۱۳۹۶ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

http://news.gooya.com/2003/03/omidmehr/pdf/part3.pdf
بخش سوم مأموریت موقت پاکستان در جایی خواندم کلامی که به زنجیر کشیده شود کلام مخوفی است، استحکام خاراییوش جمله مشهور چیزی نیست مگر تراکمی که از یک استبداد حاصل میشود. ستمگری نویسنده را ناگزیر از محدود ساختن قطر کتاب میکند که این خود موجب میشود تودههای بیشتری و با سرعت آنرا بخوانند و همین باعث افزون شدن و تحکیم وحدت نیروی مردم میگردد. هرچه بسط کلام کمتر شود سختی ضربت سخن بیشتر خواهد بود. آنکه دست و پا و زبانش بریده، با دست و پا و زبان کوتاه شده فکر میکند. شرافت یک قلب بزرگ که در راه عدالت و حقیقت در هم فشرده شود، صاعقه ایجاد میکند. اینگونه طغیانهای صدق و صفا گرچه شوریده و زیبا است اما در خور طبایع ناچیز نیستند، بیداری وجدان عظمت جان میخواهد. یادآوری این سخنان باعث میشود از 700 ،800 صفحه خاطرات سه سال اقامتم در مرکز دور بزنم و به مأموریت موقت چهار ماهه پاکستان که برای هموطنانم و جویندگان حقیقت دانستنش مفیدتر و ضروریتر است بپردازم اما علیرغم میل وافرم به خلاصهگویی و به قلب و مرکز مطلبزدن، مجبورم توضیح مختصری در مورد چگونگی شکلگیری مسئلهایی بنام افغانستان در ایران یا سیاست افغانی رژیم با توجه به مسایل و حوادثی که در این رابطه و در منطقه و در مرزهای شرقی کشور گذشت و با منافع ملّی و استراتژیک مردم و کشور ایران در تضاد بوده اما بیارتباط با مأموریت موقتم به پاکستان نیست، بدهم. وقتی از مأموریت هند به تهران برگشته و در اداره پنجم سیاسی مشغول بکار شدم اولین چیزی که توجه مرا جلب نمود اختصاص دادن اطاقکی در کنار اداره به عدهایی سپاهی (سپاه پاسداران) بود که روی درب آن با یک مقوّا تابلوی کوچکی نصب شده و روی آن با ماژیک و کمی بدخط نوشته شده بود: (امور شیعیان افغانستان) مسئول این امور یک سپاهی پاسدار جوان بنام محمدرضا عالی پیام بود که گاهی اوقات نیز با لباس پاسداری پشت میزش مینشست و ارباب رجوع زیادی از مناطق هزارهجات افغانستان که عمدتا شیعه هستند داشت. این بخش که قسمت کوچکی از اداره پنجم سیاسی بود بعدها گسترش بیشتری یافته و به ستاد ویژه افغانستان تغییر نام داده و در رأس آن هر کسی قرار میگرفت مشاور وزیر خارجه در امور افغانستان نامیده میشد و باتوجه به اهمیت مسئله افغانستان برای ایران از وجاهت و قدرتی در خور یک وزیر برخوردار بود. زیرا قرار بود بعد از لبنان انقلاب اسلامی در چهارچوب تشکّل شیعه به افغانستان صادر شود و سردمداران رژیم بصورت بیمارگونهایی این باور را داشتند که با پرداختن فقط به یک قوم از میان اقوام متعدّد افغانستان اعّم از پشتون تاجیک هزاره ازبک ترکمن و بلوچ... که گرایشات عقیدتی به ایران و حاکمان آن داشتند خواهند توانست در فردای خروج نیروهای شوروی از افغانستان پیروزی صدور انقلاب درین سرزمین را جشن بگیرند و اُم القرای ایران، از سرزمین افغانستان بعنوان سکوی پرتاب و پایگاهی برای صدور انقلاب به جماهیر آسیای میانه و همچنین ایالت سینک یانک که تنها ایالت مسلماننشین در چین است استفاده نموده دامنه این صدور انقلاب به کشورهای آسیای جنوبی و جنوب شرقی تسّری یابد و زمینه برای یک امپراطوری کبیر اسلامی فراهم شود. مسلّح ساختن گروههای شیعه، آموزش نظامی وعقیدتی آنها و سایر مسائل متفرقه بعهده این اداره یا ستاد بوده کار سیاسی و مسئولیت عادی و معمولی میز افغانستان ابتداء بعهده یکی از همکاران قدیمی بوده و بعدها وقتی از پاکستان بازگشتم بعهده من محول گردید: و همین امر مقدمات مأموریت دوسالهام به افغانستان را فراهم نمود. با این مقدمه اکنون باز میگردم به مأموریت موقت پاکستان و چگونگی شکل گرفتن این مأموریت. در اوائل سال 1364 یکی از همکاران قدیمیام که یکی از دیپلماتهای بسیار برجسته و کاردان وزارتخارجه بشمار میرفت بنام علی زنجیرهایی مسئول میز ترکیه بود وی بزبان انگلیسی مسلّط بزبان فرانسه آشنا و در حال یادگیری زبان ترکی استانبولی بود. به جرأت میتوانم بگویم رژیم جمهوری اسلامی ایران از بابت شکلگیری، تداوم و قدرت یافتن حزباسلامی رفاه نجمالدین اربکان در ترکیه سخت بوی مدیون است. خود وی نیز شخصا عقیده داشت اگر گروههای نفوذ و فشار اسلامی در ترکیه تقویت شوند با اعطای کمکهای مالی به آنها میتوان آنان را جزئی از اقمار طرفدار ایران درآورد تا در حوادث ناگواری چون جنگ صدام علیه ایران به دولت آنکارا بمنظور همکاری با تهران علیه بغداد فشار وارد نمایند. وی همزمان مسئول میز قبرس نیز بود و با توجه با اطلاعات دقیق و عمیقی که در خصوص گرایشات کشور یونان در مسائل منطقه و اختلافاتش با ترکیه بر سر جزایر اژه و نیز قبرس داشت مسئله بازیهای سیاسی بین آنکارا، آتن، نیکوزیا توسط تهران و تقویت عناصر علاقمند به ایران درین کشورها را فقط به لحاظ حفظ منافع ملی و استراتژیک ایران در مرزهای غربی بدون ملحوظ داشتن منافع ایدئولوژیک رژیم حاکم بر تهران و جهه همّت خود ساخته بود. وی دستیاری داشت بنام مهندس میر محمود موسوی که برادر مهندس موسوی نخستوزیر بود و بعنوان سفیر رژیم در پاکستان منصوب گردید. اینگونه مواقع معمولاً دستیاری که به سفارت منصوب شده ولو به تعارف از مسئول میز و مربّی خود تقاضا میکرد درین مأموریت ویرا همراهی نماید ولی در میان تعجّب همگان اینجانب را که تازه مسئولیت میز هند را به دیگری واگذار کرده و به مسئولیت میز پاکستان منصوب شده بودم برگزید و به اداره گزینش و ارزشیابی معرفی نمود. علّت بیمهری موسوی به زنجیرهایی آن بود که زنجیرهایی بصورت استاد و شاگرد با موسوی رفتار مینمود و بعضی مواقع به وی تحکّم نموده و دستور هم میداد. اصولا زنجیرهایی یک مسلمان واقعی بود نمازش را در منزل یا اداره میخواند و هربار مجبور میشد در سالن بالا (مسجد) نماز جماعت بخواند. قضای آنرا بلافاصله پس از بازگشت از مسجد ادا مینمود و وقتی موسوی بوی اعتراض میکرد چرا دوباره نماز میخواند میگفت نماز بالا از روی اجبار خدا قرائت شد این نماز من باب قربت الی االله ادا میشود و به کسی هم ولو در هر مقامی باشد هیچ مربوط نیست. من بسیار تحت تأثیر شهامت وی قرار میگرفتم ولی جوانی و کمتجربگیام باعث میشد آن شهامت و شجاعت را نداشته باشم بخصوص اینکه حریف، برادر نخستوزیر بود و حتّی به رئیس اداره و معاونین وی نیز دستور میداد. حتی ولایتی نیز ملاحظه ویرا مینمود. زنجیرهایی یک دیپلمات قدیمی با 25-20 سال تجربه در وزارت خارجه بود و این در حالی بود که بیش از 7 سالی از استخدام من در وزارت خارجه نمیگذشت در نتیجه در مدتی که هم جوار وی در اداره پنجم سیاسی بودم بسیار درسها از وی آموختم. تنها شهامتی که در مقابل آنهمه استادی و بزرگواری همکار قدیمیام از خود نشان دادم این بود که بلافاصله به موسوی گفتم من شاگرد رنجیرهایی هم نمیشوم و ایشان برای این مأموریت بمراتب از من لایقتر و تواناترند. تا آنموقع سفیر ایران در دهلینو سفیر آکردیت?t Accredi درکشورهای نپال و بوتان هم بود ولی بعلت نفوذ موسوی در وزیر خارجه قرار شده بود با انتصاب وی بعنوان سفیر در اسلامآباد، نامبرده سفیر غیرمقیم در نپال و بوتان نیز باشد در نتیجه بلافاصله در پاسخم گفت شما مسئول ایندو کشور خواهید بود که در شأن آقای زنجیرهایی با مقام رایزنی نیست. مقام من آنموقع دبیر دوم بود و رسالهام را نیز برای ارتقاء مقام نوشته بودم و تصویب شده بود فقط باید اداره ارزشیابی و گزینش آنرا تأئید میکرد. یکروز در اداره مشغول مطالعه و ترجمه روزنامههای واصله از سفارتخانههای رژیم در شبه قاره بودم که شخصی ناآشنا موسوم به اقبالی از دفتر محمد آسایش مدیرکل گزینش و ارزشیابی (بخشی از سازمان اطلاعات رژیم در وزارت خارجه) که بعدها سفیر ایران در یوگسلاوی شد با لهجه نامأنوس که بزحمت به فارسی شبیه بود بمن تلفن زده و مرا به اداره ارزشیابی و گزینش فرا خواند. آسایش از یکی از روستاهای یزد بود که طی دو سال مسئولیت گزینش تقریبا تمامی اهالی روستای مزبور حتی چوپان ده را نیز به اداره مزبور مُنتقل کرده و بعنوان دیپلمات در وزارت خارجه استخدام کرده بود. شخصی که تلفنی از من خواسته بود بدیدنش بروم سیاهچرده و کاملا روستایی مینمود. رئیس گزینش که بعداً بعنوان سفیر در یوگسلاوی سابق منصوب شد و در مسلح ساختن چریکهای مسلمان بُسنی و نیز جنگ داخلی و تجربه یوگسلاوی نقش بسیار عمدهایی ایفاء کرد و جانشینش محمد ابراهیم طاهریان بعدا نقش ویرا تعقیب و تکمیل نمود، پنج نفر را مسئول مصاحبه من کرده بود که دو نفر از آنان بنامهای رجبی و یوسفی از دانشجویان سابق من در بمبئی هند و عضو انجمن اسلامی بودند. نفر سوم شخصی کریهالمنظر بنام قره داغی از یکی از روستاهای آذربایجان شرقی بود که از همان بدو ورودم به اطاق رفتار خصومتآمیز نشان داده و گفت آدم ندیدم باین بیغیرتی که زمان شاه باستخدام وزارتخارجه درآمده باشد و بعد از انقلاب بخواهد به مأموریت برود تحصیلات وی زیر دیپلم بود و وقتی من از درس حکومتهای مقایسهایی از دروس استاد فاضلم دکتر علی، اکبر استاد دانشگاه ملّی و در عین حال استاد موعّو در دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی در زمان تصدی مرحوم فروغی توضیحاتی راجع به رژیمهای مختلف در جهان و مقایسه آنها از لحاظ رشد و توسعه اقتصادی و نوسازی و یا بازسازی سیاسی میدادم و اینکه رژیم موجود در ایران میتواند با کسب این اطلاعات و مقایسه جداول مربوطه عمق استراتژیک روابط را ارزیابی نماید. نامبرده بلافاصله فریاد زد حالا حکومت عدل اسلامی امام شد رژیم؟ این حرف را منافقین (مجاهدین) و سی، آی، اِ (سیا) آمریکا و موساد اسرائیل علیه ما درست کردهاند معلوم میشود خیلی باین رادیوها گوش میکنید، و من هرچه توضیح دادم رژیم یک کلمه خارجی است و معنای آن در فارسی بنام طرز حکومت یا نام حکومت و نوع حکومت است و بار منفی و معنی بد ندارد به خرجش نرفته و قضیه با عناد وی بدتر گردید. دو جوان 17 ،18 ساله نیز از نهاد ریاست جمهوری آمده بودند که در واقع مأمورین باصطلاح عملیّات برون مرزی و کشف و براندازی رژیم در وزارت اطلاعات بودند مَتنی از قرآن را در مقابل من گذاشتند و گفتند با صدای خوش قرائت ، ترجمه و تفسیر نمایم. قرآنی که روبروی من گذاشته شده بود اولا ترجمه فارسی نداشت چاپی نستعلیق متمایل به خط شکسته داشت که در واقع یک قرآن تزئینی چاپ عربستان بوده و قرأئتش بسیار مُشکل بود. با توجه باینکه ما هر روز صبح قبل از شروع کار جلسه قرائت قرآن داشتیم و من شاهد کمسوادی یا بیسوادی رؤسا و معاونین و حزبالهیهای دیگر اداره در قرائت قرآن بودم از نظر خودم هم خوب قرائت کردم هم با لحن خوبی خواندم هم ترجمه و تفسیرم با توجه به آشنائی به زبان عربی در دانشکده حقوق در دوره لیسانس خوب بود ولی قرهداغی بدیگران فرصت ابراز نظر نداده گفت اینرا هم همانطور که انتظار میرفت بلد نبودی اصولا بازماندگان رژیم گذشته قرآن را نمیشناسند. یکی از مأمورین وزارت اطلاعات رساله خمینی را باز کرده و گفت تا حالا هرچه پرسیدیم رد شدید ولی قسم میخورم اگر باین سئوال پاسخ درست بدهید من به شما نمره قبولی میدهم چون آقای موسوی سفارش شما را خیلی کردهاند. سئوال این بود یک مؤمن وقتی بمیرد مؤمن دیگر چگونه ویرا کفن و دفن مینماید و اصولاً کفن چند قسم است پاسخ این سئوال را که بعداً در وزارت خارجه بسیار معروف شد و به محافل خارج از وزارت خارجه نیز درز نمود و تبدیل به یکی از جُکهای رایج در شهر تهران گردید واقعا نمیدانستم مستأصل بودم که چه بگویم در نتیجه پاسخ دادم این کار وظیفه مردهشور است که خود را خوب میداند از طرفی انسان که همه رساله آقا را نمیتواند حفظ کند بخاطر همین هم هست که در مواقع سئوالبرانگیز خانواده ها به رساله آقا مراجعه میکنند من اگر در چنین موقعیتی قرار بگیرم به رساله آقا مراجعه میکنم. قرهداغی در حالیکه پا میشد گفت خداحافظ و سعدی را بیامرزد شما میتوانید بروید. بلافاصله در بازگشت باداره موضوع را با آقای موسوی در میان گذاشتم. گفت حالا در تحقیقات محلی شاید جبران شود، تازه معلوم شد پنج الی شش نفر مأمور شدهاند که از همسایگان و کاسبان و سپور محل در مورد من و خانوادهام تحقیق کنند: اینکه زنش با حجاب است به نماز جمعه میرود با گروهی یا کسی در ارتباط است و غیره. اتفاقا من با یکی از کاسبهای محل که بعد از انقلاب مشروب را بظاهر ترک گفته ریش گذاشته و تسبیح بدست گرفته و پیشانی خود را داغ زده و به پشتیبانی این ظواهر گرانفروشی و احتکار میکرد و خون مردم را میمکید برخورد لفظی داشتم قضیه را دوباره به موسوی گفتم پاسخ داد اسمتان را برای بسیج اداری نوشتهام با اولین هیئت میروید حسنآباد قم دوره نظامی میبینید (من قبلا ستوان وظیفه بوده و دوره نظامی دیده بودم) مدتی به جبهه بروید و چون عموی شما و تعدادی از بستگانتان در جبهه هستند نمیگذارند آسیبی بشما برسد. در نتیجه ناگزیر شدم دوره دو هفتهایی نظامی را بگذرانم دو هفتهایی هم به جبهه رفتم. طی این مدت موسوی استوارنامه خود را دریافت نموده عازم اسلامآباد گردید. در غیاب وی به تهران بازگشته مجدداً در اداره مشغول بکار شدم همزمان شخصی بنام محمدحسن محی الدین نجفی از روزنامه جمهوری اسلامی به وزارت خارجه منتقل شد. وی پسر آیتاالله نجفی، همکار مهندس موسوی نخستوزیر (سردبیر وقت روزنامه جمهوری اسلامی به صاحب امتیازی حجتالاسلام سید محمد خامنهایی (رئیس جمهور) بود. ظاهراً در روزنامه مزبور به امر حروف چینی مشغول بود زیرا کوچکترین اطلاعاتی راجع به مسائل سیاسی دنیا نداشت. خطی بد و ناخوانا داشت و در اغلب جملاتاش غلطهای املایی و انشایی واضحی وجود داشت ولی در حکم استخدامیاش نوشته شده بود معادل دیپلم. من آنروزها بخاطر توصیه میرمحمود موسوی سفیر جدید ایران در اسلام آباد مسئول میز پاکستان شده بودم و نجفی نیز قرار بود بعنوان سرکنسول موقّت عازم پیشاور پاکستان گردد. در نتیجه بمدت دو ماه دستیار من شد و مطابق معمول ریزهکاریهای دیپلماسی و مسائل سیاسی منطقه را آموخت و بلافاصله نیز حکم مأموریت خارج از کشورش را تحت عنوان سرپرست موقت نمایندگی دریافت نمود. روزی که حکمش را دریافت کرد بسراغ من آمد در حالیکه بسیار مشعوف بود و در پوست خود نمیگنجید از من خواهش کرد تا حصول پاسخ قطعی از سوی موسوی که در حال کنکاش با اداره گزینش بخاطر من بود بصورت موقّت عازم پیشاور گردم زیرا مأموریت موقت احتیاج به مجوزّ اداره گزینش نداشت. بلافاصله رد کردم و گفتم من به موسوی قول دادهام و وی ازین حرکت من دلخور میشود بخصوص پدرم مریض بود و نمیخواستم ویرا در آن روزهای بحرانی تنها بگذارم. چند روز بعد دوباره بسراغ من آمد و از من تقاضا نمود به مسجد وزارتخارجه رفته و از پیشنماز بخواهم بین نمازین (ظهر و عصر) برایم در مورد این مأموریت استخاره نماید. نرفتم و روز بعد بوی گفتم پاسخ استخاره منفی بود. وی برای جشن خداحافظی مرا با تعدادی از دوستانش برای شام به منزلش دعوت نمود. خانه مرحوم نجفی (آنموقع در قید حیات بود) در جنوب شهر حوالی میدان شوش، ساختمانی بسیار کهنه و کلنگی بود که محمد حسن نجفی روی تنها اطاق هم کف که در آن با همسر و فرزندانش زندگی میکرد یک اطاق مُدرن ساخته و بر سر میز شام توضیح داد که چگونه بدون نوبت از شهرداری سیمان و مصالح گرفته و با پول اندکی که از بانک قرض کرده آن اطاق را بعنوان پذیرایی ساخته است. فقر و کمپولی از وجنات خانه و اطاق کاملاً مشهود بود. اینرا مینویسم تا بعداً توضیح دهم وی چگونه ظرف 4 سال مأموریت در پیشاور بیکباره تبدیل به یکی از میلیاردرهای معروف شهر شد. یکهفته قبل از عزیمتش به محل مأموریت از من خواهش کرد به اتفاق باداره تدارکات رفته و هدایائی را که معمولا باید به سروزیر، استاندار و رئیس مجلس، وزرای کابینه محل و رهبران احزاب و سایر شخصیتهای با نفوذ ایالت هدیه کند انتخاب کنم تقریبا هرچه را پیشنهاد کردم پذیرفت بعد باتفاق باداره برگشتیم و رئیس اداره ما که مدیر کل شده بود مرا به اطاقش دعوت نمود و ضمن باصطلاح نصایحی گفت از نظر شرعی درست نیست یک مسلمان از برادر مسلمانش سه بار تقاضای کمک هل من ناصر ینصُرنی (گفتار امام حسین در کربلا) کند و طرف مقابل آنرا رد کند و ضمن تعریف و تمجید از شخص نجفی افزود من با موسوی سفیرمان در اسلامآباد تماس گرفته و موافقتش را برای یک سفر کوتاه و موقت به پیشاور همراه سرکنسول جدید جلب کردم. بیرون اطاق مدیر کل، نجفی منتظرم بود. گفتم پدر مریضم را چکار کنم گفت مصالح نظام بالاتر از این حرفها است پدر من هم مریض است پدرت را بخدا بسپار و مرا در دوران سختی که در پیش هست (سالگرد آغاز حمله صدام به ایران) تنها نگذار ما باید کارهای زیادی انجام دهیم و خود را برای این سالگرد نیز آماده کنیم زود هم باید برویم چون وزیرخارجه از سرکنسول قبلی ناراضی بوده ویرا احضار کرده، ظاهراً خرابکاریهایی کرده که ما باید همه را راست و ریست کنیم. شب قضیه را با پدرم در میان گذاشتم و از وی اجازه خواستم وی نیز پذیرفت و تشویق به رفتن نمود. روزی که خانوادهام را به مقصد پیشاور پاکستان ترک میگفتم در نگاه پدرم حالتی بود که معنی خداحافظی برای همیشه را میداد. توی هواپیما نجفی بسیار خوشحال بود که ویرا همراهی میکنم وی ظرف 24 ساعت توانسته بود حکم مأموریت مرا به پاراف 23 نفر رسانده پس از تایپ بامضای وزیر برساند. دفترچهایی در دستش بود و سعی میکرد سئوالاتی در مورد چگونگی تشریفات ملاقات با مقامات محل که معمولا دیپلماتها انجام میدهند از من بکند ولی نگاه آخر پدرم افکار مرا مشوش ساخته بود. سرانجام به کراچی رسیدیم سرکنسول کراچی بنام کاشانی از همدورههای سابق من در دوران وکالتم در دادگستری بود. آن ایام داشتن پروانه وکالت در قبولی وزارتخارجه بخصوص در مصاحبه و جمعبندی نمرات بسیار مؤثر بود. کاشانی در کنکور وزارتخارجه شرکت کرد ولی قبول نشد. در نتیجه تا قبل از انقلاب در شهر اصفهان دفتر وکالت داشت و بعد از انقلاب به آرزوی دیرینهاش جهت ورود به کادرسیاسی وزارتخارجه با گذاشتن ریش و زدن مهر به پیشانی و گرفتن تسبیح بدست رسیده اکنون سرکنسول ایران در شهر کراچی بود. خیلی سُرخ و سفید و چاق شده و مرتب جُکهای اصفهانی با همان لهجه مخصوص و شیرین اصفهانیها میگفت. بافتخار ما تعدادی از همکاران نزدیک بخود را برای شام دعوت کرده بود. آنشب بعد از شام یکی از آنان که بعدا نفر دوم سفارت ایران در اسپانیا (در زمان سفارت رئیسی مدیر کل سابق کنسولی) شد از ما خواست سرپا بایستیم و ضمن اینکه قد و قواره من و نجفی را اندازه میگرفت مثل خیاطها روی دفتری اندازهها را یادداشت میکرد. وقتی علتّش را پرسیدیم خندید و گفت در حال حاضر بعلت حکومت نظامی اعلام شده از سوی ژنرال فضل حق (با ضیاءالحق حاکم نظامی کل پاکستان اشتباه نشود) استاندار ایالت سرحد اوضاع شهر پیشاور بسیار نĤرام بوده و هر روز عدهایی به قتل میرسند. در شهر هم مسئله شلیک آزاد برقرار است، برای محکمکاری این اندازهها را از اندام شما گرفتیم که اگر حادثهایی رخ داد قبلاً تابوت شما برای حمل جسد به تهران را تهیه کرده باشیم. شوخی بیمزه و از آن نوع شوخیهای معمولی حزبالهیها بود ولی در عین حال برای آقای نجفی وحشتناک بود زیرا روز بعد با رنگ و روی پریده بطور خصوصی بمن اظهار داشت تا صبح نخوابیده است. بوی توضیح دادم که نگرانی موردی ندارد زیرا که حکومت محل کاملاً از جان وی مراقبت و حفاظت خواهد کرد ساعاتی بعد عازم پیشاور شدیم. گرچه قبلاً تلکسهای لازم برای خبرکردن همکاران و همچنین مقامات محل برای پیشواز و مراسم تشریفات به مراکز مربوط مخابره شده بود لیکن بخاطر اطمینان خاطر نجفی بلافاصله به سرکنسولگری پیشاور زنگ زده و خواهش کردم تقریبا همه همکاران عازم فرودگاه شوند و مراتب به تشریفات محل نیز اطلاع داده شودو پاسخ شنیدم بیش از سه نفر همکار ندارند و با سه ماشین و اسکورت محلی عازم فرودگاه خواهند شد. در فرودگاه کراچی بعد از اینکه بلیطها و پاسپورتها را (علیرغم پرواز داخلی و عدم نیاز به پاسپورت بعلت همراه نداشتن کارت مخصوص معرفی از سکوی تشریفات وزارتخارجه پاکستان باید بلیط هواپیما همراه پاسپورت به متصدی مربوطه جهت صدور بوردین کارت (کارت مخصوص پرواز) داده میشد) به بانوی زیبای متصدی امر دادم در حالیکه نجفی حضور داشت بعلت ریشو بودن ایشان و بالعکس وضعیت مرتب و جمع و جور من وی با لبخند رو به من کرده و در حالیکه کارت مخصوص ورود به هواپیما را تحویلم میداد گفت جناب سرکنسول به سرزمین ما خوش آمدید. از جوشآوردن و خشمیگن و بیقرار شدن نجفی فهمیدم که وی متوجه قضیّه شده در نتیجه رو به بانوی مذکور کرده ضمن تشکر افزودم جناب سرکنسول ایشان هستند و از شما سپاسگزارند. آن بانوی پاکستانی که یک مأمور پلیس عادی فرودگاه کراچی بود در پاسخ اظهار داشت بهرحال شما هم به پاکستان خوش آمدید. اینجا دیگر نجفی کفرش درآمد کیف دستیاش را باز کرد و یک هدیه بسیار نفیس را که قرار بود در فرودگاه پیشاور به مأمور تشریفات محل بدهد با دو دست تقدیم آن خانم نموده ضمن اشاره به خود و بفارسی تأکید نمود جنرال کنسول منم. علّت شرح مفصّل این قضیه بخاطر این است که هموطنانم بدانند چه موجوداتی حاکم بر سرنوشتشان شده و چگونه با این حرکات موجبات خفّت و خواری قوم پیشانی بلند ایرانی را در دنیا فراهم نمودند. بهرحال ازین نیز میگذریم. در ورود به پیشاور متوجه برخورد سرد سرکنسول سابق و سرپرست جدید شدم. استقبال بسیار محقّرانه بود کسی هم دعوت نشده و سرکنسول شخصاً با راننده در سالن وی آی پی (سالن تشریفات) منتظر ما بود. قرار بود ظرف دو هفته تا یکماه کارها تحویل و تحولّ شود از جمله اموال و حسابهای بانکی نیز باید تحویل میشد. طی این مدت بخاطر وقایع مهّم محل و منطقه بر حسب وظایف گزارشاتی تهیه میکردم و چون هنوز موعد ملاقات با سروزیر (استاندار حکومت نظامی اعلام کرده خود سروزیر نیز بحساب میرفت) نرسیده بود در نتیجه تا انجام تشریفات رسمی، سرکنسول قبلی نامهها را امضاء میکرد و نجفی در خفا بمن توصیه مینمود کم کار کنم و حتّی المقدور گزارش ننویسم زیرا باسم سرکنسول قبلی تمام میشود. سرکنسول قبلی بنام ابراهیمی عشرتآبادی نیز رفتار بسیار دوستانهایی با من داشته و تقاضای تهیه گزارشات بیشتری نمود (وی بعدها کنسول در رُم شد) وی توضیح میداد اگر من کارشناس سیاسی مجربّی داشتم قبل از پایان دوره مأموریت ثابتم مغضوب واقع نشده و بمرکز احضار نمیشدم و افزود با ارسال پُست هفتگی به تهران نامهایی خصوصی به دکتر ولایتی نوشته و توضیح داده که نتیجه داشتن یک کارشناس سیاسی کار و عملکردی است که در پُست هفتگی میتوانند ملاحظه کنند. طی آن هفتهها تعداد تلکسهای آشکار، محرمانه تا سّری نیز بمراتب افزایش یافت تا اینکه نجفی با اظهار دلخوری از من گفت این کار تو شرعی نیست. من شما را آوردم و شما باید رسما برای من کار کنی نه سرکنسول سابق که رفتنی است و راه را برای برائت خود و مأموریت بعدی هموار میکند. بسیار تعجّب کردم و گفتم من فکر نمیکنم کارم را برای کس یا شخص بخصوص انجام میدهم. حقوقی میگیرم، وظایفی دارم و شغلم ایجاب میکند بیتوجه به مسائلی که در حول و حوشم میگذرد انجام وظیفه نمایم. نجفی چهرهغمانگیزی بخود گرفته گفت خواهش میکنم و شخصا تقاضا دارم بمن و آینده من کمک کن و کمتر فعّال باش. طرز نگاه و حالتش طوری بود که دلم سوخت د رمقابل خود موجود ضعیف و حقیری را میدیدم که هیچ چیز از دنیا نفهمیده و از نظر تفکر و اندیشه انسانی حداقل هزار سال از مرحله پرت بود، از فردا کار کمتری تحویل ابراهیمی دادم و پوشه چند مطلبی را هم که صبح اول وقت برای گزارش فوری از طریق تلکس رمز و محرمانه خواسته بود نجفی از روی میزم برداشت و در پاسخ ابراهیمی گفت دارد مطالعه میکند یکی دو روزی هم به بهانه کسالت بدین نحو گذراندم. در حالیکه نجفی بسیار خوشحال بود ابراهیمی برعکس بشدّت خشمگین گردیده بود. اطاقی در محل اداره داده بودند که من معمولاً آنجا زندگی میکردم و نجفی در یکی از اطاقهای رزیدانس (اقامتگاه) تا ترک ابراهیمی و خانوادهاش بیتوته کرده بود. روز سوم ابراهیمی برای شام مرا به محل اقامتاش دعوت کرد بعد از صرف شام از من خواست قدمی در باغ رزیدانس بزنیم و برای اینکه از من زهر چشم بگیرد از کیف سامسونتاش هفتتیری برداشته دست مرا گرفته کشان کشان بطرف باغ که در مقابل درب آن پلیسهای محافظ ایستاده بودند هدایت نمود. وی در آنجا مطلبی گفت که هنوز از به خاطرآوریاش بسیار رنج میبرم و علّت شرح و بسط مطالب فوق این اظهارات است که عیناً از دفتر خاطراتم نقل میکنم (23 مردادماه 1364 پیشاور پاکستان... ابراهیمی سرکنسول جمهوری اسلامی ایران در پیشاور گفت بعد از انقلاب فرماندار بیرجند شدم زمان شاه فئودالی بود که زارعین از جمله پدر من را اذیت میکرد بعد از انقلاب دستور دادم ویرا به فرمانداری بیĤورند. ویرا در حالیکه گریه و التماس و اظهار ندامت از گذشته میکرد و از من میخواست به زن و بچهاش رحم کنم و حتی در آخرین لحظه حاضر شد املاک و دارایی منقول و غیرمنقول خود را همانجا باسم من کند پشت ساختمان فرمانداری برده و با یک گلوله مغزش را داغان کردم و بعد به کمیته زنگ زدم گفتم این بابا ضدانقلاب بود و قصد سوئی داشت و من از خود دفاع کرده ویرا کشتم و قضیه بهمین سادگی و راحتی هم تمام شد و من انتقام خانوادهام را از وی گرفتم و بسیار هم لذّت بردم. ابراهیمی افزود اینجا هم یک منطقه مرزی پشتوننشین و مرکز رهبران مجاهد افغانی است که بعضی از آنها شیعیان را کافر میدانند یک مرتبه دیدی یک گلوله از تاریکی شلیک شد و مغز آدمی را کف دستش گذاشت. آنشب من از آن ساعت تا آخرین (لحظه)ایی که رزیدانس را بسوی محل اقامت خود و اداره ترک میکردم علیرغم حضور نجفی و تعجب وی از سکوت من حتی یک کلام هم حرف نزدم. موقع ترک رزیدانس ابراهیمی در حالیکه برانندهاش دستور میداد مراقب حوادث غیر مترقبّه و حفظ جان من تا رسیدن من در آنموقع شب به محل اداره باشد در گوشی بمن گفت گزارشهایی را که سه روز است ننوشتی امشب بنویس و فردا صبح اول وقت تحویلم بده ضمناً این را بدان نه راه پیش داری نه راه پس. فردا نگویی میخواهی برگردی تهران اینطوری کسی از اینجا زنده بیرون نمیرود. بقدری از آن حرف و حرکت چندشم شده بود که احساس مسمومیّت میکردم تمام راه در دلم برای آن مرد بدبختی که بیک چشم بهمزدن و بدون هرگونه محاکمه و فرصت دفاعی توسط فرماندار شهر که باید حافظ جان و مال و ناموس مردم باشد و تنها بخاطر عقدهگشایی یک موجود روانی و بیمار بدیار نیستی آنهم بĤن شکل غریبانه و بیپناه رهسپار شده بود اشک ریختم، به محض وصول به محل اقامتم به رزیدانس زنگزده از تلفنچی خواستم نجفی را خبر کند. علیرغم تهدیدهای ابراهیمی تصمیم قطعی برای بازگشت گرفته بودم بخصوص اینکه نمیدانم بچه دلیلی پس از شنیدن آن ماجرای آزار دهنده روح و ذهنم بشدت بیاد پدر بیمارم افتاده نگران حال وی شدم. نیمساعت بعد نجفی پشت درب اطاقم بود وی بلافاصله راه افتاده بود زیرا نگران حرفهایی بود که بین من و ابراهیمی رد و بدل شده بود. قضیّه را نه بصورت کامل بلکه با تأکید بر این مسئله که وی تهدیدم کرده اگر با وی همکاری نکنم پروندهام را در تهران خراب خواهد کرد بوی توضیح دادم وی همانموقع تلفن تهران ونخستوزیری را گرفت با فردی که خود را کشیک شبانه نخستوزیری نام برد تماس گرفت مختصر آشنایی با وی داشت بوی گفت به مهندس موسوی بگوید یا جای من اینجاست یا جای ابراهیمی و گوشی را گذاشت. روز بعد معجزه شد تلکسی آمد که ابراهیمی باید بلافاصله و با اولیّن پرواز برگردد. خیلی زود همه کارهای تحویل اداره و اموال انجام شد و با اولین پرواز ابراهیمی عازم تهران گردید. ولی طرز نگاهها و خداحافظیاش در فرودگاه نسبت به من سرد و کمی تهدیدآمیز مینمود. وی پس از بازگشت به ایران با شگرد مخصوصی سورههای قرآن را حفظ میکند و همه جا شایع میکند حافظ قرآن شده است و سرانجام پس از مدتی زمینه را برای مأموریت بعدی در ایتالیا فراهم میکند. با ترک وی و تحویل قدرت و امکانات نمایندگی به نجفی وی اطمینان و اعتماد نفس بیشتری پیدا کرد. کار زیاد و یا بهتر بگویم کار وحشتناک شبانروزی من آغاز شد چندین ملاقات در روز انجام میشد که من ناگزیر به ترجمه و تهیه گزارش ملاقاتها و تلکسهای لازم برای هر ملاقات میشدم. متأسفانه مأمور رمزی هم در کار نبود و ناچار شخصا آنها را رمز نموده مخابره میکردم. با توجه باینکه نمایندگی ماشیننویس اعزامی از مرکز نداشت ناگزیز گزارشات و صورت ملاقاتهای محرمانه را خودم نوشته و تایپ میکردم بعضی شبها بیش از دو ساعتی فرصت خواب نداشتم یکبار متوجه شدم بیش از 45 روز است از محل اداره که محل زندگیام هم بود خارج نشده ام. نجفی اصرار داشت برخی گزارشات و صورت ملاقاتها به نخستوزیری و دفتر روزنامه جمهوری اسلامی مخابره شود در نتیجه وظایف من صد چندان میشد. یکروز از دفتر موسوی (سفیر در اسلامآباد) زنگ زده گفتند فلانی انتظار داشت به ملاقاتش بروی قضیه را با نجفی در میان گذاشتم بوی توصیه نمودم بهتر است وی نیز از سفیر دیدار کند قبول نکرد تنها با اکراه پذیرفت که من یکروز تعطیل به اسلامآباد بروم. موسوی عصبانی بود. گلایه داشت کنسولگری با سفارت رقابت میکند وسعی دارد گزارشهای بیشتری به تهران ارسال نماید و این در حالی بود که تعداد کارکنان نمایندگی اسلامآباد به 30 الی 40 نفر میرسید 2 نفر هم مأمور رمز داشت که بطور شبانروزی کار میکردند موقع ترک اسلامآباد موسوی پرسید قرار بود بیایی اینجا چطور از پیشاور سر در آوردی گفتم دوباره در گزینش برای مأموریت ثابت رد شدم و این مأموریت را هم با اکراه و با اصرار رحیمپور مدیرکل و نجفی سرکنسول پذیرفتم در پاسخ گفت کار شما مثل این میماند که یکی یک نفر را زیر سردارد و بدوّمی پاسخ بلی میدهد تا بختاش دو برابر شود. من منظور توهیناش را فهمیدم ولی چگونه میتوانستم در حالیکه خانوادهام در تهران در گرو رژیم بود جلو سفیر آنچنان رژیمی ایستادگی کرده و پاسخ در خور توهیناش را بدهم سکوت کرده و بدون خداحافظی از وی جدا شدم ولی اینبار با انگیزه بیشتری شروع به گزارشنویسی و تهیّه تلکسهای خبری نمودم و همانطور که قبلا نیز توضیح دادم در نوشتن هر گزارشی منافع ملی کشورم را ملحوظ نظر قرار میدادم و تا حد وسواس آنرا رعایت میکردم. نجفی نیز با استفاده از فرصتی به دیدار سفیر رفت در بازگشت فهمیدم گوشه کنایههایی نیز بوی زده شده و همچون من برزخ بازگشته است. بدستور وی همانروز تلکسی بایران زدم که مأموریت مرا بعلت رضایت از نحوه عملکرد، کاری اداری و شرعی (انجام وظایف و تکالیف دینی) ثابت نمایند و با اولّین پُست هم در خواست کتبی این مسئله بمرکز ارسال گردید. از اینکه بنا به خواهش وی باید نامهایی سراپا تمجید و تعریف از خودم بنویسم بسیار مُعذّب و ناراحت بودم ولی سرانجام بخود نوید دادم شاید با آمدن همسر و فرزندانم به آنچه که میخواهم برسم. قبلاً توضیح دادم که وی شخصاً نمیتوانست خوب و روان و بیغلط بنویسد. در نتیجه اکراه داشت خود شخصا مطلبی بنویسد از آنروز من تقریبا همه کاره سرکنسولگری شدم اغلب ملاقاتها را من انجام میدادم و محل کارم به اطاق محرمانه و رمز که پروندههای محرمانه و کلیدهای رمز و قسمتی از بودجه نقدی نمایندگی در آن اطاق بود مُنتقل شد و برای اولینبار کلید اطاق محرمانه و سایر کلیدها و رمزهای مهم و دستگاه رمز را تحویل من داد همه اینکارها بخاطر کارشبانروزی بیشتر و انجام وظایف محوله از سوی وی به نحو احسن بود. مراسم هفته جنگ تحمیلی بنحو احسن و با بُردهای خبری چشمگیری انجام شد. برای اولینبار از رهبران مجاهدین افغانستان دعوت شده و سرسختترین آنها یعنی حکمتیار رهبر حزباسلامی افغانستان نیز که مخالف رژیم تهران و یک پشتون متعصبّی بود در این مراسم شرکت کرد قبلاً با مسئولین رادیو تلویزیون دیدار وگفتگو بعمل آمده و هدایایی پیشکش آنان شده بود تمامی مدیران روزنامهها و خبرنگاران شهر نیز دعوت شده بودند ابتکار مهمی که بخرج دادم تهیه وسیله رفت و آمد آنان از محل کار یا منزل به نمایندگی و بالعکس بود. بهرحال آغاز سالروز هفته دفاع مردم ایران از جان و مال و ناموس و خاک سرزمینشان بود. روز بعد تقریبا همه روزنامهها و رسانههای گروهی مراسم را چاپ و پخش نمودند. نجفی بنیانگذار و مبتکر چند اقدام ضد ملی و میهنی در پاکستان بود و تعمیم این مسائل به کلیه نمایندگیهای رژیم در خارج نشان داد یک فرد وابسته بمراکز قدرت در رژیم با استفاده از امکانات و تسهیلاتی که آنان در اختیارش میگذارند تا چه حد میتواند علیه منافع عالیه ملتی با فرهنگ، مترقی و متمدن اقدام نموده و به تمامیت یک ملت ضربه بزند. وی علیرغم هوش متوسط متمایل به پائینی که داشت در کارچاقکنی و پشت هماندازی نابغه بود با وجود سواد و معلومات اندک بخوبی پی برده بود بقای آدمهائی مثل وی مُبتنی بر آن است که وابستگی یا پایگاهی در هر یک از مراکز قدرت داشته باشد تا اگر یکروز ورق برگشت و گروه حاکم جای خود را به گروه مقابل یا حتی مخالف داد بتواند سر پا بماند و کماکان به تاخت و تاز خود علیه منافع این مرز و بوم ادامه دهد. وی با عضویتّش در حزب جمهوری اسلامی و ارتباطش با خامنهایی تقریبا آینده خود را بیمه نموده بود ولی باز مردد بود مبادا روزی بعنوان یک ابزار مورد بیمهری اربابان خود قرار گیرد در نتیجه در ماه سوم اقامتم در پیشاور مطلبی را برایم دیکته نمود که تایپ شد و بمرکز ارسال گردید و برخی حوادث آینده پیرامون مسائل نمایندگیهای خارج از کشور را رقم زد. لازمست اینجا توضیح دهم چرا اداره پنجم سیاسی و حوزه مسئولیت آن در خارج از نظر منافع استراتژیک رژیم مهّم بود و چرا اصولاً افراد بارز و مهّمی از این اداره سر در میĤوردند و در آینده سیاسی کشور موثر بودند. قبلاً گفتم سیاست خارجی رژیم مُبتنی بر صدور انقلاب، آثار و تبعات ضد بشری بیشمار آن در خارج و در داخل کشور _مرکز و محور قراردادن دشمنی با آمریکا بمنظور استفاده سرشار ازین مسئله در سیاست داخلی ایران_ مسئله اسرائیل و فلسطین و استفاده از آن در تروریسم داخلی و بینالمللی و همچنین استفاده از قضیه سلمان رشدی در سرکوب آزاداندیشان داخلی و متفکّرین ایرانی خارج از کشور از 1367 به بعد و سیاست جایگزینی، پشتیبانی، موازی و دوگانه رژیم بود. بر اساس بند و اصل اول این باصطلاح دکترین یعنی سیاست صدور انقلاب، این رژیم و کارگزارانش توجه ویژهایی به کشورهای همسایه داشته آنها را وسیله ارزانتر، راحت ونزدیکتری برای صدور انقلاب میدانستند بهمین خاطر هم بودجه کلانی در اختیار وزارتارشاد بود که با مصرف آن به بمباران تبلیغاتی در این کشورها میپرداخت، همه هفته کتابها، جزوهها، بروشورها و نشریات و مواد فرهنگی بسیار زیادی از وزارت ارشاد با پست سیاسی واصل میشد که ناگزیر بنحوی باید بین مردم محل توزیع میشد. نمایندگی نیز موظف بود علاوه بر پست سیاسی وزارت خارجه یک پست فرهنگی نیز برای این وزارت تهیّه و با همان پُست بمرکز ارسال نماید. در مجموع رژیم دام اول را برای صدور انقلاب درین کشورها و در راستای جذب گروههای افراطی اسلامی، تعلیم و تربیت و تغذیه مالی و سیاسی آنان گسترانده بود. با توجه به این مراتب درخواستها و پیشنهادهای نجفی که احتمالا با همĤهنگی با برخی افراد کلیدی در مرکز تهیه و بمرکز ارسال شد حاوی نکات مهّم زیر بود: 1 -خانههای فرهنگ ایران در خارج از کشور که در پی وقوع انقلاب بسته یا متروکه شده بودند دوباره فعال گردند تا در عملیّات برونمرزی فرهنگی و جذب طرفداران انقلاب درخارج اعمّ از ایرانی و خارجی و برخی وظایف ویژه دیگر اقدام نمایند. 2 -وزارت اطلاعات و امنیّت کشور در هر یک از نمایندگیهای خارج از کشور شعبهایی باز نموده علیرغم داشتن تشکیلات جدا اعمّ از کارمند، اطاق رمز و تلکس ویژه و غیره در داخل نمایندگی و در چهارچوب و پوشش یک مجموعه بظاهر سیاسی و کنسولی فعالیّت نماید. 3_سپاهپاسداران انقلاب اسلامی نیز شعبهایی در نمایندگیها دایر نموده با اعزام پاسدار مسائل و منافع نظامی و حفظ ارزشهای ایدئولوژیک رژیم را بیمه نماید. این بخش نیز باید در پوشش نمایندگی فعالیّت نماید. 4 -صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران دفتری در هر یک از کشورهای خارج تأسیس نموده پوشش خبری و اطلاعاتی نظام را در خارج جهت عملیات متقابل کسب خبر و ارسال به ایران و بالعکس ارائه اخبار هدایت شده یا از صافی رد شده به خارج عهدهدار گردد. این بخش میتواند جدا از نمایندگی سیاسی و کنسولی فعالیت نماید ولی باید در ارتباط مستقیم با این نمایندگیها وظایف خود را انجام دهد. انگار زُعمای یک گروه یا تشکّل خاصّ سیاسی در مرکز منتظر این گزارش بودند تا با دریافت آن و تصویب پیشنهادات فوق مقدمات اعزام عوامل خود به خارج و کار در نمایندگیهای سیاسی، کنسولی فرهنگی رژیم و در اختیار گرفتن و قبضهکردن این نمایندگیها به نفع گروه خود را فراهم و حفظ منافع و بقای دراز مدّت خود را در تحولاّت سیاسی کشور بیمه نمایند. در نتیجه هفته بعد تمام پیشنهادات نجفی تصویب شده، از وی قدردانی گردیده و حکم سرپرستی موقّت وی به سرکنسولی ارتقاء یافت. من هر قدر فکر کردم به یک نتیجه دقیق و شُسته رُفتهتری نرسیدم که چرا قضیّه باین مهمّی از سوی نجفی و سرکنسولگری پیشاور بمرکز پیشنهاد گردید. و آیا در مرکز کسی نبود آنرا با خمینی در میان بگذارد و تصویبش را خواستار شود؟ به نظرم یک نکته باریکتر از معادلات روانشناسانه میبایست در ورای ابتکار فوق نهفته باشد. اصولا کارگزاران رژیم از صف تا ستاد و از قاعده مثلث تا رأس آن از طبقه پست و حقیری تشکیل شدهاند که پر از عقدههای روانی و کمبودهای عاطفی هستند و در عین حال میلی بیمارگونه به کسب قدرت سیاسی و مالی دارند؛ آنها علیرغم دشمنی ظاهری که با خارج و هرچه خارجی و اجنبی بخصوص از نوع غربی و مترقیّانه آن دارند امّا در باطن و در اعماق روح خود شیفته و واله و اسیر و دربند و عبد و عبید و بنده و نوکر این خارج هم هستند. وقتی به خمینی، خامنهایی یا هر یک از کارگزاران رده بالای رژیم گزارش میشد یک نمایندگی نظام در خارج از کشور چنین پیشنهاداتی داده اولاً کلمه (خارج) بعنوان یک تابو یا بُت یا هر چه اسمش را بگذاریم باعث میشد اهمیت مسئله دو چندان گشته و چندین برابر جلوهگر شود ثانیاً با سرعت بیشتری در میان آنهمه پیشنهاد و گزارش مطالعه گردد و با همان سرعت نیز تصمیمگیری بعمل آید. امّا این چه گروه فراماسونی و یا با نفوذی در داخل نظام بود که همه آسها و برگهای برنده را حداقل برای مدتی بیش از یک دهه از آنِ خود نمود. و آیا با همین ویژهگی اهریمنی خود رُقبای سیاسی و ایدئولوژیک خود را با خشنترین روش ممکن حذف ننمود؟ در بخشهای آتی علیرغم شایعات و اظهار نظراتی که هست بر اساس واقع و صددرصد مبتنی برسند و مدرک روشن خواهم ساخت این گروه چگونه حتّی به نوکر خود که وسیله فراهمآوری قدرت آنها را مهیّا نمود یعنی پسر قائد و رهبرشان رحم نکردند. در اینجا ناگزیرم باین مختصر بسنده کنم که بگفته محمدکریم ثابت جهرمی از کارگزاران رژیم در پیشاور (نقل عینی از دفتر خاطرهام) این اواخر سیداحمد خمینی دچار مالیخولیا شده و هر کس و هر گروهی به دیدارش میرفت میگفت پدرم را سه سال و اندی پس از فوت در خواب دیدم که بسیار پریشان احوال و در عذاب بود و میگفت احمد خیلی مواظب خود باش من سه سال طول کشید که از سئوال و جواب بگذرم و هنوز حسابم با کرام الکاتبین است کاری نکن جهنمی بشوی من باختم تو سعی کن نبازی و خود را نجات دهی و... ظاهراً این حرفهای سیداحمد، رفسنجانی و رفیقش خامنهایی را که عاشق قدرتند خوش نمیآید و همان ایام سر به نیستش میکنند. زیرا بُت خمینی میشکست و باورهای مذهبی حزباالله و سپاه پاسداران باعث میشد علیه گروه حاکم شورش نمایند. و در دنیا نیز نوکران حزباالله خود را از دست بدهند. بگذریم پیشنهادات نجفی خیلی زود عملی شد و تا اواخر سال 1364 بتدریج کلیه نمایندگیهای سیاسی و کنسولی در خارج از کشور صاحب سوگلیهای نظام در پوشش دیپلمات و غیره شده اقدام به عملیات وسیعی از رشد و توسعه تروریسم بینالمللی نمودند. شکار انسانهای جاهل یا خطاکار یا بلاتکلیف و بیهویت از هر گروه و نژاد و ملیّت و اعزام آنها به تهران برای گذراندن دورههای ویژه عملیات برون مرزی و استقرار بعدی آنان در مراکز کلیدی خارج از کشور برای عملیّات بعدی و همچنین حذف، کشتار و مُثلهکردن بیرحمانه و بیمارگونه و سادیستی نازنینترین، گرانقدرترین و شایستهترین فرزندان این مرز و بوم همچون استاد زندهیاد و فرهیختهام دکتر رضا مظلومان شدّت بیشتری یافت. نجفی مبتکر یک اقدام غیرانسانی و ضد بشری دیگر بود. در اطراف پیشاور بازارها و مناطق آزادی هست که در آنها بازارچههایی از انواع و اقسام مواد مخدر، اسلحه، پولهای تقلبی و... از قدیم الایّام تأسیس گردیده و بصورت بهشت معتادان و قاچاقچیان و جنایتکاران و آدمکشان درآمده و دولت پاکستان بخصوص ارتش و همچنین بعضی از رهبران افغانی و کارگزاران آنها این مناطق را اداره میکنند. البته بظاهر این بازارها وابسته به قبایل آزاد بوده و هر یک از رؤسای قبایل هفتگانه از درآمدهای غیرقانونی آن سهمی دارند. در سالهای 1960-61 که دولت ظاهرشاه در کابل مسئله پشتونستان را بکمک قبایل فوق علیه پاکستان عَلَم نموده خواستار استقلال این منطقه یا پیوستن آن به خاک اصلیاش افغانستان بود و میرفت که بین افغانستان و پاکستان بخاطر مسئله پشتونستان جنگی رخ بدهد. بکمک شاه ایران و مصالحه پاکستانیها و ظاهرشاه مسئله حل و فصل گردید، لیکن پاکستانیها هرگز نتوانستند این مسئله را فراموش نمایند و با برنامهریزی دقیق، طولانی و با صبر فراوان همانطور که بعدها در جای خود شرح خواهم داد سرانجام توانستند تمام افغانستان را به پشتونستان مبدل و برای همیشه ادعای ارضی بعدی افغانها علیه مناطق قبائلی و آزاد را موکول به محال نمایند. نجفی در پی دو بازدیدی که همان روزهای اول بهمراه ابراهیمی سرکنسول از این مناطق بعمل آورده بود عاشق این بازارها شده و مُراد و مقصود خود را درین بازارها جستجو مینمود و سرانجام نیز آنرا یافت. ابتدا خود شخصا بکمک عوامل خود مُبادرت به قاچاق یک نوع هروئین که به نوع چینی معروف بود نموده وسرانجام پس از اینکه خودش میلیاردر شد این مسئله را به دولت نیز تعمیم داد تا قسمتی از مخارج جنگ و مخارج دولت از این طریق تأمین شود و اما چرا از طریق پاکستان و در منطقه قبایل این مهم انجام میشد. مگر صادق طباطبائی اوائل انقلاب در پاریس با چمدانی ازهروئین دستگیر نشد آیا نمیشد با روش ظریفتر و زیرکانهتری مُنتها از مجاری دولتی و مستقیماً از خود تهران اینکار صورت گیرد؟ بنظر من بخاطر اینکه هرگونه شک و شبههها را در صورت کشف محمولات در مبادی ورودی کشورهای اروپائی و آمریکائی از بین ببرند و موجبات خفّت و آبروریزی بیشتر نظام را فراهم ننمایند و همچنین برای اینکه امر قاچاق و حصول درآمد کلان و عدم کشف آنرا بیمه نمایند باین منطقه که در آن غرب سرگرم جنگ سرد با شرق (هنوز افغانستان تحت اشغال نیروهای شوروی بود و مجاهدین افغان بکمک آمریکائیها و عوامل پاکستان و سعودی آن باصطلاح در حال جهاد با رژیم دست نشانده در کابل بودند) بود و توجه کمتری باین مسائل داشت گرایش پیدا نمودند. نجفی در عین حال به قاچاق دلار تقلبّی نیز مُبادرت مینمود. این دلارها در مناطق قبایل آزاد بکمک ماشینهای چاپ و وسایلی که از سویس وارد کرده بودند چاپ و در بازارهای آزاد مزبور مثل جمرود، بارا بازار وغیره بفروش میرفت و اسکناس صددلاری، به ده دلار و یا کمتر فروخته میشد. ملّت ایران بارها شاهد کشف دلارهای تقلبی در بازار آزاد تهران در سالهای 1365 به بعد بوده است این قضیه ابتدا حالت شخصی داشت و توسط نجفی و شرکاء انجام میگرفت و بعدا که برادران صاحب پُست و مقامات بالائی شدند آنرا در سطح کشور نیز تعمیم دادند. و بعدا خواهم نوشت چگونه رژیم با خرید کاغذهای ویژه از سویس و چاپ آنها در تهران توسط همان ماشینهای چاپ که از مناطق قبایل تهیه شده بود. مبادرت به چاپ 4 تا 5 میلیارد دلار اسکناس صد دلاری تقلبّی در سالهای 1372 لغایت 1373 نمود همه آنها را بدون استثناء به مصرف رساند و آمریکائیها تنها در اواخر سال 1375 پی به موضوع برده بمنظور حفظ ارزش دلار و بدون اینکه سروصدایی بکنندشروع به جمعآوری دلارهای تقلبی از بانکها و مراکز بورس دنیا نمودند. من این پولها را از نزدیک دیدم و نمونههایی از آنرا به یک دانشمند متخصص خارجی در یکی از کشورهای اروپایی نشان دادم وی آنها را در آزمایشگاه خمیر نمود و تجزیه کرد و سرانجام قسم خورد برای اولینبار در طول تاریخ بشریت رژیمی در آن گوشه دنیا توانسته پول ملّی یک کشور مهم دنیا را این چنین بامهارت و 99 ٪شبیه اصل آن چاپ و تکثیر نماید. فقط 1 ٪این مسئله با خطا مواجه شده بود که همان مسئله نیز باعث کشف و اثبات این مقوله گردید. بموجب اساسنامه وزارت خارجه کارمندان نمیتوانند با اتباع خارجی ازدواج نمایند، بخاطر همین هم هست که ابوشریف اولین سفیر رژیم در پاکستان در پی علنی شدن این مسئله که یک همسر دوم لبنانی دارد پس از خاتمه مأموریت در وزارتخارجه به بازی گرفته نشد وی به حکمتیار رهبر حزب اسلامی افغانستان پناه برده پیشنماز حزب و مشاور سیاسی حکمتیار گردید. آقای نجفی با ابتکار ویژه خود این مُعضل را نیز به نفع سربازان گمنام امامزمان (لقب حزبالهیهای دوآتشه و اطلاعاتی) حل نمود وی در بازدید از کمپهای مهاجرین افغان در پیشاور پاکستان و سایر مناطق استان سرحد یکی دو سوگلی افغانی را بطور مخفیانه و بصورت شفاهی و بدون مدرکی صیغه نمود و این صیغهها را تا آخرین روز که من در استخدام رژیم بودم حفظ نموده هرچند وقت یکبار به بهانههایی از مرکز به پیشاور مسافرت مینمود و با همسران صیغهایی سابقش دیدار میکرد. ورابط این کار نیز دیپلماتی بود که وی باستخدام وزارت خارجه درآورده، به مأموریت پیشاور اعزام نموده و با خرید یک اتومبیل بدون پلاک عادی در اختیار این دیپلمات گذاشته شده بود، به هدف خودنائل میگردید. من در مأموریت ثابت بعدیام در پیشاور نجفی را میدیدم که از اتومبیل مزبور جهت دیدار از صیغههای خود استفاده میکند. نجفی سنگ بنای فتنه دیگری را بکمک شرکاء و همپالگیهایش در پیشاور گذاشت که بعدها در پی تداوم مأموریت چهارساله وی در این نمایندگی تبدیل به دکترین و سیاست استراتژیک رژیم درنگرش به مسائل افغانستان گردید. و من و یکی از همکاران بظاهر حزبالهی ولی اندیشمند و تحصیلکردهام در کابل بسیار با زحمت و تلاش طاقتفرسا توانستیم یک تبصره بر آن اصل بیافزائیم و اصلاحاش کنیم که برای حصول به همان تبصره نیز مجبور شدیم از مواد قانونی آن اصل سود ببریم یا بهتر بگویم بĤنها استناد کنیم. و آن سالهای 67 و 1366 بود که من و آقای احمد خدادادی دربان در کابل با سیاست جدیدنگرش به نیروهای مترّقی (دکتر نجیب و یارانش) و آقای نجفی و شرکاء در پیشاور پاکستان با سیاست کهنه و قدیمیشان یعنی جذب مجاهدین شیعه و کوبیدن مجاهدین سُنی وابسته به آمریکا بار دیگر رو در روی همدیگر قرار گرفتیم. من شهادت میدهم مقدمات امر برای رنجش 80 الی 90 ٪افغانها از ایران و پیشدرآمد امر برای تشکیل گروه افراطی طالبان توسط سی آی دی و آی اس آی (اداره اطلاعات و ضد اطلاعات ارتش پاکستان) و تبدیل افغانستان به پشتونستان بزرگ در راستای منافع ملی و استراتژیک پاکستان و یک بُعدی نگری نجفی و اربابانش در تهران و همچنین تنگ نظری، نوک دماغبینی و عدم وسعت نظر و بیسوادی و بلاهت سیاسی واپس گرایانه این ناپاکان و نااهلان و در رأس آنها دکتر ولایتی و اقدامات غیرانسانی و ضد بشری این مجموعه نامبارک در سالهای آخر حکومت نجفی در پیشاور و تاخت و تاز چند سالهاش در مرکز و سپس کابل بعنوان سفیر شکل گرفت. این سیاست بعدها با اشتباهات و خطاهای بیمارگونه سرکنسول بیمارتری که در سالهای آخر مأموریتم 1373-75 بنام محمد کریم ثابت جهرمی به پیشاور اعزام شد زمینه را علیرغم اعتراضاتی که بعمل آمد و فریادهایی که زده شد آنچنان آماده نمود که افغانستان دو دستی تقدیم پاکستانیها گردید و اعتراضات من و امثال من اصولا منِ نوعی بدلیل نبودن حتّی یک صدای فریادرس تبدیل به خروش خشم و طوفان و فریاد گردید. که البته این بلا بر سر همه ملت آمد و وای بر آن روز که یک صدا دو صدا و دو صدا چهار صدا شود و سرانجام به قهر یک ملت علیه یک حاکم ظالم و جبار مُنجر گردد. دستورالعملی از مرکز داشتیم که نحوه برخورد با احزاب و گروههای پاکستانی و افغانی را مشخص مینمود و نجفی بظاهر بر اساس آن رفتار سیاسیاش را تنظیم میکرد و منهم پا بپای وی درین قضایا حضور داشتم. از جمله بندهای این دستورالعمل عبارت بودند از: - سعی کنید در میان احزاب خارج از کشور اعم از حزب حاکم یا مخالف دوستانی برای نظام پیدا کنید. افراد مسئلهدار را پیدا کنید از طریق پول، مواد فرهنگی پیشنهاد سفرهای تفریحی، سفر به تهران، سفر به عتبات عالیات و مکه و غیره... آنها را جذب نمائید تا بعدا از وجود آنان در انتخابات یا هر حرکت سیاسی دیگر بنفع اسلام و اُم القراء مسلمین (تهران) استفاده شود. - با احزاب، گروهها و جمعیتهای هوادار نظام بر اساس دستورالعمل شماره یک رفتار نموده بهر طریق ممکن آنها را از نظر مالی، نظامی وجاهتی و غیره مجهز و تقویت نمائید. -سعی کنید در مراکز فرهنگی خارج نفوذ نموده افراد داوطلب به همکاری را با آغوش باز و با هر نوع کمکی که لازم باشد جذب نموده و فرهنگیهای مسئلهدار اعم از بازنشسته یا در حال بازنشسته شدن، منزوی و مورد خشم قرار گرفته را با پیشنهادات مالی و غیره مجدداً فعال نموده بنفع نظام از آنها بهرهبرداری لازم را بعمل آورید. - نظام آغوشش برای مجاهدین اسلامی که جهاد فیسبیلاالله مینمایند از هر گروه و طبقه و کشور و سرزمینی که باشند همواره باز بوده کشور اسلامی ما وطن اسلامی و ثانوی آنها محسوب، هرگونه عملیات جهادی برای رشد و شکوفائی کیان اسلامی را با استقبال بپذیرید. وسایل و مخارج سفر رفت و بازگشت و اقامت آنها در ایران را همراه با خانوادهشان از محل بودجه سّری فراهم نمائید. سلفیها و وهابیها، اخوان المسلمین سواد اعظم اهل سنت (بعدا سپاه صحابه)، جماعت اسلامی پاکستان اگر همچنان به عناد خود ادامه میدهند احزاب مخالف آنها را از محل بودجه سّری نمایندگی تقویت نمائید. بند شماره یک ناظر برچگونگی تنظیم روابط جمهوری اسلامی ایران با حزب شیعه نهضت فقه جعفری در پاکستان و احزاب شیعه افغانی مقیم استان سرحد بود. خوب بخاطر دارم رهبر نهضت فوق بنام علامه حسین عارف الحسینی مسجدی در پیشاور داشت که شبهای جمعه در آنجا دعای کمیل برگزار مینمود هر شب نیز به مراجعین شام میدادند که هزینه آن از محل بودجه سری نمایندگی که توسط نجفی در اختیار عارف الحسینی گذاشته میشد تأمین میگردید. من حداقل یکبار شخصا شاهد تحویل مبلغ کلانی (بین 200 تا 500 هزار روپیه) به علامه یاد شده بودم. آنچنان پرداخت این پولها به ایشان از طرف نجفی آشکارا انجام میشد و روابط با وی آنچنان علنی بود که بعدها نامبرده بعنوان رهبر شیعیان پاکستان بدست عوامل فضل حق استاندار نظامی سرحد به قتل رسید. نجفی هر وقت اراده مینمود باید این افراد به محل اقامت و بحضور وی میشتافتند در نتیجه این رفتارهای تحقیرآمیز باعث شد وجهه ملی آنها و شُهرت و آبرویشان بر باد رفته حزب مزبور که قبلا دارای اعتبار و منزلتی در جامعه پاکستان بود تبدیل به یک گروه خود فروخته و جاسوس نظام ولایت فقیه تلقّی گردیده و جایگاهش در جامعه پاکستان به حداقل ممکن برسد و آنهمه فجایع از قتل و ترور و کشتار بین شیعیان و مخالفین سنّی آنها در کراچی ، لاهور، پیشاور و کویته رخ دهد. دستور العمل مربوط به احزاب و گروههای طرفدار نظام یا مراکز فرهنگی و غیره باعث شده بود عدهایی فرصتطلب در پوشش حزب و مرکز فرهنگی بودجه کلانی از نمایندگی دریافت نمایند. در حالیکه آن مرکز فرهنگی یا آن کتابخانه اسلامی یا حزب جز تعداد معدود انگشتشماری عضو نداشت. در یکی دو مورد نیز یک حزب و یا یک مرکز فرهنگی فقط یک عضو داشت. بعدها اتخاذ سیاست موازی و دوگانه باعث سردرگُمی بسیاری از این گروهها و احزاب گردید. دو برخوردجداگانه و موازی از سوی نمایندگی سیاسی و کنسولی از یک طرف و خانه فرهنگ از طرف دیگر و جذب و دفعهای مکررّ (سیاست جاذبه و دافعه) مشکلات زیادی برای این احزاب و گروهها بوجود میآورد. آنها تکلیف خود را نمیدانستند و با رفتارهای متضّاد در جامعه موجبات انزوای بیشتر خود را فراهم مینمودند این سیاست دوگانه و موازی در داخل کشور بطور تعمّدی با شدت بیشتری اما بسیار محرمانه، سّری و زیرکانه ادامه داشت این اواخر همه جاگیرشدن این سیاست باعث شده بود من باب مثال دولت از قضیّه قتل سلمان رشدی انصراف نماید اما در مقابل یک نهاد فرهنگی همچون 15 خرداد جایزه قتل وی را دو برابر افزایش داده و به 2/5 میلیون دلار برساند. یا خامنهایی بر سیاست ضدیّت با آمریکا تأکید کند و رفسنجانی کمی ملایم با این قضیه برخورد نماید و یا در مواردی بالعکس رفتار شود. در رابطه با گروههای افغانی بغیر از احزاب و گروههای شیعه که بعضی از آنها مثل شعله جاوید و دیگران ریشه مائوئیستی داشتند رژیم بعدها تمایل پیدا نمود ازگروههای غیرپشتون از جمله تاجیک نیز جانبداری نماید. این جانبداری و کمکهای مالی و تسلیحاتی به گروههای شیعه و تاجیک باعث شد گاها مجموعهایی از این گروهها تضاد و اختلافاتی با احزاب جهادی سنّی که عمدتاً از اقوام پشتون بودند پیدا نمایند. کار به جائی رسید که مولوی یونس خالص رهبر حزب اسلامی خالص (یکی از رهبران در پرده استتار قرار گرفته طالبان) فتوائی صادر و شیعیان را کافر اعلام نماید. علاوه بر پروفسور ربانّی رهبر جمعیت اسلامی که یکی دوبار شاهد کمکهای نقدی نجفی (معادل نیم میلیون روپیه) به وی از محل بودجه سری بودم روابط با بقیه احزاب جهادی سرد و کجدار و مریض بود. بعدا در بخش مربوط به افغانستان به تفصیل درین خصوص گزارش خواهد شد. یادم میĤید وقتی روز اول وارد پیشاور شده مشترکا درمحل اقامت حاضر شدیم نجفی بعلت عدم اطمینانش به ابراهیمی سرکنسول سابق پیش روی من یک پاکت محتوی حدود یکی دو هزار دلار را با چسپ نواری پشت یک میز عسلی چسباند تا باصطلاح محفوظ مانده کسی آنرا از جیبش سرقت نکند. گرچه اینجا یک عامل روانشناسی میگفت چرا نجفی به من که غیر حزبالهی هستم اطمینان دارد ولی به همکار حزبالهی اش اطمینان نمیکند و جوابش میتواند این باشد که آنها بهتر از هر کسی همدیگر را میشناسند ولی در عین حال میدانند با توجه به تربیت خاص ما در دوران شاه، ما حتی فکر این قبیل مسائل را به مُخیله خود راه نمیدهیم، اما کنجکاو بودم بدانم که چطور ظرف چهار ماه آن فرد فقیر تبدیل به ثروتمندی شد که تلفنی به آنطرف سیم درتهران میگفت آن باغ را بخرید آن خانه را هر چقدر قیمتش هست بخرید رضا پولش را دارد و من خیلی تلاش میکردم کشف کنم رضا چه کسی است؟ متأسفانه همانروز توسط یکی از بستگانم خبر رسید که پدرم مدتها است مرحوم شده حداقل خود را برای مراسم چهلم برسانم. همسرم از خبردادن این قضیه امتناع کرده و نخواسته بود اراده مرا برای هدف بزرگتری که داشتیم تضعیف نماید دوستان، آشنایان و همکاران قدیمی در روزنامهها آگهی تسلیت نوشته بودند و نجفی آنرا بمن نشان نداده بود وی از قضیّه خبر داشت و بمن نگفته بود که حداقل مراسم سادهایی در غربت برای بزرگداشت خاطره پدرم برگزار نمایم. تصمیم به بازگشت گرفتم قضیه را خیلی قاطع با وی مطرح کردم بدون موافقت وی نمیتوانستم مرخصی بگیرم والا تمردّ بحساب میآمد و تا مرحله اخراج مجازات داشت همانطور که انتظار میرفت وی در کمال بیرحمی اظهار داشت با مرخصی من موافق نیست. همسرم با در دست داشتن آگهیهای تسلیت پدرم و روزنامهها به دفتر عرب معاون مالی و اداری رفته بدون اینکه با وی ملاقات کند مرخصی لازم را میگیرد تلگرافی از مرکز رسید که فلانی بعلت گرفتاری خانوادگی میتواند برای دو هفته مرخصی بمرکز بیĤید. نجفی اینبار خواهش نمود ویرا تنها نگذارم. همانروز عالی پیام مسئول امور افغانها با محمولههای زیادی شامل ویدئو و ضبطصوت کوچک و جیبی و غیره وارد کنسولگری شده بطور خصوصی و محرمانه و بدون اینکه کسی متوجه قضیّه شود با نجفی پُشت دربهای بسته اطاق رمز مشغول بستن و لاک و مهر آنها شدند. مفهوم این لاک و مهر این بود که بستهها (ولو به آن بزرگی) حاوی مدارک محرمانه بوده بموجب مصونیتهای مذکور در کنوانسیون وین در خصوص بستههای دیپلماتیک هیچ دولتی حق تفتیش و بازرسی آن محمولهها راندارد. منهم از فرصت استفاده کرده بلیطم را اوکی نموده عازم مرکز شدم اما پرواز کراچی - تهران بدلایل فنی لغو شده بود ناگزیر از راه دُبی عازم تهران شدم. در فرودگاه مهرآباد عالی پیام را که بعدها فهمیدم شوهر خواهر نجفی است دیدم که با دو بسته لاک و مهر شده بزرگ بدون اینکه توسط مأمورین بازرسی شود از درب خروجی فرودگاه خارج میشود بعدها در حضور رئیس اداره از عالی پیام من باب شوخی خواستم یکی از آن دهها ویدئو را بما اجاره دهد وی که هول شده بود کلاً منکر قضیّه شده و گفت مقداری خرت و پرت و کاغذ و مدرک بود، اینجا بود که سرانجام فهمیدم رضا همان رضا عالی پیام بود که نجفی پشت تلفن از وی یاد میکرد. بر اساس اطلاعاتی که از پیشاور داشتم و بعدها تکمیل شد متوجه شدم که هرچند وقت یکبار نامبرده با کمک نجفی تعداد زیادی وسایل الکتریکی گرانقیمت اعم از ویدئو و دوربین فیلمبرداری و غیره وهمچنین محمولههای آنچنانی که قبلاً توضیح داده شد با شگرد فوق به تهران آورده آنها را در ساختمانی انبار مینماید. این کار تمام چهارسالی که نجفی در پیشاور بود بطور هفتگی یا دو هفته یکبار ادامه داشته پس از چهارسال مبادرت به تأسیس یک شرکت فرهنگی بزرگ مینمایند، بطوریکه عالیپیام از سپاهپاسداران و وزارت خارجه استعفاء داده شخصا بهاداره شرکت مزبور میپردازد. نجفی هم با دستخوشها و کادوهایی که به مقامات میدهد به مشاورت وزیرخارجه و رئیس ستاد پشتیبانی افغانستان در وزارت خارجه منصوب میگردد و در این پُست به کمک همپالگیهای خود منافع ملی و استراتژیک کشور را در مرزهای شرقی کشور به خطر میاندازد تا منافع باصطلاح حزباالله تأمین شود. موقعیکه از نجفی بسوی مقصد تهران خداحافظی میکردم وی دست مرا گرفته روی قرآن گذاشت و قسمم داد که ظرف یک هفته یا حداکثر دو هفته به پیشاور برگردم ولی سفر من به شهرستان بیش از سه هفته طول کشید و بعد هم خود را به اداره معرفی کرده و مشغول به کار شدم. بعدها نجفی چندینبار به دیدن من آمد وهربار به طریقی میگفت من سوگند خورده بودم و کوتاهیام برای عدم بازگشت به محل مأموریت شرعی نبوده است. در پاسخ چون دیگر آموخته بودم همچون همکارم زنجیرهایی عمل نمایم گفتم شما هزار کار غیرشرعی در پیشاور کردید بگذارید منهم یک کار غیرشرعی کرده باشم، فهمید همه چیز را میدانم. از آن پس با قید احتیاط و در عین حال احترام با من رفتار مینمود. در اداره متوجه شدم در اثنای این مأموریت چهارماهه تغییراتی در سطح وزارتخارجه و ازجمله در اداره پنجم سیاسی که حوزه مأموریتش کشورهای همسایه بود؛ رخ داده است. بموجب یکی از دروسی که تحت عنوان حقوق اداری و سازمان و مدیریت در زمان شاه و در دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی وزارتخارجه خوانده بودم یک تشکیلات اداری با سازمان و مدیریت خلاّق میتواند از یک جزیره مرجانی فاقد کوچکترین منابع معدنی، یک اَبَر قدرت همچون ژاپن بوجود آورد و بقیه فاکتورهای رشد و توسعه اقتصادی از جمله زمین، آب و هوا، سرمایه و منابع زمینی نیروی کار، ایدئولوژی -دین و مذهب خلاّق و مثبت- موزیک خلاّق و غیر سُکرآور و غیره در درجه دوم اهمیت هستند. متأسفانه بعد از انقلاب بخصوص بعد از کودتای آخوندها (از ماجرای سفارت آمریکا به بعد) به هیچوجه به این مسائل اهمیت داده نشد و شغلها فقط بخاطر مشتی نور چشمی بیسواد و لاشعور اما دشمن قوم ایرانی و منافع ملی کشور به هزینه همین ملت دربند بطور مصنوعی و غیر ضروری ایجاد میشدند از جمله در وزارتخارجه بخاطر شیخالاسلام ابتدا همه پُستهای معاونت را حذف و ویرا تنها معاون وزیر قلمداد نمودند و بعدها که حریفان فرصتطلب جدیدی از بیغولهها سردرآوردند دستگاه مجبور شد پُستهای معاونت و به تَبَع از آن پستهای مدیریت و سرپرستی ادارات را بخاطر همین اشخاص نورچشمی که جدیداً معرفی میشدند گسترش دهد در نتیجه وزارتخارجه از آن پس صاحب چند معاون سیاسی منطقهایی و بینالمللی شده پستهای مدیریت نیز چندین برابر افزایش یافت، از جمله اداره پنجم سیاسی به دو اداره اول و دوم آسیای غربی تقسیم شده رئیس اداره پنجم بعنوان مدیرکل ادارهکل آسیای غربی منصوب گردیده و در رأس این ادارات کوچک نیز رؤسای جدیدی منصوب شده بودند. حوزه مسئولیت اداره اول آسیای غربی شامل کشورهای ترکیه، سریلانکا، هند، نپال، بوتان و حوزه مسئولیت اداره دوم آسیای غربی شامل کشورهای افغانستان، پاکستان بنگلادش و قبرس شده بود. ابراهیم رحیمپور سرپرست سابق و مدیرکل جدید بعنوان جانشیان خود دو نفر از کسبه بازار وابسته به جامعه روحانیت مبارز و هیأت مؤتلفه اسلامی را بنامهای حاجقاسم محّبعلی و همایونامیر خلیلی وارد وزارت خارجه نموده و سپس به عنوان سرپرستان ادارات فوق منصوب نموده بود. ایندو نیز تا آنجا که توانسته بودند هرچه دوست و آشنای نزدیک اعم از شاگرد مغازه و حجره، پادوی بازار کلاهدوز و کلاهفروش و ندّاف (پنبهزن) و قاری مسجد و شاگرد آبدارخانه و غیره را بعنوان کارشناس سیاسی و دیپلمات وارد ادارات فوق کرده پشت میزها نشانده بودند بطوریکه گاهی اوقات پُشت یک میز بعلت کمبود جا دو الی سه نفر مینشستند. بعضی ازاین باصطلاح همکاران جدید در کنار شغل اداری خود یک محل کسب هم داشتند و مواد ضروری فروشگاه و مغازهایی را که در آن کار میکردند یا صاحب و یا شریک آن بودند از فروشگاه وزارتخارجه واقع در ساختمان شرکت نفت سابق (که به بخش مالی و تدارکاتی و فنی و حمل و نقل وزارت خارجه مبدل شده بود) تأمین میکردند. البته ما قدیمیها نیز دفترچه مخصوص فروشگاه مزبور را که اجناس آن بمراتب ارزانتر از بازار آزاد بود داشتیم ولی عملاً استفاده از این دفترچه برای ما بسیار مشکل و در مواقعی غیرممکن بود زیرا تعداد کارکنان دفعتاً به چندین برابر زمان شاه (7 الی 8 هزار نفر) افزایش یافته بود و همیشه صفهای بسیار طویلی مقابل این فروشگاه تشکیل میشد. و ما که از نظر جدیدیها بخش خجول و بیسروزبان کارکنان بشمار میرفتیم دون شأن خود میدانستیم برای خرید کالایی ساعتها در صف منتظر بمانیم در نتیجه دفترچههای ما نیز مورد استفاده کارکنان جدید قرار میگرفت. در ایّام عید بخصوص چهارشنبهسوری و شب عید اجناس زیادی توسط این فروشگاه به معرض فروش گذاشته میشد. ما قدیمیها که عاشق فرهنگ ایرانیمان بودیم در ساعت مقرر پس از پایان وقت اداری عازم منازلمان میشدیم ولی جدیدیهای حزباالله که به این مراسم دلبستگی نداشتند و آنرا کفرآمیز و غیراسلامی میدانستند در اداره میماندند تا پس از ترک ما اجناس فروشگاه را غارت نمایند. برادران شغل شریف دیگری نیز داشتند آنها که بمراتب بیش از ما به مأموریتهای ثابت و موقت خارج از کشور میرفتند در بازگشت اجناس خریداری شده در خارج را به چندین برابر قیمت بما و یا سایر کارکنان جدید که فرصت سفر به خارج نیافته بودند در همان محل اداره بفروش میرساندند. یکی از مناظر عادی و روزانه ادارات چیده شدن چندین پیراهن و وسایل بهداشتی اعّم از صابون شامپو مسواک خمیردندان و دستمال کاغذی و گاها عطر و ادکلن (که بعد از انقلاب نایاب شده بودند) و غیره روی میز اداری بود که کارکنان جدید آنها را بفروش میرساندند. یکی دیگر از مشخصّات کارکنان جدید کمکاری و یا در واقع بیکاری آنان بود آنها معمولاً کار نمیکردند چون دلشان به پشتوانه مُعرّفشان که عمدتاً رؤسای ادارت یا روحانی محل یا بازاری محل و دانشجوی سابق و صاحب منصب فعلی وزارت بودند گرم و استوار بود. لذا ما کارکنان قدیمی اغلب جور آنها را هم میکشیدیم و بعنوان یک کارمند قدیمی وزارتخارجه چندین برابر یک کارمند جدید کار میکردیم. تقریباً غیرممکن بود کار یک کارمند قدیمی که از 7 صبح تا 4 بعدازظهر ادامه داشت (زمان شاه از 8 صبح تا یک بعدازظهر کار میکردیم برای تردد بین منزل و اداره نیز از سرویسهای مجهز اداری استفاده میشد در نتیجه وقت آزاد فراوانی برای مطالعه و تکمیل معلومات خود داشتیم) درین ساعات تمام شود ما مجبور بودیم کیفی حمل کنیم و مابقی کار خود را در ساعات استراحت و فراغت در منزل که بعلت استفاده از وسایل نقلیه عمومی و ترافیک به حداقل رسیده بود انجام دهیم. خانواده من که قبلاً این مسایل را ندیده بودند اغلب به کار شبانروزی من معترض بودند. ولی من چارهایی جز ادامه این کار و پیدا کردن وسیلهایی برای نجات خود و خانوادهام نداشتم. کار شبانروزی و رنج مضاعفی که از محیط بیگانه اداری و آدمهای عجیبتری که بصورت همکار ما درآمده بودند مُیبردیم بشدّت ما کارکنان قدیمی را پیر و شکسته کرده بود. ما و امثال ما کارها و وظایف و حتی اعمال شخصیمان مثل اصلاح صورت و واکسکردن روزانه کفش، اطوی پیراهن وگاه کراوات و کارهایی از این قبیل را بصورت غریزی نه با شوق و ذوق انجام میدادیم. یکروز صورتم را موقع اصلاح بریدم وقتی خوب بĤئینه نگاه کردم متوجه شدم ظرف شش، هفت سال بعد از انقلاب باندازه 20 سال پیر شدهام در بحبوحه جوانی موهای شقیقهام جوگندمی شده، نگاهم مرده و بیگانه بود. در عُمق چشمهایم ترس ترور وحشت و تعجب... بچشم میخورد. اصولاً انسانها در موقعیتهای مشکل خانواده خود و اقوام و دوستان را اَمنترین پناه خود میدانند ولی وقتی بĤنها مراجعه کردم تا از بار سنگینی که بدوش میکشم نالهها سر دهم تازه متوجه شدم آنها بمراتب پیرتر شکستهتر افسردهتر و بُهتزدهتر از من شدهاند. در سال 1365 با توجه باینکه بعضی از کارکنان جدید و مجرد و حزبالهی وزارت خارجه در ساختمان شرکت نفت سابق (ساختمان شماره سه وزارت خارجه) به یک خواهر حزبالهی خود (حزبالهیها مردان را برادر و زنان را خواهر خطاب میکردند) بطور دستهجمعی تجاوز کرده بودند و یا بعضی از آنها در خارج مرتکب خطاهایی شده و از جمله تعدادی از آنها با تبعه خارجی ازدواج یا آنها را صیغه کرده بودند آیتاالله خمینی دستور داد کارکنان مجرد به خارج اعزام نشوند و چون در آن ایام تعداد زیادی از کارکنان حکم مأموریت داشته و عازم خارج بودند تعدادی از آنها بازدواجهای اجباری تن داده و ما کارکنان قدیمی بطور روزانه شاهد صحنههای جالبی در اداره بودیم. در یک مورد شخص آیتاالله خمینی طی یک خُطبه عقد، دویست زن و مرد را زن و شوهر اعلام کرده بود. آنروزها جایزه کسانی که با بیوه شهدای جنگ وصلت میکردند اعزام فوری به خارج از کشور بود. آنها باین ترتیب هم حس کنجکاوی خود در مورد خارج را ارضاء میکردند و هم فوقالعاده ماهیانه خود را به دلار آمریکایی دریافت میکردند و با پساندازکردن بخش عمدهایی از آن در بازگشت با تبدیل این پولها در بازار سیاه یک شبه میلیونر میشدند ضمناً از تشنجها و زد و بندها، پنبهزنیهای داخلی و درون گروهی و نیز از بمبارانهای صدام و یا اعزام به جبههها در امان بودند. با توجه باینکه اغلب ازدواجهای فوق مصلحتی بود بعداً اتفاقات مضحک و گاه غمانگیزی رخ میداد که هرگز تا آن تاریخ در فرهنگ ما ایرانیها سابقه نداشت. برای مثال بعضی از زوجها بعلّت تکلّم با گویشها و زبانهای مختلف و بیسوادی همسران با مشکل زبان مواجه بودند... یا عدهایی مُسن، لال، کر و کور از آب در میĤمدند. حوادث غمانگیز دیگری نیز تا حد یک فاجعه و تراژدی نیز رخ میداد برای مثال در یکی از مأموریتها پس از مختصری رفتوآمد با خانوادههای همکاران، همسرم اطلاع داد که همسر یکی از کارکنان به افسردگی شدید مبتلا شده و وقتی از وی خواسته با شرح مشکل خود و درد دل آنهم در غربت و دور از وطن بار رنج خود را کاهش دهد گفته است ازدواجش با همسر فعلیاش که یک دیپلمات باصطلاح برجسته رژیم است از همان ازدواجهای مصلحتی بوده و بعد از ازدواج متوجه میشود که همسرش مرد نیست و خنثی است ولی ظاهری نسبتا مردانه دارد. این زوج جزء آندسته از زوجهایی بودند که بطور دستهجمعی صیغه عقدشان توسط آیتاالله خمینی خوانده شده بود. زنهای حزبالهی برخلاف بانوان تحصیلکرده و روشنفکر ایرانی عادت داشتند هنگامیکه دور هم جمع میشوند از مسائل خصوصی و عمدتاً ریزه کاریهای اطاق خوابشان برای همدیگر حرف بزنند، اینکار معمولاً در روزهای پنجشنبه یا سهشنبه که همه خانوادهها برای دعای کمیل و یا توسل دور هم جمع میشدند و خانمها فرصت بیشتری برای درددل داشتند و اطاقشان جدا از اطاق مردان بود انجام میگرفت. ظاهراً پس از چند هفته تحمل کردن این حرفها توسط بانوی مزبور سرانجام یک شبی بانوی یاد شده تحمل خود را از دست داده و علیرغم جریان داشتن مراسم دعای کمیل شروع به سروصدا و کتکزدن زنان دور وبر خود مینماید. آخر سر جلسه راترک کرده به تنهایی عازم منزل شده دست به خودکشی میزند این زن در آخرین لحظات نجات مییابد و با بازگشت وی بمرکز مأموریت همسرش نیز خاتمه مییابد. قضیه درگوشی بین همکاران شایع میشود و دیپلمات ناکام به جبهه جنگ اعزام میگردد و تعمداً در آنجا در موضعی قرار میگیرد که به شهادت برسد و بانوی ناکام مزبور نیز در یکی از بمبارانهای موشکی تهران از بین میرود. این فجایع باعث شد بعداً آلبومی تشکیل و عکس و مشخصات بیوه شهدا در آن درج شود... و داوطلبین ازدواج با آنان همسر خود را با مراجعه به آن آلبوم انتخاب نمایند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر