میکند همان نطق و بیان و قلمی که خداوند در قرآن به آن قسم خورده است. پس شما هم برای اینکه از این سکوت درآئید و نطقتان باز شود و دو کلام با ما حرف بزنید یک پوکی بĤن بزنید در ضمن دود موها را سفید میکند در نتیجه دیگران بیشتر به شما احترام میگذارند و پیشکسوت میدانند. آنها وقتی باز امتناع مرا دیدند شروع کردند به جُکگویی و مزاح کردن از جمله از اتفاقاتی که ظاهراً در زیر درخت سنجد در جائی بین طلبهها از جمله برادران رخ داده حرفهایی زده و میخندیدند یا از حُجرههای زمان طلبگی خود حرفهایی گفته و ریسه میرفتند منهم رویم باز شد و از آن حالت معذب و خشک و رسمی و نظامی خارج شده در پاسخ دری نجفآبادی که پرسید پس تیمسار چه چیز میل دارید که الساعه برایتان فراهم نمایم خجالت نکشید مجازید از شیر مرغ تا جان آدمیزاد بخواهید من برایتان تهیه میکنم در نتیجه بدون اراده و بلافاصله در پاسخ گفتم من ویسکی چاب سیاه میخورم. دری نجفآبادی بلافاصله از دور منقل پا شد کُمد کناری را باز کرد و از میان انواع و اقسام بطریهای مشروب، ویسکی مورد نظر مرا آورده با گیلاس و یخ و ماست خیار تحویل من داده افزود: البته تیمسار میدانند که ما اهل این حرفها نیستیم بلکه این بطریها را برای پذیرایی از میهمانان خارجی خود که در خدمت نظام مقدس ولایتفقیه هستند نگهداری میکنیم. آنها تا لبی تر میکنند نطقشان باز شده و حرف میزنند شما هم دو گیلاسی بزنید به جمع ما بپیوندید و حرف بزنید و مزاح کنید اینقدر رسمی نباشید. اما من چون بسیار خسته بودم بمحض خوردن دو گیلاس خوابم گرفت و با هزار مصیبت خودم را بیدار نگه داشتم و تا ساعاتی از شب گذشته با آنها بودم و آخر سر باز جرأت کرده و اجازه مرخصی خواستم که اجابت شد و قرار شد یکی از رانندگان دری نجفآبادی مرا به اتومبیلم که در خیابان پارک کرده بودم برساند لحظهایی که از خامنهایی خداحافظی میکردم گفت تیمسار اگر مشروب نمیخوردید من شما را همه کاره این ارتش میکردم. از تیمسار خداحافظی کرده روز بعد عازم پیشاور شدیم بین راه با خود فکر میکردم در تمام این ١٧-١۶ سال از هیچ نوع امنیتی برخوردار نبودم از گزارشم، حرف زدنم، رفتارم نگران بودم و همیشه از خود میپرسیدم آیا این گزارشی که نوشتم چه تعباتی در پی خواهد داشت آیا این حرف که زدم یا آن حرف که باید میزدم و نزدم چه عواقبی خواهد داشت. تصمیم خود را گرفته بودم. مشتی تریاکی و بیمار روانی که بنام دین حاکم بر سرنوشت کشور شده بودند لیاقت اینرا هم نداشتند که از آن پس نگران مسائل فوق باشم. در اغلب اوقات سفر به ایران بیاد وقایع عجیبی که در ناتیاگلی رخ داد میافتادم و پیش خود تحلیلهایی میکردم و بطور مبهم به برخی حقایق پی میبردم در نتیجه دو روز اول ورودم به پیشاور را آرام و قرار نداشتم بخصوص اینکه آریاپور با سرزده وارد شدن به اطاق کارم و برخی سئوالها هنوز آن قضیه را بطور غیرمستقیم و با هوشیاری تمام چک میکرد، منهم از کنار قضیه خیلی ساده و عادی و طبیعی رد میشدم. وی حتی بطور تلویحی میگفت انتظار نداشته از مرخصی برگردم و اینکه حتماً در مرکز پارتی داشتهام که بنا به توصیه وی خروجی گرفته و به محل مأموریتم بازگشتهام. وی باین اظهارات نیز قانع نشد و خبردار شدم دو نفر از مرکز وارد شده و باید آنها را در هتل اینترکنتینانتال سکنی دهم. آنها را با اتومبیل خود برداشته عازم هتل مزبور در نزدیکی محل اقامت نمایندگی (رزیدانس) شدم ایندو تن بین راه اولاً از کمی فوقالعاده سفر مأموریت موقت و همچنین هزینه بالای هتل و ثانیاً اینکه ایام تاسوعا و عاشورا مراسم سوگواری در پاکستان چگونه برگزار میشود سئوالاتی مینمودند که منهم پاسخهای عادی و معمولی میدادم. با توجه به آشنایی قبلی که با هتل و مدیر آن داشتم از وی درخواست نمودم اطاق مناسب با قیمت مناسبتر در اختیار ایندو نفر بگذارد وی پیشنهاد نمود دو اطاق یک تخته که توسط یک درب بیکدیگر راه دارند برای آنها مناسب است، اما هر دو به قیمت نسبتاً بالای آن اعتراض کردند، در نتیجه مسئول مربوطه اطاق دیگری با دو تخت یک نفره پیشنهاد نمود باز برادران راضی نشدند آخر سر یکی از آنها پرسید اطاق با تخت دو نفره ارزانتر ندارید؟ مدیر در حالیکه بسیار جا خورده و تعجب کرده بود، بلافاصله پاسخ داد: چرا و کلید یک اطاق نسبتاً فکسنی در بالای آشپزخانه و در منتهیعلیه گوشه ساختمان هتل را تحویل مستخدم هتل داد تا برادران را به اطاقشان راهنمایی کند. من همانجا ماندم تا برادران اطاق را ببینند و سپس بقیه تشریفات را انجام دهم. مردم پاکستان از پیر و جوان بیسواد و با سواد در مقابل برخی مسائل بسیار متعصب هستند در نتیجه مدیر هتل با چند سئوال بی سر و ته بنحوی میخواست متوجه شود آیا ایندو نفر انحراف جنسی، مشکلی، چیزی دارند که میخواهند روی یک تخت بخوابند منهم چون پاسخ مناسبی نداشتم و در عینحال خجالت میکشیدم بگویم شاید بخاطر ارزان بودن اطاق مزبور اینکار را میکنند قضیه را به تعارف برگزار نمودم. برادران اطاق را پسندیده بودند منهم در مقابل تعجب مدیر هتل و چند مستخدم دیگر اوراق مربوطه را پر کرده خداحافظی نمودم روز بعد آریاپور تعدادی از همکاران از جمله من و خانوادهام را بمنزلش دعوت نمود. در اینگونه مواقع معمولاً مأمورین موقت اعزامی از مرکز نیز دعوت میشوند که احساس غربت و تنهایی نکنند اما آنشب به غیر از مأمور رمز بخش اطلاعات و امنیت نمایندگی و آن دونفر مأمور موقت مابقی همکاران و خانوادهشان بودند و تعمداً نیز پذیرایی بسیار طولانی شد بعد هم برنامه دعا و تماشای فیلم ویدئوئی وزارت ارشاد برگزار شد، در پی آن آرپاپور تأکید نمود نمیتوان آنهمه غذای باقیمانده از ظهر را دور ریخت. برادران بمانند و بعد از صرف شام بروند. خلاصه تا پاسی از شب گذشته آنجا بودم. بعد هم وقتی منزل آریاپور را ترک گفتم بعلت کسالتی که من و خانوادهام از این قبیل مجالس بدان دچار میشدیم بسیار خسته بودیم. روز خستهکنندهیی بود و ما اصولاً در این قبیل میهمانیها معذب بودیم چون همه بهمدیگر دروغ میگفتند، تظاهر میکردند و جانماز آب میکشیدند. اعمال و رفتار و گفتارشان غیرطبیعی و مصنوعی بود نمیدانم آنشب وقتی وارد منزل شدم چرا حس کردم بویی عجیب و ناآشنا سراسر خانه را فراگرفته که جز من و علیرغم قوی بودن شامه خانمها هیچیک از اعضای خانه متوجه این بو نشد. این بو را قبلاً نیز در جایی شنیده بودم اما خستهتر از آن بودم که باین مقوله بیاندیشم. فردای آنروز همین بوی عجیب را در اطاق کارم نیز حس کردم. این بو بمن حالت بدی میداد ولی سرگرم شدن به کار روزانه و انجام ملاقاتهای روزانه باعث شد تا هنگام اذان ظهر قضیه را فراموش کنم. معمولاً هر روز یکی از برادران در محوطه کنسولگری اذان میخواند و همه کارکنان از جمله کارکنان محلی جهت ادای نماز جماعت عازم مسجد در طبقه دوم میشدند. در صف نماز ایستاده بودم که آندو مأمور موقت با عجله و یااالله گویان وارد شده در کنار من ایستادند و من بلافاصله منبع بوی گمشده را یافتم یکی از آنها بوی عطر شاهعبدالعظیمی که بوی گل رُز میدهد و من از کودکی بĤن حساسیت داشتم میداد. دیگر نفهمیدم چطور نماز را تمام کردم این بو در منزل من و اطاق کارم چه میکرد؟ به اطاقم بازگشتم و با یک بررسی مختصر فهمیدم آنها در غیاب من تمام کشوهای میز کارم و همچین گاو صندوقی را که بعضی یادداشتهایم را در آن میگذاشتم گشتهاند من آنروزها کار حساس و مهمی که تحریکآمیز باشد و ایجاد شک و شبهه نماید بجز سفرم بهناتیاگلی نکرده بودم پس باید این سفر بسیار مهمتر از آن باشد که من حس میکردم و صدالبته باید تحقیق نموده و سروته قضیه را هم بیĤورم، معطل نکرده بیتوجه به همه خطرها و با استفاده از تعطیلی روز جمعه عازم اسلامآباد و ییلاق مزبور شده و مستقیما بسراغ گرینز هتل و مدیر آن رفته وکادویی را که از ایران برای وی و یکی دیگر ازکارکنان هتل آورده بودم و شامل کارهای دستی اصفهان بود تحویل وی دادم. من قبلاً نیز اینکار را کرده بودم صبح جمعه میرفتم و صبح روز شنبه ساعتهای ۴ بامداد راه میافتادم و بموقع و سر وقت اداری در پیشاور بودم. آنشب نیز اطاق دوبلکسی گرفته به محض استقرار در هتل نفر دومی که برایش کادو از ایران آورده بودم با یک دسته گل وارد اطاق شده خوشآمد گفت و سرانجام وقتی دلخوری مرا از رفتار آنروز مدیر هتل و خودش دید در گوشی گفت آنروز تاسوعا تولد اولین بمباتمی در پاکستان در این هتل جشن گرفته شد و بهمین خاطر از چند هفته پیش تمام رفت و آمدها به هتل تحت کنترل بود. روزهای مزبور معمولاً هتل، مشتری و مسافر نداشت بهمین جهت نیز آنروز بخصوص برای این کار در نظر گرفته شد درین روز پروفسور عبدالغدیر خان پدر اتمی پاکستان و تمامی کارشناسان و مهندسینی که پس از سالها تلاش توصیه ذوالفقار علیبوتو اولین رهبر حزب مردم پاکستان و نخستوزیر منتخب و مردمی که در پی کودتای ضیاءالحق کشته شد مبنی بر اینکه مردم پاکستان حتی اگر علف هم بخورند باید بمب اتمی داشته باشند را عملی نمودند و بهمین خاطر جشن گرفتند. شما هم تا همین قدر بدانید و بیشتر از این هم درین مورد سئوال و کنجکاوی نکنید که بسیار خطرناک خواهد بود. بعداً متوجه شدم پاکستانیها برای اینکه ماهوارههای آمریکائی متوجه آزمایش هستهایی این کشور و تولد بمباتمی در آن مقطع از زمان نشده و کماکان به کمکهای ٣/٢ میلیارد دلاری خود ادامه دهند آزمایش خود را در حجم بسیار کوچکی انجام داده و سپس آنرا در حجم واقعی و بزرگ اگراندیسمان نموده آنرا بمرحله تولید واقعی رساندهاند. اما از آن روز به بعد هرچه درین مورد که چرا مشهدی رئیس ساوامای رژیم در پاکستان در آن جلسه شرکت و دعوت داشت تحقیق کردم بجائی نرسیدم. اما بعداً از طرز برخورد آریاپور و دیگران پی بردم که آنها متوجه سفر مجدد من به منطقه مزبور و اقامت ٢۴ ساعتهام در آن هتل شدهاند. در گیرودار این قضیه بودم که سرکنسول جدید با سلام و صلوات وارد شد و با خود یکی از همکاران خود در مرکز را آورد که من برای اولین بار در عمرم یک ملیجک تمام عیار اما بمراتب پستتر و حقیرتر از ملیجک واقعی در زمان ناصرالدینشاه قاجار را بچشم خود دیدم. حضور وی و سرکنسول جدید و حوادث و رویدادهای بعد که حاکی از تغییر مسئولیت نمایندگی بود باعث گردید موضوع سفر من به ناتیاگلی موقتاً بدست فراموشی سپرده شده بعداً به حساب من رسیدگی شود. وقایع و حوادثی که در زمان سرکنسول جدیدبه کمک ملیجک وی در آن نمایندگی بمدت یکسال واندی و تا مقطع سفر بدون بازگشت وی به مرکز رخ داد یکی از عجیبتری، پرحادثهترین، غیرقابل باورترین و شومترین ایام زندگیام بوده است. و اما سرکنسول جدید و ملیجک وی کی بودند؟ سرکنسول فردی سادیستی و بیمار بنام محمد کریم ثابت جهرمی بود که بقول خود همزمان با وقوع انقلاب دانشجوی مقیم برلن غربی در آلمان بوده در پی وقوع انقلاب، کنسولگری ایران در آن شهر را به کمک عدهایی اراذل و اوباش اشغال و سپس توسط رهبران جدید به سرپرستی آن نمایندگی منصوب میگردد. حالا چه هتک حرمتها و چه گستاخیها به هموطنان خود در نمایندگی میکند و بعد از تصدی مسئولیت نمایندگی چه جنایاتی علیه مخالفین رژیم آخوندی توسط همان اراذل و اوباش بعمل میĤورد بماند. اما همینقدر اشاره میکنم و واقعاً نمیدانم در زمان تصدی وی که در محدوده سالهای ٨٠ به بعد بوده چه حادثه یا واقعه مهمی در آن نمایندگی رخ میدهد که بعنوان یک عنصر نامطلوب از آن کشور اخراج و خیلی زود بمرکز فرا خوانده شده علیرغم حفظ ظاهری که حزبالهیها در مورد نوکران، اعوان و انصار خود بعمل میآورند حضور ویرا در ادارات مهم سیاسی غیرقابل تحمل دانسته ویرا به یکی از ادارات غیر مهم چون اداره امور اجتماعی تبعید نموده و وی سالها در آن اداره بعنوان یک کارمند عادی اداری آب در هاون میکوبد که همشهری سفیرش بنام خرم از پکن بمرکز بازگشته بعنوان مشاور ارشد وزیر خارجه منصوب میگردد و وی را به معاونت همان اداره منصوب میکند. وی مدتها معاون اداره بوده که بکمک آقای خرم بعنوان سرکنسول ایران در کویته پاکستان منصوب میگردد اما نمیدانم در آنجا چه اتفاقی رخ میدهد که هفته بعد آنجا را بدون اطلاع قبلی ترک و عازم مرکز میشود این قضیه ولایتی و خرم را عصبانی میکند اما بطریقی خراسانی نامی به داد وی رسیده دوباره پرونده ویرا به جریان انداخته پس از اندک مدتی وی به پیشاور اعزام میگردد. من در عمرم هیچ موجود زنده و نفسکِشی را به پستی و دنائت خراسانی ندیدم. وی یک کلام انگلیسی نمیدانست و به حروف الفبای (انگلیسی (لاتین) نیز آشنایی نداشت در نتیجه هرکس میتوانست حدس بزند که محدوده سواد وی دور و بر پنجم ابتدایی باید باشد هرچه قدر هم تحقیق کردم آخر سر نفهمیدم در گذشته چه کاره بوده که با آن سواد اندک توانسته وارد یکی از ادارات درجه چندم وزارت خارجه شود و بعد هم در پی منصوب شدن ثابت در کویته با ترفندی وی را نجات داده خود نیز بعنوان اولین مأموریت عازم پیشاور گردد. وی از هر نوع گفتگو و اشارهایی در مورد گذشته خود واهمه داشت. همسرش نیز در گفتگوهای بین خانمها علیرغم شرح و تفصیلهای طولانی و کسالتآور سایر زنان حزبالهی از گذشتهشان و شاهکارهای خود و شوهران و والدینشان در انقلاب یا سالهای بعد از آن و جنایاتی که علیه مردم عادی مرتکب شدند بیم و هراس و اکراه خود را از اینکه حرفی در این مورد بزند نمیتوانست مخفی کند، و همیشه هم یکنوع غبار غمی در چهره و حرکات این زن مشاهده میشد و هرگز هم کسی لبخند وی را ندید. اما تنها در روزهای آخر مأموریتم جسته گریخته از یکی دو نفر شنیدم خراسانی قبلاً مثل گروهبان سوتیهای قدیم طلبه سوتی بوده و بصورت مستمع آزاد در درسهای آخوندی شرکت میکرده که ظاهراً در حُجرهایی، جایی خلاف بزرگی مرتکب شده خلع لباس میشود. سپس ناگزیر در اثر وصلت با خانواده یک ملای درجه صدم وارد وزارت خارجه میگردد. البته ناگفته نماند من شنیده بودم بعضی آخوند زاده های بیسواد موجبات ترقی بعضی از دوستان نسبتاً تحصیلکرده خود را فراهم ساخته و بعد نیز همراه آنان به مأموریت میروند و کاری بجز شغل پربرکت دلار جمعکنی و نفاقافکنی جهت تحکیم پایهای قدرت رئیس مربوطه در نمایندگی نمیکنند، و آخر سر هم معلوم نمیشود کدامیک از آقایان رئیس واقعی نمایندگی هستند. بهرحال مطابق معمول مأموریت یافتم برای مأمور جدید با توجه به آشنایی من با محل، خانه مناسبی پیدا بکنم. از آنروز بمدت ده الی یازدهماه شاید بیش از بیست الی سیخانه اجارهایی بسیار مناسب برای وی پیدا کردم و تقریباً از تمامی این خانهها نیز همسرش خوشش آمد و پسندید ولی خراسانی که قصد و هدف دیگری داشت از هر کدام بهانهیی گرفت و کماکان به سکونت در یکی از اطاقهای محل اقامت سرکنسول بسنده نمود و در مقابل حتی یک دلار هم خرج نکرد و تمام فوقالعاده خود را پسانداز نمود و در خاتمه این مدت عازم مرخصی شده دلارهای خود را در بازارسیاه تبدیل کرد و خانه مناسبی در تهران خریده دوباره به پیشاور بازگشت. وی طی این مدت حتی یک سطر گزارش هم ننوشت تنها کار و وظیفه عمدهاش ابتدا جاسوسی بین کارکنان و مستخدمین و کارگران و باغبانان محلی و ارائه گزارشات جعلی و کذب علیه آنها و اخراج تعدادی از سالمترین و شجاعترین و با سوادترین آنها از نمایندگی بود منباب مثال دو نفر فقط باین خاطر اخراج شدند که بوی سلام نکرده یا تعظیم ننموده بودند. وی سپس به جان کارکنان رسمی اعزامی از مرکز افتاد بخاطر سرشت و طبیعت پلیدی که داشت آنچنان دروغهای شاخدار و شایعات عجیب و غریبی برای هر یک از کارکنان و خانوادههای آنها راه انداخت که تقریباً اغلب کارکنان و خانواده و فرزندان آنان بخون یکدیگر تشنه گردیده در بعضی مواقع بروی همدیگر شاخ و شانه و حداقل یکبار اسلحه کشیدند. سمپاشیهای وی باعث شد بین مأمور رمز و سرکنسول اختلاف تا آنجائی برسد که مأمور رمز نمایندگی در یک لحظه بحرانی و عصبی از فرزند خردسال خود غافل گردیده انگشتهای دست آن کودک معصوم در دستگاه کاغذخردکنی گیر کرده فاجعه ببار آورد و پدر بینوا که جهت انجام خرده فرمایشات ثابت بعد از پایان وقت اداری به اداره فرا خوانده شده و بعلت دلتنگی کودکش وی را نیز با خود به اداره آورده بود بخاطر این بیمبالاتی بمرکز فرا خوانده شود. در پی وقوع فاجعه فوق بود که کاظمی مأمور رمز یاد شده بروی ثابت و خراسانی اسلحه کشیده و جرم خود را دو چندان نمود. البته وی هرگز شلیک ننمود اما خدا میداند ثابت قضیه را چه جوری بمرکز گزارش نمود که کاظمی ظرف چهل و هشت ساعت بمرکز فرا خواندند و به مأموریتش خاتمه دادند. گرچه تمام این اعمال بدستور سرکنسول انجام میگرفت ولی شخصیت بیمار خراسانی وقایع را فجیحتر از آنچه بود یا میشد تصور نمود عمق میداد. خراسانی به این امر نیز بسنده ننموده بجان ایرانیان مقیم افتاد. آنموقع سادهترین اتهامی که میشد به کسی از هموطنان مقیم خارج زد این بود که وی را متهم کنی مرتد شده یا از اول بهایی بوده است. از نظر رهبران رژیم واجبترین فتوی، دستور اعدام و یا ترور مسلمانی بود که از اسلام برگشته و بهایی شده باشد. خراسانی بدون اینکه خود متوجه شود تقریبا تمامی ایرانیان مقیم و حتی کسانیکه فارسی حرف میزدند و قیافه نسبتاً ایرانی داشتند و خراسانی نمیتوانست تشخیص دهد ایرانی است یا پاکستانی و افغان را به مرتد بودن و بهایی شدن یا بهایی بودن متهم نمود. بدیهی است برای هر اتهامی گزارشی بمرکز میرفت تا حکم ارتداد صادر و مأموریت عناصری چون خراسانی جهت کشتارها آغاز شود. اما مرکز نیز اسامی و آدرس و مشخصات ایرانیان مقیم و گزارش جزئیترین مسائل آنها را که قبلاً توسط نمایندگی تهیه و بمرکز ارسال شده بود داشت در نتیجه یک شیر پاک خوردهای در مرکز متوجه قضیه شده به یکباره متوجه میگردد که همه ایرانیان مقیم در آن شهر در یک محدوده زمانی مرتد و بهایی و کافر شده اند در نتیجه یکروز با استناد به تلکس ها و گزارشات قبلی سئوال نمود لطفا تحقیق کنید چرا ایرانیان مقیم و چند نفر پاکستانی و افغان در فاصله زمانی اندک بیکباره مرتد شدهاند؟ البته پاسخ مستقیم دادن به این دستور العمل مشکلاتی بهمراه داشت در نتیجه همانطور که قبلاً نیز توضیح دادم متوسل به یکی از مزدوران محلی خود شدند که برای شیره مالیدن بر سر بعضی از آخوندها در مرکز متخصص چاپ روزنامه قلابی محلی هستند. همانروزها یک روزنامه قلابی با شماره و سال شمار جعلی در ٢٠٠ ،٣٠٠ نسخه چاپ، ضمن ستایش از بعضی کسانیکه حامی سرکنسول جدید و ملیجک وی بودند در گوشهایی از روزنامه نوشتند معلوم نیست چرا اغلب ایرانیان مقیم در خارج از جمله پیشاور اینروزها از دین حقیقی خود دست کشیده و مرتد و بهائی شدهاند، و با همین نشریه قلابی به خیال خود سروته قضیه را هم آوردند. اما این شیر حلالخورده در مرکز که آدم با سوادی بوده و اخیرا نیز به ریاست اداره ما در مرکز منصوب شده بود و اوائل گزارشم از وی نام بردم ولکن معامله نبود و مجدداً با اشاره به مقاله نشریه کذایی نوشت تحقیق کنید چرا اینروزها این عده گرایش به ارتداد پیدا کردهاند درین مورد تحقیق و نتیجه را گزارش بفرمائید. ثابت و خراسانی چون دیدند اینبار بدجوری قافیه را باخته و گیر افتادهاند و سُنبه پُر زور است و این توبمیری از آن توبمیریها نیست مجبور شدند مجددا پولی به آن دلالشان بدهند که کلاً قضیه را تکذیب کند. اما پاسخ واصله باعث شد یک مقداری ایندوتن در رویهشان تجدید نظر کنند. پاسخ این بود: از این پس نشریه مزبور را تقویت مالی نکنید. کلاً با این قبیل نشریات دیگر ارتباط برقرار نکنید و علیه آنها در محل تبلیغ نمائید. خیلی دلم میخواست با سرپرست جدید اداره دوم آسیای غربی در مرکز که مو را از ماست میکشید تماس گرفته، خواهش کنم چنین سئوالاتی نیز در مورد قلع و قمع کارکنان محلی بخصوص قشر زحمتکش این قبیل کارکنان که شامل مأمورین آبدارخانه، نگهبان، دربان، باغبان و غیره میشدند بعمل آورد، تا این بختبرگشتگان که قربانی عُقدههای روانی یک موجود پلید شدهاند بکار و زندگیشان برگردند. اما رژیم، رژیم جمهوری اسلامی ایران بود و کسی نمیتوانست بیگُدار به آب بزند و از این گستاخیها و فضولیهای شرافتمندانه نماید. لذا دم فرو بستم و غمهای خود را با کسی در میان نگذاشتم تا کهنه شدند. ثابت و خراسانی با توجه به نیازی که بمن از لحاظ تهیه گزارش و انجام تشریفات نمایندگی، امور ترجمه و ملاقاتها و غیره داشتند با احترام ویژهای برخورد میکردند. یکی از امتیازات بارز من بیطرفی مطلق من در اختلافات یا بالعکس در ماه عسل روابط و دوستیهای حزبالهیها بود من به هیچیک از این دو دستگیها یا چند دستگیها اهمیتی نمیدادم با همه بیک میزان مساوی رفت و آمد داشتم از نظر من حزبالهی جماعت از یک قماش و کرباسند و همه در خم رنگرزی ولایت فقیه رنگ شدهاند و فرق و امتیازی بین آنها نیست، اما یک بار بیگدار به آبزده از سرپرست جدید اداره دوم آسیای غربی که ثابت را مورد سئوال قرار داده بود و ویرا در سمینار ادواری کارشناسان سیاسی در اسلامآباد دیده بودم تعریف کردم. همین تعریف که ناخودآگاه ادا شد ثابت و خراسانی کینهجو را خوش نیĤمده کار دستم دادند..یکروز ثابت مرا صدا کرده گفت من خجالت میکشم به آن بنده خدایی که برای ما روزنامه چاپ میکرد جواب رد داده بگویم دیگر با وی کاری نداریم الساعه درخواست ملاقات نموده شما بجای من با وی ملاقات کنید هزار دلار بایشان بدهید بعداً حساب میکنیم. باطاقم برگشته در حال تجزیه و تحلیل این قضیه بودم که یارو مهلت نداده با یکنفر عکاس وارد اطاقم شد از همان لحظه ورود هم مرتب از زوایای مُختلف از من عکس گرفت. وقتی اعتراض کرده و گفتم در حال حاضر قرار است شما دیگر روزنامه چاپ نکنید گفت میدانم فقط میخواهم برای آلبوم خصوصیام با توجه به تعریفی که از شما شنیدم چند تا عکس یادگاری بردارم سپس پول را گرفت و رفت. منهم قضیه را خاتمه یافته تلقی کرده خوشحال بودم از اینکه یکی از سرچشمههای فساد در نمایندگی کور شد. دو هفته بعد به محض وصول پُست سیاسی به اطاق ثابت رفتم تا پس از اینکه خراسانی کیسه پُست را باز کرد اگر نامهایی چیزی از مرکز دارم بگیرم. معمولاً مأمورین وزارتخارجه در خارج مستقیماً با فامیل خود مکاتبه نمیکنند بلکه این نامهها را به آدرس دفتر سیاسی در مرکز میفرستند و آنها نیز نامه را به آدرس مربوطه با پست معمولی ارسال مینمایند. پاسخ نامهها نیز از طرف دوستان یا اُقربا به همان دفتر ارسال میشود که با پُست سیاسی به نمایندگیها ارسال میگردد. البته یکی از علل این امر رعایت مسائل حفاظتی و امنیتی بوده، هم کشورهای اجنبی نامههای شخصی کارکنان وزارت خارجه را نمیبینند که ممکن است اشتباهاً مطالب محرمانهایی در آنها باشد و هم مرکز میتواند نامههای شخصی کارکنان و مأمورین خود در خارج را کنترل کند. من نامه شخصی نداشتم اما در میان اوراق پُست چشمم به روزنامهایی افتاد که عکس و تفصیلات خود من در آن چاپ شده بود بیاراده آنرا برداشته دیدم مرکز طی نامهایی به انتشار مجدد نشریه قلابی مزبور اعتراض کرده و افزوده چرا رابطه نمایندگی با مسئولین آن نشریه قطع نشده و معنی اینهمه تعریف و تمجید از کارشناس سیاسی آن نمایندگی چیست؟ واقعاً من تا آن موقع نمیدانستم اینهمه محسنات دارم و در عمرم حتی از پدر و مادرم و همسرم (حتی قبل از ازدواج نیز) آنهمه تعریف و تمجید که در روزنامه کذایی با عکس و تفصیلات بود نشنیده بودم. تمام ١۴ صفحه روزنامه مملو ازتعریفهای بسیار مبالغهآمیز و شاخدار از من، خانواده من فرزندان من حتی تمام نسلهای گذشتهام تا زمان حضرت آدم بود. مردک مسئول روزنامه از من بعنوان حضرت والا پروفسور، دکتر سید مولانا نام برده شجره نامهایی برایم نوشته و آنرا تا حضرت رسول امتداد داده بود. عکسهای روتوش شده زیبایی هم در صفحه اول روزنامه از من چاپ کرده تحت عنوان شماره مخصوص تأکید نموده بود ما دهمین سالگرد روزنامه خود را با ذکر خدمات یک انسان مخلص و حزبالهی به عالم بشریت و به انقلاب راستین اسلامی جشن گرفتیم؟! داشتم شاخ در میآوردم. نامه و روزنامه را با عجله برداشته و راه افتادم. خراسانی و ثابت بالاتفاق پرسیدند کجا میروید؟ گفتم میروم از اطاقم به اولین دختری که بیست سال پیش عاشقاش شدم اما به خواستگاریام جواب رد داد زنگ بزنم و پشت تلفن تمامی مطالب روزنامه را برایش بخوانم و بعد هم به همسرم زنگ بزنم و با وی در مقابل محضر طلاق و ازدواج شماره دوازده بعلاوه یک قرار بگذارم؟! بهرحال رو دست خورده بودم و برای اینکه نشکنم چارهایی جز مزاح و شوخی نداشتم. ابتدا تصور میشد ایندو تن به یک مرکز قدرت خیلی مهمی درمرکز وصل و متکیاند که اینهمه گستاخانه و منافقانه عمل میکنند اما وقتی مشاهده و سپس شایع شد که سرکنسول مورد سئوال مرکز قرار گرفته است با یکدیگر متحد شده و جبهه واحدی علیه ثابت و خراسانی تشکیل دادند، و ثابت مجبور شد از حربه تفرقه بیانداز و حکومت کن موقتاً دست کشیده با تشکیل جلسات هفتگی و تظاهر به همبستگی با آریاپور مأمور ساوامای نمایندگی بدواً از دیگران زهرچشم گرفته سپس با جلب و جذب آنان آنهم با استفاده از تاکتیکهایی چون دعوت به میهمانی در محل اقامتگاه و پذیرایی از آنان (صدالبته به هزینه مردم ایران) و مسائلی از این قبیل زمینه را برای انزوای بعدی آریاپور فراهم نماید. اما با ورود رجائی بعنوان معاون سرکنسول از جناح بروجردی و پیوستن وی به جناحآریاپور عرصه مبارزه علیه ثابت تنگ گردیده مجبور شد از تحقیر و توهین به همکاران خود دست برداشته با راه دادن آنها به خلوت خود نوعی احساس همĤهنگی و دوستی با آنان ایجاد نماید. از آن پس کنسولگری به دو گروه کاملا مخالف هم تقسیم شده و ایندو گروه در مقابل همدیگر موضع گرفتند منهم چون وابسته بهیچیک از دو طرف نبودم در واقع گروه خود را داشتم که با اتکاء به کار و تجربهام مورد مراجعه هر دو گروه قرار میگرفتم. اما رجائی کی بود؟ وی بگفته ثابت مستخدم یکی از بیمارستانهای اصفهان بوده که بعد از انقلاب ارتقاء رتبه یافته به کمک پرستاری بخش آزمایشگاه همان بیمارستان منتقل شده در اثر ازدواج با دختر یکی از هواداران آیتاالله منتظری در وزارتخارجه وارد این وزارت شده ابتدا بصورت نامهرسان مشغول کار شده سپس در پی مغضوبشدن منتظری توسط خمینی به جناح مخالف منتظری پیوسته همین مسئله باعث ارتقاء مقام وی به سرپرستی موقت ستاد ویژه افغانستان گردیده است. وی هم در زمان شیرخدایی و هم زمان روحیصفت و حتی آن چند ماه سرپرستی موقت من، مسافر ثابت هواپیمای هلال احمر جمهوری اسلامی بود که در هر پرواز مجموعهای را به پیشاور حمل میکرد، و معمولاً محمولهایی را که تحویل سرکنسولگری میداد بمراتب کمتر از آن میزانی بود که رسید می گرفت و اسناد مربوطه را به مهر و تأیید نمایندگی میرساند، بطوریکه هم در زمان شیرخدایی و هم بعدها نمایندگی مجبور میشد بعلت تبلیغاتی که قبلاً میشد مقداری آرد و گندم از بازار آزاد پیشاور خریداری و تحویل اردوگاههای مهاجرین افغانی و مهاجرین شیعه در این اردوگاهها نماید، و اتفاقا در همین نقل و انتقالها و خرید و فروشها بود که پول کلانی نصیب ابوالحسن و عباسآقا و روشن از کارکنان محلی نمایندگی میگردید. بطوریکه یکبار من خودم بعلت اضطراری بودن مسئله، مأموریت یافتم سراغ فروشنده و کارخانه مربوطه رفته سفارش چند تُن آرد بدهم اولاً قیمتهای ارائه شده پس ازگذشت دو سه سال از خریدهای اولیه و تورم دو سه ساله تقریبا نصف رقم ارائه شده قبلی به مرکز بوده و ثانیا رئیس کارخانه در مقابل چکی که بوی داده شد رسیدی معادل دو یا سه برابر رقم واقعی ارائه داد که وقتی با اعتراض من مواجه شد مجبور شد توضیح دهد که چگونه در دفعات قبل مجبور میشد اسناد جعلی و بمراتب بیشتر از ارقام حقیقی ارائه دهد. از طرفی خود رجائی هم که محموله را با هواپیما میآورد اسنادی را به تأیید نمایندگی میرساند و بلافاصله به تهران بر میگشت که پس از بررسی محموله ها کاشف بعمل میآمد چند رقم از کالاها نیست یا برخی کالاها بمراتب کمتر از میزان واقعی وارد شده است. حالا مابهالتفاوت این ارقام که پول کلانی هم بود به جیب چه کسانی در مرکز اعم وزارتخارجه و هلالاحمر میرفت معلوم نبود. رژیمی که سازمان شیر و خورشید سرخ ایران را به هلال احمر عربی تغییر داده آنرا به یکی دیگر از ابزار صدور احکام خفقان و ترور ولایت فقیهی مبدل ساخته بود حداقل حفظ ظاهر هم نمینکرد حتی از این ارگان باصطلاح خیریه نیز در راستای اهداف پلید خود بهرهبرداری و اجناس قاچاق خریداری از بازارهای قبایل آزاد را تحت پوشش اموال هلالاحمر و با پرواز مخصوص هلالاحمر به مناطق مورد نظر حمل مینمود. بگذریم؛ ثابت که میخواست بتدریج خراسانی را بعنوان جانشین و معاون خود بمرکز معرفی و بکمک وی بودجه عادی و سری و اموال نمایندگی را غارت نموده بعد جعل سند نماید با ورود رجائی با حکم رسمی معاونت نمایندگی رو دست خورده دست و بالش بسته شد. در نتیجه از همان روز اول به رجائی روی خوش نشان نداد. رجائی هم به گروه مخالف وی پیوسته شانتاژ و دو بهمزنی و تهمت و افترای ایندو گروه بهم بصورت جنگ مغلوبه درآمد. بودجه عادی و سری نمایندگی پیشاور بعلت اهمیت این نمایندگی بیشتر از بودجه سفارت و سایر نمایندگیهای مستقر در پاکستان بوده بخاطر تصاحب این گنج باد آورده و چرب و چیلی و همچنین درآمدهای سرشار عایده از بازار آزاد مناطق قبایلی برادران آنچنان بجان هم میافتادند که انگار دشمن مادرزادی همدیگر بوده نه از تاک و نه تاکنشان خبری نبود و گاه نیز ترکش جنگهای مغلوبه فیمابین دو حریف که بعضاً نیز سه حریفه میشدند به من نیز اصابت میکرد. یکی از وظایف من با ورود سرکنسول جدید انجام تشریفات معرفی وی به مقامات محل و ترتیبدادن ملاقات وی با حکمران و استاندار و اعضای کابینه و رئیس و معاونین مجلس و رؤسای احزاب محلی و شخصیتهای مهم استان و برخی رؤسای سازمانهای بینالمللی و دیپلماتهای مقیم بود. باین ترتیب از نظر خواننده این سطور از میان آنهمه جنگ و دعوای برادران برای چپاول اموال و داراییهای ملت ایران درین گوشه از جهان باصطلاح تنها کار مفید نمایندگی باید این قبیل اقدامات تلقی شود و این تصور که تعداد زیادی مفتخور و بیسواد دور هم در یک نمایندگی مهم کشور در خارج جمع شده و هیچ کار مفیدی جز چگونگی تقسیم بودجه نمایندگی بین خود و صدور ترور و وحشت آخوندی در محل و آب در هاون کوبیدن انجام نمیدهند کمی تعدیل گردد. اما اینطور نبود و نیست. اینروزها وقتی یادداشت های آنروزها را جهت تهیه خاطرات خلاصه میکنم واقعا از بروی کاغذ آوردن اظهارات نماینده رسمی جمهوری اسلامی ایران در پیشاور پاکستان به مقامات محل و شخصیتهای مزبور خجالت میکشم آخر گناه ملت ایران چه بود که چنین عناصر نالایق و عقب افتاده و مریضی به نمایندگی از کشور باستانیشان با شخصیتهای خارجی مذاکرات باصطلاح دیپلماتیک و سیاسی داشته باشند. ثابت بدون استثناء و علیرغم برخی تذکارات و تأکیدات من که گاه نیز ملالآور میشد هر صاحب مقام و صاحب منصبی را میدید شروع به نصیحت و پند و اندرز آنها مینمود. اولاً یک مقدمه طولانی از اظهارات ملا مجلسی و شیخفضلاالله نوری راجع به مذهب شیعه بیان مینمود بعد بعضی مطالب را از رساله خمینی که یادداشت کرده بود قرائت میکرد آخر سر به لکنتزبان میافتاد و نمیفهمید چه میگوید و چگونه باید نتیجهگیری نماید. اصولاً صُغری و کُبرای مسئله را فراموش میکرد مقام خارجی نیز از این برخورد بسیار متعجب میشد و باتعجب بمن که اظهارات فیمابین را ترجمه میکردم نگاه میکرد بطوریکه بعضی مواقع من مجبور بودم سروته قضیه را هم آورده یک نتیجهگیری مبهمی بکنم. اصولاً آدمهایی که سخنران خوبی نیستند باید از ذکر جملات طولانی و تتابع اضافات خودداری نموده جملاتی کوتاه، آشکار صریح و ساده بیان نمایند. اما ثابت عادت داشت دهها جمله و عبارت را بدون کوچکترین فعلی دنبال هم آورده آخر سر هم کلافه میشد که چگونه اینهمه عبارات طولانی را با افعال لازم تمام و نتیجهگیری نماید منهم که مترجم بودم شیرازه کار از دستم در میرفت و گیج میشدم. بعداً مجبور شدم قبل از هر ملاقات و جلسه مهمی مطالب را نوشته بعنوان نکات عمده و قابل طرح در مذاکرات با مقام خارجی به ثابت ارائه دهم و قبل از شرکت در ملاقات مزبور نکات عمده و برجسته اظهارات را یادآوری نمایم. ولی گویی در وجود این فرد قبلاً نواری در تهران تعبیه شده که هر کجا میرفتیم این نوار خودبخود کار میافتاد و بعضی مواقع هم صفحه نوار گیر میکرد و یک مطلب چندینبار تکرار میشد. یکبار یکی از مقامات حوصلهاش سر رفت و وسط سخنرانی پا شد و در حالی که به ساعتش نگاه میکرد رو بمن کرده گفت لطفا ترجمه بفرمائید سخنرانی شیوا و دلنشین ایشان خیلی جالب بود من در عمرم چنین حرفهایی نشینده بودم اما ناگزیرم در جلسه مهمی شرکت کنم ایشان میتوانند بعداً منزل ما آمده مابقی سخنان خود را آنجا بیان نمایند. وی دیگر مُنتظر نماند من این حرفها را به ثابت ترجمه کنم دست داد و خداحافظی نمود. هر آدم عاقلی باید متوجه میشد خبطی، خطایی صورت پذیرفته که در وسط یک جلسه و ملاقات رسمی طرف مقابل به عذری ولو مهم آنرا ترک نموده اما ثابت که محدوده تفکراتاش تا گاو صندوق اطاقش که مملو از دلارهای بودجه سری بود منتهی میشد همین دو کلام مقام پاکستانی را تعریف و تمجید تلقی نموده رو بمن کرده گفت دیدی فلانی چطور شیفته سخنان من شد که مرا به منزلش دعوت نمود. و وقتی پاسخ شنید که برداشت من غیر اینست و چنین بنظر رسید که طرف حوصلهاش سررفته با دلخوری گفت برادران قدیمی که در مرکزند بیش از من (نگارنده) ویرا در مرکز درک میکردند و اینکه وی در مرکز طرفدار و حامی و پشتیبان کارکنان قدیمی بوده است. غمانگیزترین لحظه تراژدیهای مزبور حداقل برای من این بود که پس از هر ملاقات و بازگشت به اداره وادارم میکرد سخنان مجدد ویرا دیکته کرده و یک صورت مذاکرات قلابی و غیرواقعی تهیه و به مرکز ارسال نمایم. اما من برای اینکه اعتبارم در بین همکاران قدیمی در مرکز لکهدار نشود از نوشتن عنوان تهیهکننده صورت مذاکرات و ذکر اسم خود در پائین و حاشیه این گزارشات خودداری میکردم. وی برای تهیه صورت مذاکرات کذایی من و ماشیننویس و مأمور رمز را تا دیر وقت و گاها تا حوالی نیمهشب در اداره نگه میداشت، چندینبار در این نوشتهها تجدید نظر میشد آخر سر زمانی از اداره خارج میشدیم که دیگر رمقی برای کسی باقی نمیماند و من که نزدیک نیمههای شب به منزل میرسیدم همان دمدمهای درب ورودی منزلم از خستگی بیهوش میشدم. ثابت رفتار و شخصیت بسیار عجیب و کاملا بیمارگونه و غیرعادی داشت ملیجک وی نیز برای انجام خواستهها و دستورات وی تن به هر پَستی و دنائت و حقارتی میداد. قبلاً ما هر هفته یک جلسه هفتگی داشتیم که طی آن راجع به مسایل حوزه مأموریت خود بحث میکردیم. اما ثابت این جلسات را تبدیل به جلسات شکنجه و عذاب و حرفهای بیمعنی و تصمیمات بیمعنیتر نمود. از جمله یکبار چند روز قبل از جلسه هفتگی خراسانی را به نوبت سُراغ همه فرستاد که تبلیغ کند حاجآقا (ثابت) در جلسه این هفته مطالب مهمی مطرح خواهد ساخت. خراسانی تقریبا هر روز وارد اطاق من میشد نیمساعت می نشست و از عظمت این جلسه و حرفهای معجزهآسایی که در این جلسه برای اولین بار زده خواهد شد بحث میکرد. بعد سراغ دیگری میرفت و همین حرفها را تکرار میکرد این حرفها مرا یاد تبلیغات زیادی که در مرکز در رابطه با معجزات ولایت فقیه در عصر اتم و کامپیوتر و اینترنت و فضا گفته میشد میانداخت. منهم با توجه باینکه شنیدم ثابت اخیرا نزد پزشک بوده و در مقابل بیماری خاصی معالجه و مداوا شده ناباورانه فکر میکردم شاید تحولی در جسم و روح وی ایجاد شده و اینبار ما یک جلسه طبیعی و معمولی خواهیم داشت و دو کلام حرف حسابی خواهیم شنید. در آن جلسه تمامی کارکنان رسمی رژیم در استان سرحد بودند از رئیس خانه فرهنگ تا رئیس ساواما، مدرسه، سپاه، بسیج، ایرنا همه و همه بودند. من معمولاً در این جلسات در میان بقیه و کمی دورتر از ثابت مینشستم که ترکش حرفهای بیسروته وی بمن اصابت نکند و سردرد نگیرم. به اظهارات وی هم گوش نمیدادم در دلم غزلی از حافظ میخواندم یا دیباچه گلستان سعدی را از حفظ تمرین میکردم که یادم نرود. در آن جلسه به یکباره متوجه شدم خراسانی احسنت و آفرین گفته و فریاد زد برادان تکبیر و صلوات بفرستند دیدم واقعاً با دقت به اظهارات ثابت گوش میکنند منهم از بالهای خیال و مغازله با دیوان حافظ و گلستان سعدی پیاده شده گوش فرا دادم، دیدم واقعاً وی حرفهای جدیدی میزند وی گفت این یک راز سر به مُهر را فقط به اطلاع آن دسته از برادران فاش میکنم که فکر میکنند علیرغم بودن یک فرد برتر و بالاتر از خود هر کاری که دلشان خواست میتوانند انجام دهند و دنیا حساب و کتاب ندارد. وی افزود قبل از اینکه بیایم پیشاور با عدهایی از سفرا و سرکنسولها و مقامات در خدمت سیداحمد خمینی بودیم وی بسیار مضطرب بود مرتب گریه میکرد و میگفت پدرش حضرت امام خمینی را در خواب دیده که بوی میگوید سیداحمد خیلی مراقب اعمال و رفتار و گفتارت باش بعداً در دنیای اموات مو را از ماست میکشند من سئوال و جوابم در قبر سه سال طول کشید و هنوز که هنوز است حسابم با کرام الکاتبین است. معلوم نیست نجات پیدا کنم. آدم وقتی زنده است خود را همه کاره میداند انگار در قدرت با خدا شریک است اما بعد که مُرد گرفتار میشود. ثابت نتیجهگیری نمود که امام با آن عظمت حس نموده بعضی از فرامین یک قدرت بالاتر از خود یعنی خدا را اطاعت نکرده و به آن روزگار افتاده من نیز اینجا باید از خدا بعنوان تنها قدرت مافوقم اطاعت کنم اما مابقی یعنی شماها بعنوان قدرت مادون من باید ابزار کار من جهت ادای بهتر خدمت من به پروردگار باشید؟! این مقدمه و مؤخره اصلا با هم جور در نمیآمد در نتیجه عدهایی بوی اعتراض کرده عقاید خود را گفتند آخر سر هم آریاپور گفت شما حق نداشتید یک راز بکلی سری را در این جلسه فاش کنید و افزود حاجآقا سیداحمد بعداً گفتهاند آنشب تب داشتند و هذیان گفتهاند مگر نمیدانید اگر بچه حزبالهیها بفهمند امام با آن تقدس سه سال اسیر و گرفتار قبر بوده و آخر سر هم رستگار نشده اند چه بلائی بر سر این نظام مقدس و مقام معظم رهبری (خامنهایی) میĤورند؟ و پا شد که جلسه را ترک نماید ثابت بدنبال وی دویده شروع به روبوسی وی نموده خواست توضیحاتی بدهد که در همین موقع تلفن زنگ زد و ثابت گوشی را دست من داد وگفت با شما کار دارند. آن لحظه نزدیکهای یک بامداد بود و تازه بحث داغ شده بود در نتیجه در پاسخ همسرم که میپرسید پس چرا جلسهتان اینهمه طولانی شده مجبور شدم فیلمبازی کنم و بگویم نگران نباشید از این سروصداها معمولاً آنطرف حیاط شنیده میشود شاید گربهایی چیزی باشد الان خودم را میرسانم و بلافاصله راه افتادم. من آنشب با این ترفند خودم را نجات دادم اما بقیه در دام ثابت و آریاپور گیر افتاده تا ساعت ٧/۵ صبح روز بعد در بحث و جدال ایندو گرفتار آمدند. آنشب جنگ لفظی بین ثابت و آریاپور مغلوبه شده از آن پس هر دوی اینها شمشیرها را از رو بسته و کاملاً رو در روی همدیگر قرار گرفتند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر