۱۳۹۶ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

http://news.gooya.com/2003/03/omidmehr/pdf/part4.pdf
خش چهارم - مأموریت افغانستان قریب به دو سالی که از تیرماه ١٣۶۶ باتفاق همسر و فرزندانم در کابل بودم سیاست خون و جنون رژیم از صورت یک افعی نو نهال به یک اژدهای جهانخوار مبدل گردید. در آستانه این سفر حرکات کُفرآمیز عوامل رژیم در مکه در اردیبهشت همان سال (١٣۶۶ (جمعه خونین را ببار آوره همسایههای جنوبی ما شمشیرهای خود را از رو بستند. سیاست ضیاءالباطل و نوکر آمریکایی خواندن ضیاءالحق حاکم نظامی پاکستان و همچنین جنگهای چریکی عوامل و وابستگان رژیم در افغانستان علیه دکتر نجیباالله رئیس جمهور آن کشور و یارانش در کابل که در پی مشی مصالحه ملی بودند مرزهای شرقی ما رانیز دچار حالت مشابه جنگ سرد نموده بود با عراق نیز جنگ کماکان ادامه داشت و صدام اینبار با شدت تمام به بمباران شیمیائی مناطق مرزی و جنگی روی آورده بود. تنها مرز قابل دسترسی به دنیای آزاد کشور ترکیه بود که با یک باج چهار میلیارد دلاری رژیم کالاهای بنجُل خود و کشورهای دیگر را با قیمتهای نجومی در اختیار رژیم میگذاشت و سال بعد (١٣۶٧ (خمینی پس از فرمان قتل عام تمامی زندانیان سیاسی که طی آن دهها هزار تن از بهترین فرزندان این مرز و بوم بیکس و بیپناه در زندان به شهادت رسیدند با نوشیدن جام زهر قطعنامه ۵٩٨ را در بدترین شرایط ممکن پذیرفت و به جبران آن با صدور فتوای قتل سلمان رشدی نویسنده هندی الاصل انگلیسی در واقع فرمان جهاد (جنگ مقدس) علیه همه عالم و آدم را در بهمن ماه ١٣۶٧) فوریه ١٩٨٩ (اعلام و وزارت خارجه را تبدیل به یک پول سیاه در محافل و فجایع بینالمللی کرد و قتل و کشتار و به بند کشیدن اهل قلم در داخل کشور را تشدید نمودو همزمان با این اقدامات فتوای ارتداد علیه حدود ٢٠٠ نفر از ایرانیان مقیم خارج را صادر و حزباالله را مأمور اجرای آن نمود. در این مورد بعداً به تفصیل خواهم نوشت. در نیمه دوم سال ١٣۶۵ متوجه رفت و آمد جوانی پاسدار بنام مهندس احمد خدادادی دربان در اداره بودم که قرار بود بجای محمد محمدی کاردار سابق رژیم درکابل عازم افغانستان گردد.محمدی یک پاسدار با تحصیلات زیر دیپلم بود که پس از ورود به وزارتخارجه و اعزام به سفارت ایران در کویت و کتککاری با سفیر بمرکز احضار و باصطلاح مغضوب شده بود. بعد از مدتی سفیر ایران درکویت با کارشکنیهای عوامل محمدی مغضوب و سپس به تهران فرا خوانده شد. در پی این موضوع محمدی برای برائت خود اقدام نموده سرانجام تا آنجا پیش رفت که بعنوان کاردار موقّت رژیم به کابل اعزام گردید. ظاهراً در یکی ازمرخصیهای خود بمرکز در فرودگاه مأمورین ویرا با فرد دیگری که تحت پیگیرد بوده اشتباهی گرفته ویرا دستگیر میکنند و به زندان اوین میبرند و چون وی شخصی عصبی و دیکتاتورمنش بود این گستاخی را تحمل ننموده خود را در زندان حلقآویز میکند. خدادادی قراربود بجای وی به کابل اعزام شود. من برای اولینبار بعد از انقلاب فرد با سوادی را میدیدم که خود شخصا به پروندهها مراجعه نموده، آنها را دقیقا مطالعه کرده وهرجا با مشکلی بر میخورد از من توضیح میخواست که بعد از ادای توضیح با فروتنی تشکر مینمود. یکروز در مورد ژنرال ضیاءالحق حاکم نظامی پاکستان و سیاست افغانی وی توضیح میدادم که خواهش کرد در صورت امکان گزارشی درین مورد بنویسم. منهم بصورت علمی و آکادمیک بدون هرگونه تعارف و شعاری گزارشی در این خصوص نوشتم، که تا بمرحله تایپ و امضاء برسد نامبرده به مأموریت کابل اعزام شد. شخصی بنام مرشدزاده از دارودسته هیئت مؤتلفه اسلامی که در حال مطالعه پروندهها برای اعزام به مأموریت بنگلادش بود قبلاً تعریف گزارش فوق و تحلیلی را که من شفاهاً به خدادادی گفته بودم شنیده و مشتاق مطالعه گزارش بود. ناگزیر گزارش بوی تسلیم گردید. روز بعد هنگام جلسه هفتگی اظهار داشت ازگزارش بعضی آقایان میتوان فهمید لیبرالاند یا حزباالله. آنموقعها لفظ لیبرال بار منفی داشت و با کلماتی چون خائن و ضدانقلاب و طاغوتی مترادف بود. بعدها پی بردم منظور وی از کنایه فوق من بودهام. در آخر گزارش فوق پیشنهاد کرده بودم حالا که ضیاءالحق و حامیان خارجی وی هفت حزب مقتدر و جهادی افغانستان را در یَد قدرت خود دارند ما نیز بخاطر حفظ منافع ملی خود در کنار سیاست شیعی رژیم (حمایت از شیعیان افغانستان که یکی از دکترینهای غیرقابل تغییر و خلل ناپذیر رژیم در خصوص افغانستان بود) از نیروهای مترّقی افغانستان از جمله دکترنجیب رئیس جمهور آنکشور که از گذشته ابرازتأسف نموده خواهان خروج سربازان روسی و برقراری مشی مصالحه ملی بامخالفین خود در چهار چوب یک دولت وحدت ملی میباشد حمایت کنیم. مرشدزاده بعدا بجای بنگلادش عازم مالزی گردید و از همانجا نوشت کارکنان قدیمی با در لفافه نوشتن گزارشات سیاسی در واقع به نظام خیانت میکنند و باید این گزارشات بررسی و جلو این اعمال گرفته شود. قبلاً گفتم ما کارکنان قدیمی برای حفظ منافع ملی کشورمان گزارشات خود را طوری مینوشتیم که اولاً عناصر رده بالای رژیم متوجه این منافع و ابعاد قانونی و حقوقی، بینالملی بعضی از قراردادها و میثاقهای بینالمللی بشنوند، ثانیاً آنرا مستند به اقدامات برخی از سیاستمداران قدیمی مثل قائم مقام فراهانی، میزاتقیخان امیرکبیر، دکتر مصدق و غیره میکردیم که نگذاشتند منافع ملی کشور علیرغم فشار برخی دول خارجی لگدمال شود. از جمله در خصوص مالکیت ایران بر اروندرود و اهمیت قرارداد الجزایر درین مورد و یا در خصوص میزان و محدوده آبهای ساحلی ایران و فلات قاره زیر این آبها در خلیجفارس و مالکیت ایران بر جزایر خود یا حقوق بینالمللی جنگ و حقوق دریاها در مورد کشتیرانی در خلیجفارس و یا قراردادهای مرزی بین کشورهای همجوار و غیره از هر فرصتی برای تأکید بر منافع ملی و استراتژیک کشور استفاده میکردیم.تا خدای ناکرده با یک قرارداد شاه سلطان حسینی تمامیت ارضی و استقلال کشور بخطر نیافتد. چنین گزارشاتی فاقد شعار و در عین حال بر خلاف گزارش حخب الهیها فاقد استنادات قرآنی و حدیثی بود. از طرفی علیرغم بخش خدمات (شامل مستخدم و باغبان و نگهبان و دربان و غیره) که بعضا با حزبالهیها بیعت کرده و گاها رؤسای اربابان سابق خود شده بودند، بخش اداری و کنسولی نیز علیرغم فشارهای روانی به مجموعهایی از کارکنان محرومیت کشیده و تندرو مبدل نشدند بلکه همبستگی ملی خود را در برخورد با هموطنانشان که بعنوان ارباب رجوع جهت انجام کارهای مربوط به آنها مراجعه میکردند بخصوص در بخش کنسولی و تأئید مدارک دانشجویی و غیره با برخوردهایی بسیار مؤدبانه و پر از اخلاص و مُحبّت، چیزی که کارکنان جدید و حزبالهی فاقد آن بودند، نشان میدادند. اما گزارش مرشدزاده باعث گردید در کمال ناجوانمردی تعداد زیادی از همکاران قدیمی قربانی و همانطور که گفتم بعضی از آنها ازجمله دکتر بهمن آقائی بجرم جاسوسی برای آمریکا از ماموریت دهلینو احضار و مستقیماً به شکنجهگاه و سلاخخانه اوین سپرده شدند. در بخش اداری و کنسولی نیز حزبالهیها جای کارکنان قدیمی را گرفتند. با توجه به اینکه یک نسخه از گزارشات بعد از ملاحظه مُدیر کل یا معاون وزیر به شخص وزیر ارجاع و سپس به نمایندگی مربوط ارسال میشد در نتیجه گزارش من در افغانستان به محض وصول به کابل مورد توجه خدادادی قرار گرفته ضمن نامهایی به وزیر اولا تقاضای تشویق اینجانب و در ثانی اعزامم به کابل بعلت فقدان کارشناس سیاسی در آن سفارت نمود. همین پیشنهاد باعث به جریان افتادن پرونده من و صدور حکم مأموریتم به کابل از تیرماه سال ١٣۶۶ گردید.و باین ترتیب باز هم پی بردم وی نیز حامیان قویای در مرکز دارد. اوائل همان سال که خدادی بمرخصی آمد اولا بعلت دست تنها بودن خود تقاضا نمود دو ماه زودتر یعنی در اردیبهشت ماه به محل مأموریت اعزام شوم و ثانیا همسر و فرزندانم را علیرغم موقتی بودن حکم همراه ببرم. وقتی باتفاق خانواده در تاریخ دوم اردیبهشتماه ١٣۶۶ وارد کابل شدم این نمایندگی بیش از چهار نفر مأمور نداشت. شخصی بنام داود خودکار مأمور رمز نمایندگی بود و یکی از مستخدمین قدیمی وزارتخارجه نیز که حالا کراوات را درآورده بجای آن پیراهن یقه آخوندی پوشیده، ریش گذاشته، پیشانی خود را داغ زده، با تسبیح بزرگ در دست در حالیکه مرتب زیر لب ورد و دعا میخواند و صلوات میفرستاد امور دفتری و بایگانی نمایندگی را عهدهدار بود. شخصی بنام خسروی که بطور مادرزادی از یک پا معلول بود مسئول بخش کنسولی بود وی به اعتراف خود قبلاً شاگرد قصابی در اصفهان بود. سفارت ما در کابل شامل یکی از قصرهای بسیار با شکوه همراه تجهیزات و تزئییات درجه یک با سالن پذیرایی بسیار عالی با چلچراغهای کریستال و کتابخانه بسیار بزرگ با باغی بسیار زیبا و استخر شنای مجهز و تأسیسات حرارت مرکزی و کارخانه برق بود. درون ساختمانها نیز مجهز به سیستم حرارت مرکزی و تهویه متبوع بود. ضلع شمالی غربی سفارت نیز اختصاص به مأمورین ارتش داشت که ۴ نفر ازکارکنان ارتش بطور ٢۴ ساعته از طریق بیسیم مجهز به مورس و دستگاه رمز با تهران در تماس بودند. این سفارت در زمان سفارت شادروان محمود فروغی با استفاده از بهترین مصالح و امکانات بر روی باغ شاهی اهدایی ظاهرشاه در مرکز کابل ونزدیک کاخ وزارت خارجه افغانستان و در همسایگی سفارت ترکیه بناگردید، ضد زلزله و ضد آتشسوزی بود. آشپزخانه بسیار مجهزی داشت که یک لشکر را میتوانست تغذیه نماید. سالن سینمای بزرگ با ٣٠٠ صندلی مبله و دو دستگاه آپاراتعالی داشت که متأسفانه همه این تجهیزات از جمله کتابخانه بسیار با شکوه و بزرگ آن بصورت متروکه درآمده هر انسان تازه وارد را به یاد شعر ایوان مدائن خاقانی میانداخت. بخش اداری از بخش اقامتگاه جدا بوده و اقامتگاه شامل تعداد چهار دستگاه آپارتمان مبله چند اطاقه با حمام و آشپزخانه جدا و مجهز به کلیه تجیهزات زندگی بود وقتی هواپیما بر فراز شهر از روی سفارت ما در کابل رد میشد همه مسافران سعی میکردند ساختمان سفارت را که از بالا بشکل تاج کیانی جلوه میکرد به بینند. زمان شاه بخصوص در ایام تابستان درمحوطه باغ بزرگ سفارت برنامههای هنری اجراء میشد و اهالی کابل بسیار از خوانندگان و هنرمندان ایرانی و مراسم با شکوه سفارت یاد میکرده و خاطرهها داشتند در کنار درب ورودی نیز بخش نگهبانان قرار داشت که شامل آپارتمان مجهزی با دو اطاق کوچک و حمام و دستشوئی و آشپزخانه بود. درختهای بیدمجنون و تبریزی و چنار منظره باشکوهی باین باغ که سرتاسر آن پر ازگل رُز و چمن سرسبز بود میداد. سالن پذیرایی که گنجایش حداقل پانصد نفر را داشت بصورت مخروبه درآمده و بعد از انقلاب کوچکترین استفادهایی از این سالن نمیشد. مبل و میزها و فرشهای بسیار نفیس رویهم انباشته و در حال پوسیدن بودند. سالن مزبور به رستورانی منتهی میشد که همه میز و صندلیهای آبنوس و طلاکاری شده آن رویهم انباشته گردیده تقریبا نمای لوسترها و چراغهای رومیزی، دیواری و سقفی آن که از جنس بهترین نوع کریستال، نقره و مُطلا بودند همراه با تابلوهای نفیس گوشه و کنار بر روی زمین پخش بودند. ظاهراً در حمله دوم. اعراب، بخصوص بعد از ماجرای سفارت آمریکا که وزارت خارجه ایران تبدیل به بخشی از وزارت خارجه فلسطینیها و بالاخص یاسر عرفات و حزباالله لبنان گردید، حزبالهیهای بیوجدان آنجا را غارت نموده و به اشیاء و لوازم بی زبان نیز رحم ننموده بودند. ظاهرشاه یک تخت سلطنتی عتیقه جواهرنشان و طلاکاری شده متعلق به نیاکان خود را به شاه ایران هدیه کرده بود که قبلاً در موزه سفارت نگهداری میشد این تخت سلطنتی را داوود خودکار برداشته و یکی دو ساعت در روز روی آن مینشست. اولین کارم این بود که این تخت را به بهانه این که متعلق به بیتالمال است، از او بگیرم و به موزه سفارت برگردانم. از طرفی تلّی از کتابهای زمان شاه گوشهایی رویهم جمع وانباشته شده روی مقوایی نوشته شده بود (باید سوزانده شوند). با موافقت خدادادی آنها را در کارتنها چیده روی آنها نوشتیم بایگانی راکد و خود کتابخانه را نیز احیاء کردیم. از کودکی عادت داشتم دور و برم مرتب باشد و یاد گرفته بودم حتی با اَشیا و ابزار بیزبان منزل نیز با احترام برخورد نمایم. در کابل نیز همین نقطه ضعف و بیماریم را با خدادادی در میان گذاشتم در نتیجه با تجهیز همکاران و خانواده آنها چند روزی را صرف جهادسازندگی (بقول برادران) در سفارت نمودیم. در گوشه و کنار انبار و محوطه باغ نیز متوجه چند میز و نیمکت و تخته سیاه شدم و تازه کاشف بعمل آمد سفارت دارای یک باب مدرسه هم بوده است که مدرسه نیز احیاء گردید و برادران اسم آنرا «والفجر» گذاشتند. تأسیس دوباره این مدرسه بطور رسمی به تصویب مرکز هم رسید و سرکار خانم قدیری همسر یکی ازکارکنان ارتش که قبل از اعزام شوهرشان به کابل معلم و اکنون در حال مرخصی بدون استفاده از حقوق بود بعنوان اولین معلم آن مدرسه منصوب گردید فرزندان برادران از جمله دو دختر من به همت این بانوی ایرانی از تحصیل بازنماندند. تابلوی دفتر رادیو تلویزیون ملی ایران و همچنین تابلوی دفتر هواپیمائی ملی ایران که نشاندهنده فعال بودن ایندو ُارگان زمان شاه در کابل بود از گوشه کنار جمع کرده بامید احیای مجدد آنها در آینده در جائی امن نگهداری نمودیم. از بین همکاران فقط رئیس نمایندگی و مأمور رمز باتفاق خانواده در سفارت اقامت داشتند و بعنوان تنها کارشناس سیاسی سفارت آپارتمانی نیز بمن و خانوادهام داده شد. مابقی کارکنان سفارت در اطراف سفارت از جمله منطقه اعیاننشین وزیر اکبرخان منازلی اجاره کرده بودند که با توجه به تفاوت نرخ ارز در بانک و بازار آزاد برایشان بسیار ارزان تمام میشد. اطراف کابل دو خط کمربند امنیتی و حفاظتی قرار داشت و هر نوع ترددّی درین باصطلاح مرز شهری توسط نیروهای زبده ارتش کابل کنترل میشد. آنسوی خطوط کمربندی هم مجاهدین افغانی فعال بودند. و عوامل نفوذی به داخل شهر، گوشه و کنار کابل تلههای انفجاری یا بمب میگذاشتند کهگاه انسانهای بیگناهی قربانی این عمل مجاهدین ونیز عوامل نفوذی پاکستانیها در داخل خطوط کمربندی کابل میشدند. همان روزهای اول معرفی به تشریفات، با دکتر کریمزاده مدیر کل تشریفات وزارت خارجه کابل دیدار نمودم. وی وقتی با من مواجه شد از اینکه یک ایرانی ملازده، انقلابزده ولی شُسته و رُفته را در مقابل خود میدید بسیار جا خورد. بخاطر دارم حتی اسم عطر و ادکلنی را که زده بودم نام برد و افزود آقای فداسوف معاون سفارت شوروی در کابل نیز ازین عطر استفاده میکند. و وقتی طی یکی دو جمله سیاست در حال تکوین و جدید وزارت خارجه ایران مبنی بر تماس و ارتباط با نیروهای مترقی (رژیم کمونیست کابل) را بوی توضیح دادم گل ازگُلش شکفت. لازم به یادآوری است که من و خدادادی تصمیم گرفته بودیم با توجه به پشتیبانیهای پارتی یا پارتیهای وی در مرکز سیاست افغانی رژیم را از حالت تنگنظرانه و بسته شیعینگری خارج نموده آنرا بسط داده تحولاتی درین سیاست بوجود آوریم که باصطلاح مس ما هم در مقابل طلای پاکستانیها خریدار داشته باشد. البته تنها سند ومدرک ما اولاً گزارش من بود که به همت خدادادی موجبات تشویق و سپس مأموریتم به کابل را فراهم ساخته بود. ثانیاً دوستان خدادادی در مرکز بودند که از خدادادی و سیاست جدید پشتیبانی میکردند. برای اولینبار هم در کنفرانس منطقهایی حفظ محیط زیست که بابتکار دکتر نجیب در وزارتخارجه افغانستان تشکیل شده بود شرکت نموده در حضور نماینده عراق با استناد به حقوقبینالملل دریاها نطقی ایراد و عراق را به خاطر آلودهکردن محیط زیست در خلیجفارس بخاطر بمباران کشتیهای تجاری و حمل و نقل محکوم نمودم که مورد تأئید رئیس جلسه سلطانعلی کشتمند نخستوزیر واقع شده و بعداً بعنوان آخرین پاراگراف به تصویب رسید. که نسخهایی از آن بلافاصله به تهران ارسال شد. بعنوان دومین اقدام جهت حصول به سیاست جدید در جلسه مخصوص که دکتر نجیب با شرکت نمایندگان مجلس واعضای دولت و شرکت رؤسای نمایندگیهای خارج در محل کاخ ریاست جمهوری جهت ارائه توضیحاتی در خصوص دکترین آشتی ملی تشکیل داده بود شرکت نمودم. توضیحاً باید اضافه نمایم تا آن تاریخ یعنی اوائل سال ١٣۶۶ هیچ ایرانی مجاز به شرکت در محافل و مجامع وابسته به رژیم کابل نبود. شرکت درین جلسه هم پس از مشورتهای لازم به ابتکار شخص خدادادی انجام گرفت و هم او بود که عقیده داشت شرکت شخص وی حساسیّت تهران را بر خواهد انگیخت اما شرکت من ممکن بود در غایت امر به احضارم به مرکز منتهی شود که در پی آن خدادادی میتوانست با عوامل نفوذ خود در مرکز مانع این کار شود. متأسفانه در پی حضور من در جلسه دکتر کریمزاده مدیرکل تشریفات طی یادداشتی حضور من بعنوان یک دیپلمات ایرانی و نماینده رسمی جمهوری اسلامی ایران در جلسه مزبور را به دکتر نجیب اطلاع داد و وی که بطور آشکارا جا خورده و بسیار متعجب بود بلافاصله خیر مقدم گفته افزود سیاست مصالحه و آشتی ملی وی آنچنان مورد استقبال قرار گرفته که حتی برادران ایرانی نیز با حضور خود در آن جلسه مُهر تأئید بر آن سیاست گذاشتهاند. بعد از این گفته تمامی نورافکنها و دوربینهای فیلمبرداری داخل سالن متوجه من شد که در بین دکتر کریمزاده و یک بانوی سناتور افغانی بنام سرکارخانم آصفی که اولین سناتور زن آن کشور بود، نشسته و به سخنان دکتر نجیب گوش فرا داده و یادداشت بر میداشتم. آنروز دکتر کریمزاده مرا با رئیس دانشکده ادبیات و زبانهای خارجی کابل بنام پروفسور عبدالرشید نیز آشنا نمود و بعدا این شخص و آن خانم سناتور وارد زندگیام شدند که بعدها بار دیگر بĤن خواهم پرداخت. از آن لحظه بمدت یکی دو روز تلویزیون کابل هنگام پخش برنامه این صحنه را نشان داده مسئله فوق موجب گردید که قضیه شرکت ایرانیها در یک جلسه رسمی رژیم کابل ابعاد گستردهایی یافته و سر و صدای زیادی ایجاد نماید بطوریکه همانروز تلکسی به امضای وزیر از مرکز واصل شد که در کابل چه خبر است آیا صحت دارد کارشناس سیاسی نمایندگی بطور غیرقانونی و کسب مجوز ازمرکز در یک اجلاس دولتی رژیم کابل شرکت نموده و چرا؟ این کار در خود کابل نیز سفارت ایران را که تا آنموقع یک منطقه متروکه و فراموش شدهایی بود بیکباره مورد توجه خبرگزاریها بخصوص خبرگزاریهای شوروی و همچنین محافل دیپلماتیک قرار داده برای اولینبار تلفنهای سفارت بکار افتاد و دعوتنامههای زیادی برای شرکت در محافل و مجامع دیپلماتیک واصل و از همه مهمتر ترس و وحشت پاکستانیها را فراهم نمود. بعدها شنیدم نجفی بعنوان سرکنسول رژیم در پیشاور این اقدام را بعنوان خیانت به امام و آرمانهای حزباالله و مجاهدین افغان محکوم نموده و خواهان مجازات بانیان آن گردیده است و این در حالی بود که سیاست فوق باعث شد مجاهدین (اکثراً برای این که به صحنه نبرد نزدیک باشند، مقیم پیشاور پاکستان بودند) توجه بیشتری به ایران و نمایندهاش در پیشاور نموده خود داوطلب تماس با نجفی باشند در حالیکه قبلا عکس قضیه حاکم بوده ونجفی دنبال مجاهدین میرفت و آنها بخاطر ملاحظاتی از جمله حساسیت پاکستانیها، سعودیها و آمریکائیها کمتر علاقمند به دیدار با نجفی یا هرگونه تظاهر به نزدیکی با ایران بودند. از میان دعوتهای رسیده دعوت کاردار چین (بنیانگذار احزاب اولیه شیعه و هزارهجات افغانستان چنییها بودند و عقیده داشتند هزارههای افغان چینیالاصل هستند -ترکیه (بدلیل پشتیبانی از گروههای کوچک ترک و ازبک افغان) و پاکستان (که خود را همه کاره افغانستان میدانست) را پذیرفته باتفاق خدادادی بدیدارشان رفته و متقابلا نیز دعوتشان کردیم. بطوریکه از آن پس علاوه بر ملاقات روزانه من با نفرات دوم نمایندگیهای فوق و بعضی دیگر از دیپلماتهای مقیم کابل یک نشست نوبتی هفتگی هم با کارداران مزبور با شرکت شخص خدادادی داشتیم. این اولین بار بعد از انقلاب بود که تعدادی از کارداران و رؤسای نمایندگی چند کشور خارجی وارد محوطه سفارت ایران در کابل شده و در سالن پذیرایی از آنها پذیرائی بعمل میآمد. در پی چند ملاقات چون به خدادادی خبر رسید حکم احضار من بخاطر شرکت در جلسه رسمی رژیم کابل در حال تهیه است بلافاصله و قبل از وصول حکم عازم تهران شد و بعد از دو هفته در حالی بازگشت که سیاست جدید بعنوان دکترین فرعی یا موازی یا دوجانبه رژیم (سیاست جایگزینی و پشتیبانی بعنوان پشتوانه برای سیاست اصلی) در مورد افغانستان به تصویب رسید. حالا نوبت مأمور رمز وابسته به جناح مقابل بود که با توجه به اشاراتی که همکارانش در اطاق رمز مرکز بوی میکردند عازم تهران شود. وی پس از بازگشت ازتهران کاملا زیر و رو شده عملاً در مقابل خدادادی خط وجبهه جدیدی به هواداری مطلق از مجاهدین و طرد و انکار دولت کابل و مخالفت بیمارگونه با آن پیدا کرده بود. بدین ترتیب تقسیم رژیم به دو تشکل محافظه کار و افراطی در مقابل نیروهای نسبتاً زبان فهم آغاز شده و نوید خوبی برای من و امثال من بود که بتوانیم از این تضادها استفاده نموده و کمی هم نفس بکشیم. سیاست جدید تنها عیبی که داشت این بود که موجب گردید آدمهای بیمُحتوا و بیسوادی چون داوود خودکار دفعتاً مورد توجه واقع و به بازی گرفته شوند. من بارها شاهد ابراز مسرتها یا پیشگوییهای وی در خصوص بمبگذاری در فلان بازار یا فلان مسجد وابسته به اهل تسنن بودم وی که از شرکت من و خدادادی در محافل دیپلماتیک رنج میبرد قبل از بعضی ملاقاتهای مهم پیشگویی میکرد ساعت فلان در منطقه فلان بُمبی منفجر خواهد شد و عجیب اینکه این بمب هم منفجر میشد. با هر انفجاری که میشد وی تکبیر میگفت و صلوات میفرستاد. یا بعضی روزها خیلی هیجان زده بود و تماسهایی با بیرون میگرفت و بعد از دو روز متوجه میشدیم مثلا در منطقه بازارچه صرافان کابل بمبی منفجر شده است. بعدا همانطور که در بخش مربوط به آزادی زندانیان ایرانی از زندان پلچرخی توضیح خواهم داد کاشف بعمل آمد که مواد انفجاری این بمب گذاریها توسط مأمورین سپاه در داخل خاک افغانستان تحویل عناصر افغانی میشده یا شخصا مبادرت باین کار میکردند. البته این کار ممکن بود از طریق پُست سیاسی و پیک سیاسی هم انجام شود زیرا هر هفته پُست سیاسی توسط یک پیک سیاسی از تهران به دوبی و از آنجا توسط مأمور رمز به کابل و بالعکس حمل میشد و با استفاده از کنفوانسیون وین و مصونیت دیپلماتیک از زیر دستگاه ویژه فرودگاه نیز رد نمیشد. رژیم توانسته بود از این طریق تعدادی اسلحه و مقداری مهمات به نمایندگیها ارسال نماید تا در موارد مقتضی کارکنان بتوانند از خود دفاع نمایند که این اسلحهها عمدتادر اطاق رمز نگهداری میشد. البته هر دیپلماتی یک هفتتیری نیز همراه داشت که هنگام تردد با اتومبیل زیر صندلی استتار میگردید. رئیس نمایندگی علاوه بر هفتتیر یک مسلسل خودکار هم داشت و مأمور حفاظت وی که عمدتا راننده سفیر یا رئیس نمایندگی بود آنرا زیر صندلی خود استتار مینمود. در محل رزیدانس یا اقامتگاه نیز مقداری اسلحه و مهمات نگهداری میشد که در موارد ویژه از رئیس نمایندگی و خانوادهاش حفاظت بعمل آید. بهرحال خدادادی از این قضیه ناراضی و نگران بود و میترسید سیاست جدید با این اقدامات با شکست مواجه شده یا به بیراهه رود در نتیجه نمیتوانست دلخوریاش را از مأمور رمز نشان ندهد دکتر نجیب و یارانش نیز که از طریق عناصر خاد (سازمان امنیّت) و دستگاههای شنود و غیره متوجه این تضاد و دوگانگی شده بودند با پذیرش بدهیهای رژیمهای ظاهرشاه و داوودخان به ایران که شامل ٢٠٠ میلیون دلار بود و بازپرداخت آن بصورت اقساط، سعی در تقویت جبهه باصطلاح مترقی حاکمیت ایران در بخش مربوط به افغانستان ینمودند. آنچه مسلم بود مأمور رمز در این جنایات دست داشت و یاران نجفی در مرکز بوی کمک میکردند و من گاهی متوجه برخوردهای لفظی این دو در محیط اداری (سفارت) میشدم ولی بمحض مشاهده من ساکت میشدند. و اما داود خودکار مأمور رمز سفارت رژیم در کابل کی بود؟. عجیب اینکه وی سرنوشت مشابه صالحی سرکنسول سابق بمبئی هند را داشت ولی بمراتب پستتر وحقیرتر و بیسوادتر بود. وی قبل از انقلاب با سوادی معادل ۵ کلاس ابتدایی شاگرد آبدارخانه یک محضر طلاق و ازدواج بود. (بعداً متوجه شدم اکثر صاحبان و کارکنان دفاتر طلاق و ازدواج زمان شاه بعد از انقلاب صاحب پُستهای حساس در رژیم جدید شدهاند ازجمله ملا حَسَنی در رضائیه که قبل از انقلاب یک محضردار معمولی بود بعد از انقلاب با عنوان ژنرال حسنی تقریبا همه کاره استان آذربایجان غربی شده جنایات زیادی علیه مردمان منطقه بخصوص هموطنان کُرد ما مُرتکب گردید.) شاگرد آبدارخانه یاد شده بعد از انقلاب، بسیجی و قاری محله خود در روستای رستمآباد میشود. همان دهی که ولایتی وزیرخارجه همه اهالی ذکور آن ده از جمله چوپان محل و داود خودکار و دو برادر دیگرش را وارد وزارتخارجه میکند. وی ابتدا بعنوان گارد محافظ وزیر و سپس مأمور رمز وزارتخارجه به خواستگاری دختر رئیس دفتر محضر طلاق و ازدواجی که قبلاً شاگرد آبدارخانه آن بوده رفته با این دختر ازدواج میکند و کابل اولین مأموریت وی بود که قضیه سیاست افغانی رژیم باعث میشود مورد توجه جناح تندرو رژیم قرار بگیرد. وی فردی کاملا غیرطبیعی کاملا مریض از لحاظ روانی و مملو از کمبودها و عقدههای بیمارگونه بود. در یک اقدام بیسابقه در غیاب خداددای که بمرکز رفته بود دستور داد تمامی درختهای سفارت را که باعث شکوه و زیبایی طبیعی آن شده بود بریده و بسوزانند. تا مثل نرون که از سوختن شهر روم لذت برد از سوختن انبوهی از درختان درمحوطه باغ سفارت لذت ببرد. بطوریکه سفارت مورد اعتراض اداره حفظ محیط زیست کابل قرار گرفت. وی بعدها بعنوان کنسول هرات منصوب شد و در همان دو هفته اول ورودش دستور داد تمامی درختان باغ کنسولگری ایران در هرات منجمله درخت کهنسالی را که شناسنامه داشته و شاه ایران برای حفاظت ونگهداری آن دستور داده بود بودجه ویژهایی برای آن اختصاص یابد از بیخ و بُن کنده لاشهاش را بسوزانند. وی از جمله بیماران روانی بود که گرایش به ویرانی و نیستی و نابودی دارند. اگر زمان شاه این کارها را میکرد بعنوان یک پدیده بسیار جالب میتوانست موضوعی ویژه برای مبحث روانشاسی فردی باشد یا زمان داروین بعنوان حلقه مفقوده وی مورد ارزیابی قرار گیرد. وی جنایات بیشمار و زیادی در سفارت ایران -کابل مرتکب شد از جمله یکروز که در غیاب مسئول نمایندگی با توجه به پشتیبانیاش توسط گروه فشار و نفوذ افراطی در هیئت حاکمه رژیم به سرپرستی موقت سفارت منصوب شده بود، یکی از کارکنان محلی را که هنگام قدمزدن وی در باغ جلو رفته و جرأت کرده بود از وی دو ساعت مرخصی تقاضا کند تا طفل بیمارش را قبل از آغاز حکومت نظامی شبانه در کابل نزد طبیب ببرد زیر مُشت و لگد گرفته و به مدت ۴٨ ساعت در سفارت حبس کرده بود. و آن بیچاره که علیرغم گریه و زاریها نتوانسته بود طفلش را نزد دکتر برده و از مرگ نجات دهد مجبور شده بود روز دوم بپای آن نامرد افتاده کف کفش ویرا هم ببوسد و وی با همان کفش بر سر و روی وی زده و زمانی پدر بیچاره به منزل رسیده بود که یک شبانروز از مرگ کودکش گذشته بود. این بینوا که در سن ٣٩ سالگی بسیار شکسته احوال، چروکیده و مُچاله شده بنظر میرسید بزرگترین آرزوی زندگیاش داشتن یکدستگاه دوچرخه پائی بود تا بوسیله آن بتواند بعد از پایان وقت اداری که تا ۶ بعد از ظهر طول میکشید یکساعت زودتر به خانه، نزد زب و فرزندش، برسد و صبحها نیز یکساعت دیرتر خانه را ترک نماید و وقتی با صلاحدید خدادادی دوچرخهایی برایش تهیه شده در مقابل آن جنایت خودکار در حق آن بیچاره بوی اهداء گردید خودکار رسما اعتراض نموده گفت این کار شرعی نیست چرا به دیگران دوچرخه نمیخرید و وقتی پاسخ شنید ما یک دوچرخه برای یک مرد مسلمان محرومی خریدیم حالا نوبت شماست که این کار را بکنید بمدت دو ماه با هیچ کس حرف نزد و روزه سکوت گرفت مبادا یک ١۵٠ دلاری از ٣۵٠٠ دلاری که همه ماهه میگرفت و همه را پسانداز میکرد کم بیĤورد. باین ترتیب ایام بعلت شتاب کار روزانه، ملاقاتهای روزانه و شرکت ما در محافل دیپلماتیک کابل بسرعت گذشته و وقت آن رسید که برای ٢٢ بهمن ١٣۶۶ برای اولین بار بعد ازمیهمانیهای شکوهمند زمان شاه یک میهمانی دیپلماتیک در محل اقامتگاه و در آن سالن با شکوه برگزار شود. علت شرح و تفصیل بیشتر درین مورد بخاطر بیان فاجعهایی است که بعدا رخ داد. آقای کارکاس کاردار ترکیه آشپزی داشت که خیلی از وی تعریف میکرد انصافا هم سفارت ترکیه غذاهای خوبی سِرو میکرد. حدود دو هفته قبل از میهمانی سفارت ویرا به جلسه همĤهنگی آورده قول داد به کمک و مدیریت وی میهمانی با شکوهی برگزار شود. من ازاول مخالف این قضیه بوده و عقیده داشتم از هیئت آشپزی هتل اینترکنتینانتال کابل واقع در محوطه زیبا و سرسبز باغبالا استفاده شود ولی خدادادی فکر بودجه بود و در عین حال رعایت خود کار را هم میکرد که بهرگونه رابطه با رژیم کابل و عوامل آن حساسیت نشان میداد و با شاخ و برگ بمرکز گزارش مینمود. هرچه آشپز ترکیه در مورد مواد مصرفی لیست داده بود قبلا تهیه و در یخچالهای بیشمار آشپزخانه مجهز و مجلل سفارت نگهداری میشد. یکهفته قبل ازمیهمانی نیز تعداد ۴۵٠ دعوتنامه به محافل و مجامع دیپلماتیک کابل و از جمله ۵٠ کارت بدون اسم به وزارت خارجه رژیم کابل ارسال شده بود که همه بدون استثناء پاسخ مثبت داده بودند. یکروز قبل از میهمانی کاردار ترکیه تلفنی اطلاع داد که آشپزش مریض است. ناگزیر شدیم به هتل مراجعه کنیم آنجا هم معذرت خواستند مسئول نمایندگی بسیار سرآسیمه و نگران بود و از شماتتهای مخالفین خود در مرکز و همچنین تمسخر برخی عناصر و عوامل در کابل میترسید. مسئله مهمتر آبروی مملکت بود. مرتب از من میخواست یک فکری بکنم. ناگزیر سراغ همسرم رفته قضیه را شرح دادم وی که آبستن بود پاسخ داد بشرطی حاضر است این میهمانی را راه بیاندازد که اولاً همه آقایان و همه بانوان نمایندگی سهمی از کارها و وظایف را بعهده گرفته خانمها از وی و آقایان از من حرف شنوئی داشته باشند تا کارها با نظم و ترتیب لازم سروسامان یابد. همه پذیرفتند. ٢۴ ساعت حالت آمادهباش قرمز اعلام شد. من وهمسرم برنامهایی نوشته و کارها را تقسیم و وظایف هر کسی را مشخص کرده ضمن فراخوانی همه در کلاس مدرسه و شرح و توضیحات بر تابلو یک نسخه از شرح وظیفه هرکس را کپی کرده و در اختیارش گذاشتیم. قرار شد ۵ نوع غذای اصیل ایرانی که معمولاً با ذائقه خارجیها خوانائی دارد و در خارج معروف بوده و هواخواهانی دارد تهیه و پخته شود. من شخصاً مسئول تهیه کباب برگ و کوبیده شدم دو نفر هم دستیار داشتم، کارها به بهترین وجه پیش میرفت درست یکساعت قبل از آغاز میهمانی خدادادی از من خواست دوش گرفته لباس پوشیده بهمراه وی در ابتدای ورودی سالن پذیرایی از مدعوین استقبال نمایم. و چون تنها کارشناس سیاسی و مترجم سفارت هم بودم باید پذیرایی از میهمانان سرشناس خارجی از جمله سفرای مقیم را بعهده میگرفتم. دوش گرفته و با شتاب به سالن رفتم خدادادی تا مرا دید گفت هنوز بشدت بوی پیاز میدهم باید عطر و ادوکلن بزنم. عطر و ادوکلن زده بودم ولی کار تقریبا هشت ساعته با گوشت و پیاز و کباب باعث شده بود این بو در بدنم نفوذ کند ناگزیر بار دیگر دوش گرفته تمام شیشه عطر و اُدوکلنم را توی سطل آبی ریخته با آن بار دیگر خود را ضدعفونی نمودم اما عیب این کار این بود که بیش از حد مجاز بوی عطر میدادم. اولین میهمانمان طبق معمول همه میهمانیهای دیپلماتیک در دنیا با توجه به آدابدانی، وظیفهشناسی و وقتشناسی ژاپنیها، سفیر ژاپن بود. و از شانس بد من وی متخصص عطرشناسی هم بود. اصولاً ژاپنیها بهمه چیز نو و بدیع حساس و علاقمندند..وی نیز از بس بقول خود از عطر عجیب و جالب من تعریف کرد تا اینکه سرانجام از رو رفته و به سفیر گفتم بعداً نمونهایی از آنرا برایشان میفرستم وی انگار منتظر چنین پیشنهادی بود تعظیم بلند بالایی نموده گفت فردا وابسته سفارت را میفرستم تا این هدیه شما را دریافت کند. فردای آنروز هم وابسته ابتدا تلفن زده بعد از ساعتی وارد سفارت شد منهم درین فاصله یک شیشه از عطر مزبور را تهیه کرده ناگزیر شدم آب پیاز را گرفته یک قطره از آن به عطر بیافزایم. آشنایی با وابسته سفارت ژاپن باعث دردسرهای بسیار زیادی برای من و سفارت شد که بعدا توضیح خواهم داد. میهمانی سفارت بخوبی برگزار شد ولی آنشب، روزگار بازیهای دیگری با من و خانوادهام داشت. همسرم بعدا برای من تعریف نمود زن خودکار مأمور رمز که از تذکّرات همسرم برای رعایت بهداشت و غیره بستوه آمده بوده یکی از شلنگهای ضخیم آشپزخانه را ابتدا پشت سر همسرم که در حال کشیدن برنج در دیسهای سلطنتی زمان شاه بود میگذارد و سپس با برداشتن قابلمهایی فریاد میزند خانم فلانی کمکم کنید دستم سوخت و زنم با هول و نگرانی بر میگردد که بوی کمک کند پایش به شلنگ آب گیر کرده و واژگون میشود آنشب همسرم کمی کسالت داشت ولی آنرا ناشی از خستگی میدانست روز بعد دردش شروع و در اثنای مراجعه به دکتر و معالجه فرزند خود را سقط نمود بعدها در تهران در مراجعه به دکتر خود متوجه شد اولاً از ناحیه کمر معیوب شده و ثانیاً برای همیشه از شانس مادرشدن مجدد محروم گردیده است. تقریباً اکثر روزنامهها و نشریات کابل جریان میهمانی سفارت ایران را نوشته بودند. نشریهایی بزبان انگلیسی بنام کابل تایمز با عکس و تفصیلات و با عنوان ده سال بعد از آخرین جشن با شکوه سفارت ایران نوشته بود: آنشب تمام ستارگان آسمان کابل درین سفارت بزمین نشستند تا شاهد این باشند عنقریب به کمک کشور بزرگ و باستانی ایران همراه با سایر کشورهای صلحدوست منطقه از جمله هند برنامه آشتی ملی بین کابلنشینان و فرزندان رنجدیده و پیشاورنشین خود (مجاهدین) برقرار شده جنگ و خونریزی جای خود را به صلح و آشتی و آبادانی و حکومت وحدت ملی داده برای همیشه جنگطلبان پاکستانی و اربابان آن را سیهرو و شرمنده خواهد نمود. مقاله زیبایی بود که خواننده را به فکر وا میداشت. واقعا اگر در آن مقطع از تاریخ افغانستان رهبران ٧ گروه جهادی افغانستان به برنامه مشی مصالحه ملی دکتر نجیب پیوسته و همانطور که دکتر نجیب خواهان آن بود بصورت مسالمتآمیز قدرت به مجاهدین واگذار میشد دیگر لزومی به جنگ و ویرانی بعدی و نابودی یک ملت تاریخی و آنهمه جنایات و خسارات جانی و مالی بیشمار نبود. آنچه مسلم است حتی اگر همه افغانها از جمله رهبران جهادیخواهان این مسئله بودند. حکومت پاکستان بالاخص ارتش آنکشور بهیچوجه حاضر به پذیرش این مسئله نبود زیرا وحدت مجاهدین و دولت دکتر نجیباالله اتحادی از نیروهای کارآمد و مجرب را با تسلیحات و منابع مالی فراوان بوجود میآورد که ممکن بود بعدا خواهان بازگرداندن سرزمینهای از دست رفته خود شامل مناطق پشتوننشین شمال غربی پاکستان (منطقه قبایل آزاد) که قبلاً با خط مرزی دیوراند (توسط کلنل دیوراند افسر انگلیسی ترسیم شده بود) از افغانستان جدا شده بود گردند. پاکستانیها با تمامی امکانات و نیرو و توان خود مخالف تحقق چنین مسئلهیی بوده خواهان تبدیل افغانستان به ایالت پنجم کشور ولو با ظاهری مستقل اما حکومتی دست نشانده بودند. از طرفی سیاست جنگ دائم در افغانستان باعث میشد ارتش پاکستان از سرزمین پهناور و کوهستانی افغانستان به بهای نابودی یک ملت بعنوان آزمایشگاهی زنده برای تمرین نظامی علنی و عملی نیروهای زبده خود استفاده نموده اولاً آمادگی لازم و همیشگی و حالت جنگی خود در مرزهایش با هند را حفظ نماید. ثانیاً با اعزام تعدادی از این نیروهای کارآزموده به داخل کشمیر زخم وارده بر پیکر خونین این سرزمین بهشتآسا را دائمی نماید. از طرف دیگر همپالگیهای آنها در تهران نیز آتشبیار معرکه بوده با حمایت بخش کوچکی از مردم افغانستان بنام شیعیان و رو در رو ساختن هزارههای شیعه در مقابل سایر گروههای افغانی از جمله حکومت کابل زمینه را بتدریج برای تحقق آمال و آرزوهای پاکستانیها بخصوص ارتش آنکشور فراهم میکردند. پاکستانیها اعمال خود در افغانستان را جزو مقوله منافع ملی خود قلمداد نموده برای تحقق سیاستهای خود شبانهروز کار میکردند. اما معلولین فکری وزارت خارجه در تهران و پیشاور پاکستان هرگز نمیتوانستد این مقوله را بخود بقبولانند که یک افغانستان مستقل و آباد و قدرتمند بدلایل اشتراک قومی و فرهنگی با ایران همانطور که در زمان شاه سیاستمداران اندیشمند و برجسته، خواهان آن بودند باعث ثبات منطقه گردیده در راستای عمق منافع استراتژیک ملی ما قرار میگرفت. برادران هنوز در رویای صدور انقلاب و تشکیل امپراطوری جهانی اسلام به ٪٢٠ از جمعیت افغانستان دلبسته بودند و بطور بیمارگونه اعتقاد داشتند با سیاست ایجاد تفرقه و اختلاف، روزی مجاهدینُسنی تضعیف یا نابود شده و سرانجام زمینه برای یک حکومت شیعی در کابل فراهم خواهد گردید و باین ترتیب آب به آسیاب دشمن ریخته و تمام مدت علیه منافع ملی و استراتژیک مردم ایران کار میکردند و نقشه میکشیدند. و منهم از بد حادثه در دام آنها گرفتار آمده بناچار و ناخواسته شریک خیانتهای آنها میشدم از جمله: لابد سفیر ژاپن و وابسته آن سفارت و ماجرای عطر یادتان هست. یکروز سفیر ژاپن اطلاع داد وابسته فرهنگی آن سفارت تقاضا دارد با کارشناس سیاسی سفارت ایران ملاقات کند. من که از ماجرای عطر خسته شده بودم با اکراه پذیرفتم. وابسته مزبور ساعتی بعد وارد سفارت شده مستقیماً به اطاق خودکار که بجای مسئول نمایندگی متصدی امور شده بود راهنمایی گردید. خودکار یک کلام انگلیسی نمیدانست. لذا متوجه گفتگوی ما نشد. مطابق معمول پس از خاتمه ملاقات خلاصهایی از صورت مذاکرات به تهران ارسال شد. من چون مطلب مهمی در اظهارات وابسته ندیده بودم بهمان گزارش کتبی اکتفاء کرده و تلکس آنرا ننوشته بودم. اما هم با تلکس محرمانه و هم با اولین پست بعدی دستور العملی رسید که با وابسته فرهنگی سفارت ژاپن که علاقمند کسب اطلاعات در مورد اسلام و مذهب شیعه است تماسها ادامه یابد. مأمور رمز از اینکه مطلب باین مهمی را به تهران مخابره نکرده بسیار ناراحت بود و چون گزارش را نخوانده ارسال داشته بود علت عدم توضیح من درین مورد را جویا شد و افزود حالا که بعد از هزار سال یک کافر به این سفارت پناه آورده و میخواهد مسلمان شود چرا چنین ساده از کنارش گذشتهام. گفتم معمولاً در محافل دیپلماتیک چنین کنجکاویهایی میشود و قضیه بسیار عادی است و کسی نمیخواهد مسلمان بشود. وی بمن سه روز مهلت داد رساله خمینی را که آنموقع به سه جلد سیاسی اقتصادی و... تقسیم شده بود مطالعه کرده به ملاقات وابسته مزبور بروم. در پایان سه روز سفیر ژاپن شخصا مرا به سفارت دعوت نمود. در سفارت ژاپن وابسته سفارت منتظر من بود باز سئوالاتی نمود که من پاسخ مقتضی دادم و متوجه شدم وی بصورت آکادمیک و علمی این مسئله را پیگیری مینماید. پس از ارسال مجدد صورت ملاقاتها بمرکز که شامل اظهارنظر من در خصوص فوق نیز بود پاسخی واصل شد که ژاپنیها از آمریکائیها بخاطر بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی متنفرند و بهر حکومت یا آئینی که دشمنی با آمریکائیها را دامن بزند گرایش دارند پس وابسته فرهنگی را محکم بچسبید که میخواهد مسلمان آنهم ازنوع شیعی بشود و روی وی هر چقدر ممکن است کار کنید. برای دومینبار من مجبور شدم رساله آقای خمینی را بخوانم یا برخی تفاسیر واصله از تهران راجع به محدوده سئوالاتی که وابسته فرهنگی بعمل میĤورد را حفظ کنم. خیلی خلاصه این قضیه چند ماهی ادامه یافت و من همچون یک معلم خوب و دیپلمات ژاپنی بسان یک شاگرد درسخوان رابطهمان ادامه داشت و این اواخر علیرغم اختلاف مقام و برخلاف عرف دیپلماتیک کار به ملاقات روزانه در سفارت ژاپن و یا بالعکس در سفارت ما کشیده بود. با توجه باینکه هر آغازی سرانجام پایانی دارد پایان این ماجرا هم با تشکر وابسته از من و سفارت مبنی بر اینکه کمک شایانی برای تهیه رساله دکترایش نمودیم فرا رسید. حالا من و مسئول نمایندگی مانده بودیم که چگونه پایان بقول وی فاجعهآمیز این تراژدی را بمرکز گزارش کنیم آخر سر ترجیح دادیم پایان ماجرا را بمرکز اعلام نکنیم و منتظر بمانیم تا اینکه یکروز در پاسخ مرکز اعلام داشتیم فلانی به توکیو برگشته و کارشناس سیاسی نمایندگی اطلاع واثقی از اینکه وی به دین اسلام و مذهب شیعه تشرف حاصل نموده است یا نه ندارد. میتوانید تقضیه را از سفارت ایران در توکیو پیگیری نمائید. قضیه بیکباره مختومه گردید ظاهرا مرکز باین نتیجه رسیده بود که رو دست خورده است. این قضیه نشان میداد چه کسانی حاکم بر سرنوشت ما شدهاند. و در میان اینهمه مسائل و مصائب که ملت ایران با آن دست به گریبان بود اینها بفکر آن بودند یک ژاپنی را مسلمان بکنند. در زمان شاه دولت بمنظور کاهش نفوذ شوروی و همچنین نحوه استفاده از آب رود هیرمند در سال ١٩٧٣ قراردادی با دولت کابل منعقد نموده بود که بموجب آن دولت ایران با اعطای یک وام ٢٠٠ میلیون دلاری شامل ٢۵٠ دستگاه اتوبوس شهری و نوسازی سیلوها و کشتارگاههای کابل و هرات و بهداشتی کردن آنها و احداث بیمارستان و دانشکده پزشکی درین شهر توانسته بود وجهه و اعتبار زیادی بین افغانها از هر قوم و طبقه کسب نماید. مطالعه پروندههای سابق نمایندگی نشان میداد عمده فعالیت دیپلماتهای زمان شاه صرف رشد و توسعه روابط فیما بین و نحوه همکاری مشترک برای تسلط بر طبیعت خشک و سوزان استانهای همجوار شامل فراه نیمروز و استان سیستان و بلوچستان و نحوه تقسیم آب رود هیرمند بصورت مرضّی الطرفین بوده است. لیکن بعد از انقلاب سیاست تفرقه و توطئه و براندازی و ویرانی افغانستان جایگزین آن سیاست سازندگی سابق گردیده کار را بجائی رساندند که در تمامی این سالها هیچگونه کار مثبتی که رنگ و بوی حفظ منافع استراتژیک ملت ایران در این منطقه مهم را داشته باشد بعمل نیĤمده و هر کسی هم من باب دلسوزی خواست کاری انجام دهد با هزار فتنه و وصله و اتهام از میدان بدر کردند، تا سیاست آب در هاون کوبیدن رژیم در سرتاسر جهان از جمله افغانستان ادامه یابد و آقایان چند صباح بیشتر به عمر بیخاصیتشان ادامه دهند. ولی آیا اگر یک رژیم واقعا ایرانی و خواهان حفظ منافع ملی طی این سالها بر ایران حاکم بود نمیتوانست از موقعیتی که در پی فروپاشی شوروی درین منطقه بوجود آمد برای توسعه روابط سیاسی فرهنگی و اقتصادی با کشورهای جدیدالتأسیس جماهیر آسیای میانه و سایر همسایههای شمالی و جنوبی حداکثر استفاده را بعمل آورده و در رفاه و بهزیستی تمامی ساکنان این منطقه موثر باشد؟ و آیا ملت ایران باید چندین دهه با کار شبانهروزی تقاص ندانم کاریها و سیاست خارجی سراپا بیمار و در حال نزع رژیم را در رابطه با کشورهای منطقه را بپردازد؟ ملت ایران در هیچ یک از ادوار تاریخی خود متقبل اینهمه خسارت که بر تمامیت پیکرش وحیثیتاش در حساسترین دهههای این قرن وارد گردید نشده است، زیرا اشغالگران یا تجاوزگران اجنبی بوده و پس از مدتی بر آنها غالب آمده است لیکن این دشمن قوم ایرانی بنام خود ایرانی دست و پای ویرا بسته است و ملت ایران تجربهایی برای رهایی از دست دشمن خودی و خانهزاد نداشته است. واقعاً اگر یکروز این برادران که بعنوان سفیر و سرکنسول و وابسته فرهنگی و غیره سالهای سال فوقالعادههای نجومی میگرفتند در یک جا جمعآوری شده و ورق کاغذی به آنها داده شود تا روی آن تنها یک کار مثبتی را که طی این سالها رنگ و بوی حفظ منافع ملت ایران را داشته ذکر کنند چه خواهند نوشت جز اینکه بنویسند همه چیز، صرف یک عنصر فانی بنام ولایت مطلقه فقیه و فرامین وی برای صدور انقلاب و فتوای وی برای کشتار انسانها شد؟ البته ممکن است از منهم سئوال شود طی این مدت چه عمل مثبتی بنفع این ملت توانستی انجام دهی؟ چارهایی جز این ندارم که بگویم به منهم از همان روز اول یک هاون دادند تا مثل بقیه آب در آن بکوبم. اگر از سوی تعداد انگشتشماری مختصر تلاشی هم انجام گرفت دیوار پولادین و نفوذ ناپذیر اصول اساسی سیاست خارجی رژیم توائم با فتوای مرتد خواندن خودی (٢٠٠ نفر) و بیگانه (یکنفر) و تبعات سیاه و زیانبار آن مانع از انجام کوچکترین عمل مثبتی شد. از جمله خدادادی ها عضو دفتر تحکیم وحدت دانشجویان و فارغالتحصیلان و کاردار رژیم در کابل همانطور که در بخش مربوط به مأموریت دائم بعدی شرح داده خواهد شد بودند عدهایی که سعی خودشان را البته بنا به ملاحظاتی کردند ولی متخصصین سیاست تخریب و ویرانی هرگز نگذاشتند آنها در کار خود توفیقی حاصل نمایند. به جرأت میتوانم بگویم تنها کار مثبتی که در طول قریب به دو سال اقامتم در کابل از میان آنهمه پرسنل و بودجه و صرف وقت و انرژی و کار باصطلاح شبانروزی انجام شد آموزش بچهها توسط سرکار خانم قدیری بود که تازه بعد از پایان این دوره کوچکترین فوقالعادهایی به این بانوی ارجمند ایرانی داده نشد. چون از نظر رژیم آموزش فرزندان این مرز و بوم آن قدر اهمیت نداشت که به بانی و کارگزار آن اُجرتی ولو اندک پرداخت شود. ولی این انسان نیکوکار آنقدر شجاع بود که از پیآمدهای این مهم و دو بهمزنی ها، حسادتها که تخصص خواهران زینب (لقب زنان حزبالهی) است نهراسد. یکروز یکی از بانوان سفارت همسرم را به منزلش دعوت کرد که بعداً من و شوهر ایشان و بچهها پس از پایان کار اداری و مدرسه به آنها پیوستیم. وقتی وارد منزل همکارم شدیم دیدم همسرم سخت برافروخته است و یکی از آن قطرات درشت اشک که مرواریدهای تیره جانند آهسته در چشمش نیش میزند. علت را پرسیدم چیزی نگفت اما بعد توضیح داد که بعد از هزارسال (آن چند ماه برایش هزار سال گذشته بود) امروز توانستم یک موزیک اصیل ایرانی را با صدای ملکه آواز ایران بشنوم. گفتم خیلی خوشحالم که این خانواده نیز مثل ما و خودی هستند چرا تقاضا نکنیم که آهنگ را یکبار دیگرگذاشته و گوش کنیم وی گفت دوستش هزار قسم بوی داده که این مقوله را به کسی ولو به شوهرم هم نگویم زیرا خطرناک است و تا بهای مرگ و جان آدمیزاد جریمه دارد. یعنی شنیدن یک موسیقی ملی وطن نیز بصورت یک سرّ نهفته و راز خطرناک درآمده بود. یکروز خدادادی از من خواست بمدت یکماه مسئولیت بخش کنسولی را نیز که متصدی آن بنام خسروی عازم مرخصی بود بعهده بگیرم. هر روز به تفاوت از ٢٠ الی ٣٠ نفر جهت اخذ روادید مراجعه میکردند که ظرف یکی دو ساعت به کارشان رسیدگی نموده مرخصشان میکردم (در زمان تصدی خسروی این مسئله از صبح تا غروب طول میکشید.) ارباب رجوع هم بسیار خوشحال بوده و تعجب میکردند تا اینکه یکروز در قبال قدردانی فردی که باتفاق همسر و فرزندانش عازم زیارت مشهد بود و ازسرعت کارش تعجب کرده و میپرسید آیا دیگر لزومی ندارد آیتالکرسی را ترجمه و تفسیر کنم؟ علت را جویا شدم فهمیدم خسروی این بدبختها را وادار میکرد رساله آقای خمینی را از بهر کرده یا مثلاً برخی آیات یا سورههای قرآن را حفظ نمایند تازه متوجه شدم چرا بعضی وقتی وارد میشدند بلافاصله شروع به تلاوت آیاتی چند از قرآن میکردند و من فکر میکردم اینهم نوعی عادت و فرهنگ افغانی است. عدهایی هم فرمهایی میĤوردند که پس از بررسی متوجه شدم قبلاً از خسروی گرفته و خواهان رفتن به قم و آموزش طلبگی در حوزه علمیه قم به شرط انجام وظایف محولهایی که بعدا بعهده آنها واگذار میشود هستند. برای انجام کار آن فرد بخشنامه مربوطه را خواستم. دستورالعمل محرمانهایی بود که نشان میداد رژیم همه ساله هزاران طلبه از اطراف و اکناف جهان را به قم اعزام نموده بعد از آموزشهای لازم مذهبی و نظامی آنها را جهت انجام مأموریتهای ویژه به کشورهای متبوعشان بر میگرداند. با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم رژیم چه بودجه کلانی برای کاری که تنها بخاطر صدور انقلاب انجام میدهد ولی کاملاً مخالف منافع ملی کشور است به هزینه ملت ایران مصرف مینماید. حوادث بعدی در الجزایر، سودان، ترکیه، افغانستان، پاکستان کشمیر، عربستان بحرین و... نشان داد که رژیم چه نقشههای دور و درازی برای بدبختی مردمان این کشورها همچون بلائی که بر سر مردم ایران آورده مد نظر دارد. یکروز مسئول نمایندگی در غیاب مأمور رمز که بمرخصی رفته بود با توجه به تخصص قبلی من که در مورد دستگاه تلکس و کشف رمز داشتم مخابره برخی کارهای آشکار را بعهده من گذاشت بعدها با پیشرفت کارها پس از نوارکردن کارهای محرمانه و سری مخابره آنها را نیز بمن واگذار نمود. حتی یکروز آخرهای شب یادش رفت یا تعمدا درب اطاق رمز را که درب آهنی ضد خمپاره و توپ و دیوارهای بتون آرمه داشت همراه با دسته کلیدها باز گذاشت و تقریباً حفاظت از همه چیز نمایندگی اعم از کلیدها و دفترچههای رمز بودجه سری، اسلحههای خودکار نمایندگی و مهمات آنها، اسناد محرمانه تا بکلی سری را ولو یک شب در اختیار من گذاشت و فردای آنروز وقتی دربها را بسته و همه چیز را جای خود دید و مرا خیلی عادی و معمولی در حال تحویل کلیدها مشاهده نمود کاملا اطمینانش بمن جلب شده بدون کسب مجوز از مرکز مأموریت داد پیک سیاسی (شامل گزارشات آشکار تا بکلی سری و لاشه رمزهای استفاده شده همراه با اسنادی که عدهایی از(رابطین خوب ما) در اختیار سفارت میگذاشتند) را به دبی ببرم تا از آنجا به تهران منتقل شود. لازم به یادآوری است که در زمان دکتر نجیب هفتهایی سه پرواز از دهلینو _ مسکو _ دبی به کابل و بالعکس انجام میگرفت و من و خانوادهام هم روز اول از طریق هند و دهلینو وارد کابل شدیم در حالیکه قبلا و در زمان شاه اغلب پروازها از طریق تهران و با هواپیمائی ملی ایران (هما) انجام میگرفت و سازمان هواپیمایی ایران فرودگاه کابل را در بخش مربوطه به پروازهای خارجی اداره میکرد و بخاطر همین هم بود که یک دستگاه ماشین مخصوص باک بنزین سیار روی یک خودروی بزرگ در حد یک کامیون بهمراه دستگاه تخلیه فضولات هواپیما در مقابل کارخانه برق سفارت پارک شده و بتدریج بعلت عدم بهرهبرداری از آن در حال پوسیدن بود. باتفاق خدادادی نامههای محرمانه تا بکلی سری را بستهبندی کرده در پاکتهای مخصوص گذاشته لاک و مهر کرده در کیف مخصوص رمزدار جا داده به طرف دوبی حرکت کردم، در ساعت یک بعدازظهر مورخ ۶٧/۴/١٢ وارد فرودگاه بینالمللی دوبی شدم. با توجه به هماهنگی قبلی و بخاطر اینکه این کیف از بخش مربوط به اشعه ایکس نگذرد قبلاً با مأمور رمز ایران در دوبی گفتگو بعمل آمده بود که محموله را در فرودگاه از من گرفته باتفاق و تا پرواز بعدی عازم محل نمایندگی شویم. لیکن آنروز با سقوط هواپیمای ملی ایران بر فراز آبهای خلیج فارس توسط موشک ناوگان جنگی آمریکا مصادف شده تا ساعاتی از شب در فرودگاه منتظر ماندم. مأمور رمز رژیم در دوبی اول در پاسخ تلکس رمز خدادادی و مرکز اعلام میکند فلانی یعنی من به نمایندگی نرفتهام احتمالا همراه اسناد و مدارک به غرب پناهنده شدهام لیکن خدادادی باستناد اینکه همسر و فرزندانم در کابل هستند و محال است چنین حماقتی انجام شود به تهران و دوبی اطلاع داده بود باحتمال قریب به یقین من در فرودگاه منتظر مأمور رمز هستم و بعلت از کار افتادن تلفنهای نمایندگی فوق نتوانستهام با آنها تماس تلفنی بگیرم. بعدها خیلی راجع باین مسئله تأمل نمودم که چرا مأمور رمز حزبالهی در دوبی آسانترین راه را در پاسخ بمرکز برای غیبت چند ساعته یک کارمند قدیمی وزارت خارجه بدون کوچکترین پرسوجو و تحقیق انتخاب نموده است. اصولا در استبدادهای سیاه و رسوا، طاعون اخلاقی نفرتانگیز است و حزبالهیها فاقد وجدان و انصاف ولو بشکل ابتدایی آن هستند. آنها چون یک بُعدیاند در نتیجه همه چیز را منفی و سیاه میبینند و از زدن هر نوع اتهام و بهتانی به اطرافیان دریغ ندارند. حزبالهی محصول ارتجاع است و ارتجاع یعنی عقبرفتن که یک عمل جابرانه بر ضد نوع بشر است. سرانجام یکی از همکاران قدیمی که مرا میشناخت و پی به قضیه برده بود داوطلبانه بفرودگاه دوبی آمده همانجا برایم ویزا گرفته باتفاق عازم محل نمایندگی شدیم. مأمور رمز رژیم در نمایندگی دوبی ازاینکه به یک فرد غیر ریشو اجازه داده شده پیک سیاسی بĤن مهمی را از پشت پرده آهنین تا دُبی حمل کند بسیار متعجب بود. بعدها از منبع موثقی شنیدم خلبان شجاع هواپیمای ایرانی با اتکاء به اینکه سازمان هواپیمائی بینالمللی میداند که پرواز مزبور مسافرکشی بوده بنا به دستور برج راهنمای فرودگاه بندرعباس موافقت مینماید با مختصر انحراف از مسیری که قبلا سابقه نداشته پروازش را بسوی دوبی تنظیم نماید. و این در حالی است که رژیم دقیقا از روی حساب میخواسته بعد از انجام موفقیتآمیز این پرواز با پرواز بعدی به بهانه پرواز هواپیمای مسافربری ناوگان آمریکائی را در همان مسیرها بمباران و سیاست خون و جنون را به اوج برساند که متأسفانه این اقدام جنونآمیز رژیم همچون تمامی اقداماتش در سالهای -۶٧ ١٣۶۶ که همزمان با اطلاع خمینی از بیماری مرگبارش بوده موجبات انهدام هواپیما و مرگ جانگذار مسافرین و خدمه و خلبان بیگناه آنرا فراهم مینماید. من طی مدتی که آنروزها تا پرواز بعدی در دُبی بودم مسئولین رژیم و یکی دو هیئت عالیرتبه را که در آن محدوده در دوبی بسر میبردند مخصوصا مأمور رمز رژیم را علیرغم فاجعه کشتار هموطنانم بسیار شاداب و سرحال میدیدم و خیلی بعد بالاخص در مأموریت دائم آخرم فهمیدم که رفسنجانی و خامنهایی و ناطق نوری دنبال فراهم ساختن مقدماتی بودند که خمینی بدون آبروریزی بقول خود جام زهر را نوشیده فطعنامه ۵٩٨ را در مورد خاتمه جنگ بین ایران و عراق بپذیرد. بدیهی است آنها با اتخاذ همان سیاست موازی و دوگانه خود میتوانستند در صورت شکست برنامه اول راه دوم را انتخاب نمایند که با هر دوی این برنامهها مقصودشان حاصل میشد یعنی اگر با زدن کشتی آمریکائی آنان را وادار به عکسالعمل وحمله به ایران میکردند باز بهانه لازم (نباید در دو جبهه جنگید پس باید با عراق مصالحه نمود تا نیروها در جبهه مقابل آمریکا متمرکز شود) برای قبول قطعنامه فوق بعد از آنهمه سالی که از تصویب آن میگذشت فراهم میگردید. راه دوم یعنی انهدام هواپیمای مسافربری شقّ سادهتر قضیه از نظر رژیم بود آنها تجربه طلایی خود در مورد سینما رکس آبادان را داشتند تا با جلب ترحم و رقت قلب مردم بسوی خود و همچنین تحریک احساسات آنها علیه آمریکا زمینه را برای قبول قطعنامه مهیا و هرگونه شورش و قیام و اعتراض مردم را خنثی نمایند. با این مقدمات دو هفته بعد خمینی بهمان آسانی که جان دهها هزار زندانی را در سراسر ایران گرفت جام زهر را در ١٣۶٧/۴/٢٧ نوشید. و چند ماه بعد رهسپار دیار باقی شد (٣/١۴/١٣۶٨ (من یکبار دیگر پیک سیاسی را از کابل به دوبی بردم. طی این سفرها متوجه شدم رژیم در دُبی یک خوابگاه و مسافرخانه دولتی با خرج میلیونها دلار احداث نموده تا وسایل آسایش عناصر حزبالهی خود برای هوسسیری ناپذیرشان به سفر را فراهم نماید. (صد البته به هزینه مردم ایران) قبلاً طی سفر ازتهران به کابل نیز که از طریق بمبئی و دهلی انجام شد متوجه هتلهایی که برای اسکان مسافرین دولتی در نظر گرفته شده بود، بودم. حزباالله و اربابان ملا و آخوند آنان از قدیم الایام عاشق هند و دوبی بودند. کثرت سفر مقامات و مأمورین رژیم و آخوندها به هند و امارات متحده عربی و نیرو و انرژی و پولی که نمایندگیهای وزارتخارجه درین کشورها صرف مینمودند باعث شده بود مقامات دو کشور فوق به ایرانیها از هر طبقه و مقامی که باشند بها نداده و با تحقیر رفتار نمایند. بارها در مرکز شاهد خواهش و تمنای سفیر هند و پاکستان از مدیر کل مربوطه برای تعدیل و کاهش این سفرها بودم. من که بعنوان مترجم و تهیه کننده صورت مذاکرات در آن جلسه حاضر میشدم هر بار و با هر تأکید سفیر مربوطه درین مورد رنج بسیار میبردم. بنظر سفرای مزبور این سفرها که عمدتاً رسمی (به هزینه دولت) انجام میگرفت باعث شده بود آنها از نظر مأمور پذیرایی و سایر مسائل تشریفاتی و امکانات با کمبودها و اشکالاتی مواجه شوند. آمار و ارقام نجومی بود مثلا در یک محدوده چند ماهه تعداد ٣۵٠ هیئت رسمی با پاسپورت سیاسی از هند دیدار نموده بودند. بعدا دولت هند برای پاسپورتهای سیاسی و خدمت هم روادید برقرار نمود و این اواخر صدور یک ویزا (روادید) حتی برای یک پاسپورت سیاسی گاه تا چند ماه طول میکشید. و این در حالی است که زمان شاه برای پاسپورتهای سیاسی احتیاج به ویزا نبود و دولت هند همیشه گلهمند بود که چرا تعداد سفر هیئتهای رسمی به هند کم است. سفیر هند یکبار با طعنه و کنایه گفت در تمامی طول سلطنت شاه دولت متبوع وی حتی شانس پذیرایی از یکصدم این هیئتها را نیز نداشته است. و مدیر کل مربوطه خیلی راحت در پاسخ، کثرت سفرها را دلیلی بر توسعه روابط دو کشور توصیف نمود. هربار که این سفرا را پس از ملاقات تا درب خروجی کاخ وزارتخارجه همراهی و بدرقه مینمودم متوجه میشدم چقدر ازین ملاقات و پاسخهای بیمحتوای مقام ایرانی دلخور و در عین حال متعجباند. و من بعد از بدرقه سفیر با خود میاندیشیدم آیا اینها هیچ جای آبادی در این مملکت باقی گذاشتهاند؟ بهرحال به کابل بازگشتم این بار نوبت مسئول نمایندگی بود که به مرخصی برود و مأمور رمز نمایندگی کاردار موقت شود، در کابل غیر از روزهای پنجشنبه و سهشنبه که همه کارکنان برای دعای کمیل و توسل باتفاق خانوادههای خود دور هم جمع میشدند هر روز صبح نیز همه همکاران در اطاقی که در بخش اداری سفارت بصورت مسجد در آورده بودند قرآن تلاوت و دقایقی نیز بحث وگفتگو مینمودند. هر روز نوبت یک نفر بود که مبحثی را مطرح و در مورد آن توضیح دهد. من با توجه باینکه از طرف رئیس نمایندگی به مسئولیت کتابخانه نیز برگزیده شده بودم از فرصت استفاده میکردم و در ساعات فراغت به مطالعه پرداخته و مباحثی نیز از مجموعه مطالعاتم در جلسات صبحگاهی مطرح مینمودم. یکبار از حلاج با توسل به جمله معروف وی (اناالحق) مطلبی مطرح کردم که بشدت مورد اعتراض کاردار موقت نمایندگی (همان مأمور رمز) قرار گرفت. گفته بودم از نظر حلاج خلیفه مسلمانان حجاب بین انسان و خداست و وی با این جمله حجاب را از بین برده امتیازی برابر بین خدا، خلیفه، انسان قائل شده تا بُت خلیفه بشکند و مردم از ظلم وی رهایی یابند و به ارزش خداگونه وجود خود پی ببرند. و با استناد به تعریف سیاست و قدرت افزودم سیاست شبیه ژانوس خدای دو چهره اساطیر یونان میباشد با یک چهره زیبا و ملکوتی و چهره دوم پلید و زشت که اگر قدرت حاکم چهره دوم را الگوی سیاست خود قرار دهد قدرتش فساد به وجود میآورد و قدرت مطلقه به تمامی فسادآفرین است. نامبرده باستناد عبارت (ولایت مطلقه فقیه) نتیجه گرفت که من ضد ولایت فقیه هستم و با گفتن مرگ بر ضد ولایت فقیه جلسه قرآن را ترک نمود. آنروز وقتی از مقابل اطاق وی رد میشدم متوجه شدم نامبرده با خطاب قرار دادن من فحشهای رکیکی میدهد که اهمیت نداده وارد اطاق خود شدم قبلاً مسئول نمایندگی سفارش کرده بود در غیاب وی خیلی مواظب خود باشم که مأمور رمز دنبال بهانه است و از حضور من در سفارت ناراضی بوده و قصد دارد بهر کیفیتی که هست زیر آب مرا بزند. چون میدانستم نامبرده آنروز به بهانه جلسه صبح مصمم است، مقصود خود را انجام دهد، به محض ورود به اطاقم علیرغم سردی هوا تمام پنجرههای آنرا که مشرف به درب ورودی سفارت و محل حضور نگهبانان بود باز کردم. مأمور رمز بارها گفته بود نگهبانان از عناصر خاد (سازمان امنیت رژیم کابل) بوده و تمامی تحرکات نمایندگی را به رژیم دکتر نجیب گزارش میدهند حتی میگفت مدرکی نیز بدست آورده که نشان میدهد یکی از نگهبانان سرهنگ خاد است. وی بدون توجه به باز بودن پنجرهها با لگد درب ورودی اطاقم را باز کرده با تمامی توان حنجره خود شروع به دادن فحش و سر و صدا نموده به در و دیوار و میز و صندلی لگد میپراند. من پشت میزم خونسرد و بی توجه به این مسائل با پوزخند به حرکات جنونآمیز وی مینگریستم. وی بعد از اینکه خسته شد در حالیکه فریاد میزد همین الان به تهران تلکس میزنم که تو بمن بعنوان رئیس نمایندگی و نماینده امام در خارج توهین کردی و جای تو حتی یک ثانیه هم اینجا نیست ما خیلی بزرگتر از امثال تو را توی صندوق گذاشته جسدش را در تهران تحویل زن و بچهاش دادیم و... خیلی آهسته و آرام در حالیکه به پنجرههای باز و حضور نگهبانان در اطراف اشاره میکردم با تحکم گفتم آقا پسر! لابد خواهید نوشت که چگونه با اعمال جنونآمیز خود سفارت را مضحکه نموده و آبروی نظام را از بین بردید. گیرم که من رفتم فردا جواب روزنامههای کابل را چه خواهید گفت از طرفی من در مرکز که ساکت نمینشینم و هستند کسانیکه به حرفهای من هم گوش کنند راستی بمن بگو ببینم این قضیه صندوق دیگر چه صیغهای است؟! جمله آخر را تقریبا با صدای بلند شبیه به فریاد گفتم. وی ابتداء شوکه شد بعد همچون بادکنکی که پنچر شده باشد مچاله گردیده همانجا در آستانه در پخش زمین شد. در حالیکه از حضور رهگذران در پشت میلههای آنسوی پنجرهها جا خورده بود تنها حرفی که در کمال عجز و بیچارگی... و از میان لبهایش خارج شد این بود: توی این سرما چرا پنجرهها را باز گذاشتهاید؟ چون تیرش به سنگ خورده بود از آنروز تا بازگشت مسئول نمایندگی همچون بچههای بیادبی که تنبیه شده باشند سعی میکرد بلاهت آنروزش را به نحوی جبران نماید. من بعداً علیرغم پرسو جوی زیاد قضیه صندوق و کشتن انسانهای بیگناه و فرستادن جسد آنان در همان صندوق به ایران را کشف نکردم البته قبلا شنیده بودم اوائل انقلاب در بعضی از نمایندگیهای ایران در خارج بعضی از همکاران قدیمی یا ایرانیان مقیم ناپدید شده و بعدها نیز اثری از آنها بدست نیĤمده است و حتی شنیده بودم در یک مورد دست و پا و دهن یکی از همکاران قدیمی در ترکیه را بسته ویرا در یک صندوق گذاشته و از راه زمین وارد خاک ایران کرده و بعدا نیز جسدش را تحویل خانوادهاش دادهاند ولی آخر سرهم متوجه نشدم منظور خودکار از قضیه صندوق همین مسئله است یا داستان، داستان دیگری است. من آنروز متوجه شدم همه حزبالهیها این تیپی هستند اگر جلوشان گردن خم کنی مرتب پس گردنی میزنند اما اگر جلوشان بایستی حاضرند دست و پای شما را هم ببوسند و ملت ایران چارهایی جز ایستادن در مقابل این عناصر ندارد والا اگر گردن خم کند پس گردنی خواهد خورد. این تنها درس مهمی بود که از مأموریت کابل آموختم و اگر هم یکروز ملت ایران از من بپرسد طی تقریبا آن دو سالی که در کابل در کنار حزبالهیها بودی چه اقدامی توانستی بخاطر این کشور و حفظ حقوق مردم آن بعمل آوری؟ چارهایی ندارم جز اینکه اعتراف کنم با توجه به ثروت و امکاناتی که از زمان شاه باقی مانده بود فقط روی خرابهها و ویرانههای آن نُشخوار میکردیم. یکروز به نگهبانی خبر رسید که یک ایرانی خواهان ملاقات با سفیر ایران است. از طرف مسئول نمایندگی من مأموریت یافتم با این هموطن ملاقات و چگونگی مشکل ویرا بررسی کنم آنروزها شایع بود ٢٠٠ خانواده ایرانی از حزب توده در کابل بسر میبرند علت سپر بلا قراردادن من درین مقاطع از نظر آنها این بود که بعدا از هرگونه شائبه تماس با باصطلاح ضد انقلاب و مسائل مشابه آن در امان باشند. از پشت دریچه اطاق نگهبانی یک جوان شاداب، سرحال و بلند بالا و قوی هیکل وطنم را دیدم که میگفت آقا زودتر این در را باز کنید جان من در خطر است. بلافاصله و بیدرنگ در را باز کردم. قبلاً یک ارباب رجوع به خسروی متصدی امور کنسولی اطلاع داده بود در شهر یک جوان ایرانی را دیده که میخواهد برای امر مهمی با سفیر ایران تماس بگیرد ولی میترسد به سفارت نزدیک شود. ویرا به اطاق مسئول نمایندگی راهنمایی کرده باشاره وی آنها را تنها گذاشته به اطاق خود رفتم. بعداً متوجه شدم خود را با اسم مستعار وابسته به یک گروه مخالف رژیم معرفی نموده و افزوده است حالا به حقانیت رژیم پی برده به گروه خود پشت کرده بعلت کمبود امکانات و منابع مالی مجبور شده با پرواز دهلی کابل ابتدا وارد این شهر شده بعد از راه زمینی خود را به ایران برساند تا در مورد آن گروه افشاءگری نموده و اطلاعات بسیار مهمی در خصوص فعالیت آن گروه و برنامههای آن در اختیار مقامات ایران از جمله سپاه و وزارت اطلاعات بگذارد. ضمناً افزوده بود آن گروه با رژیم کابل هم مسلک بوده میترسد قضیه فرار ویرا به دولت کابل اطلاع دهند و جان وی در خطر باشد. ظاهراً همه برادران حرفهای ویرا باور کرده بودند ولی از تماسهای محرمانهایی که با مرکز برقرار میکردند و حرفهای درگوشی که با هم میزدند من نگران بودم، بخصوص اینکه قبلا جوان ١۵ سالهایی به سفارت آمده مدعی بود پسر حمیرا خواننده ایرانی است (بسیار هم شبیه به خانم حمیرا بود) و دو سال قبل گول یک افغانی را در کرج خورده که بوی قول داده بود بهر ترتیبی شده ویرا از طریق افغانستان به مادرش که ظاهرا آنموقع در انگلیس بسر میبرد برساند. ولی بعلت نداشتن پاسپورت اینکار عملی نشده وی نیز از انتظار طولانی خسته شده میخواهد به ایران برگردد. و برای اینکه عناصر خاد مشکوک نشوند و ویرا به سفارت راه دهند چمدان و سایر وسایل زندگیاش را در جائی مخفی کرده است. من و خسروی به سُراغ وسایل رفتیم و از وَلَعی که خسروی برای زیرورو کردن وسایل محقر جوان ایرانی نشان میداد فهمیدم قبلاً حکم محکومیت آن جوان صادر شده دنبال مدرکی هستند (از نظر رژیم و عوامل آن برخلاف اصل برائت، همه مجرم و محکومند مگر خلاف آن ثابت شود و اصولاً قوه قضائیه رژیم مبتنی بر این اصل شیطانی بنا شده است). خوشبختانه تمام وسایل و اثاثیه محقر وی رنگ و بوی عاطفی و علاقه فرزندی به مادر ندیدهاش را میداد. آلبومی داشت که حاوی عکسهای خانوادگی پدرش و خانم حمیرا بود. دفتر خاطراتی داشت که در آن نوشته بود چگونه پدر سرهنگش مخالف آوازخوانی حمیرا بود، ویرا طلاق داده و پسر دوسالهاش را از وی گرفته بعد هم با نشاندادن قبری بوی حالی نموده که پسرش مرده و بعد سرپرستی آن پسر را به عمه پسر سپرده و عمهخانم نیز ویرا تا ١٣ سالگی بزرگ کرده و سپس او در جستجوی مادر از ایران گریخته است. سرتاپای این دفتر نفرت بیحد پسر را به پدرش که به انقلابیون پیوسته، حزبالهی شده و بریاست زندان کرج منصوب گردیده بود، نشان میداد. سفارت این نوجوان را با پرواز کابل، دبی، به تهران فرستاد و من از خسروی شنیدم که این جوان ١۵ ساله زندانی شده و جرمش نیز بعلت توهین کتبی به رئیس حزبالهی زندان کرج بسیار سنگین بوده است. من با توجه به این تجربه غمانگیز مانده بودم که چگونه این جوان هموطن را از دامی که در آن افتاده نجات دهم. با توجه به قصهایی که ساخته بود و بخاطر حفظ جان وی قرار شد هر شب یک نفر از همکاران در مسجد نمایندگی، که از آن پس محل سکونت وی شد، مراقب وی باشد. شب اول و دوم نوبت خدادادی و خودکار بود و هر حرفی جوان یاد شده میزد بعنوان مدرک بلافاصله بمرکز مخابره میگردید. شب سوم نوبت من بود طی این دو روز نمایندگی با کسب مجوز از مرکز قرار گذاشته بود ضمن حفاظت از وی ترتیبی اتخاذ نماید با صدور برگ عبور (بجای پاسپورت) و تهیه بلیط هواپیما از طریق دوبی روانه تهران گردد. من ابتدا چند روزنامه و مجله تهیه نموده وارد مسجد شدم. وی به محض ورود من به اطاق در حالیکه بسیار خوشحال شده بود گفت نمیدانم چرا از دیدن شما احساس میکنم شما بیگانه نیستید و احساس غریبی نمیکنم و راحت هستم. این جمله نورافکنهای زیادی را در ذهنم روشن نمود و برای اولین بار به راز و رمز ریشو و کثیفبودن هیبت حزبالهیها پی بردم. اصولاً انسانها از غریبه و اجنبی (که شبیه خودشان نیستند) ترس و واهمه دارند. متجاوزین به سرزمینها با استفاده از همین هیبت ترسناک خود قوم شکست خورده را به بردگی و افلاس میکشند. مردم ایران هم بر مبنای همین حس است که تاکنون نتوانستهاند رژیم و عوامل آنرا تا کنون پذیرا باشند و آنها را اجنبی و بدتر از اجنبی و دشمن متجاوز میدانند. بخصوص این اجنبی متجاوز از نوع ظالمترین، خونخوارترین و بیرحمترین نوع آن در تاریخ قوم ایرانی بوده است. بهرحال با اشاره به پشت کتابهای قرآن و تفاسیر قرآن در قفسه روبروی وی فهماندم که اینجا میکروفن مخفی است و ساکت باشد. بعد در حالیکه روزنامهها را بوی تحویل میدادم با صدای بلند بطوریکه از آنسوی میکروفن بگوش مستمعین برسد گفتم میدانم که بچه مسلمانی و برای اینکه این چند روز حوصلهات سر نرود چند مجله و روزنامه برایت آوردهام. وی چشمش به کاغذی که روی روزنامهها بود افتاد و با ولع شروع به مطالعه آن نمود برای اینکه سکوتی حاصل نشده و تعجب و سوءظن کسانیرا که از آنسوی سیم متوجه مسایل داخل اطاق هستند برانگیخته نشود کمی در مورد آب و هوای سرد کابل و چیزهای پیش و پا افتاده حرف زدم. وی بعد ازمطالعه یادداشت من رنگ و رویش پرید ولی بلافاصله خود را کنترل نموده با صدای بلند شروع به مطالعه روزنامه و مجلات نموده ضمن آنکه با صدای بلند مطالب روزنامه را میخواند با اشاره دست از من پرسید پس چکار باید بکنم. روی کاغذ نوشته بودم: تو هموطن عزیزم هر کسی که باشی باید بدانی اگر بخواهی به تهران برگردی از نظر اینها مسیر دوبی بهترین مسیر است زیرا حتی اگر خودت هم نخواهی وادارت میکنند عازم تهران شوی و مأمورین رژیم در داخل سالن ترانزیت منتظر شما خواهند بود. وی گفت من نمیخواهم به ایران برگردم چند هفتهایی است که از مرز افغانستان در منطقه خراسان وارد این کشور شده بعدهم توسط عوامل رژیم کابل دستگیر شده و چون اثبات نمودم به اتهام واهی از دست رژیم و مأمورین آن گریختهام آنها آزادم نمودند و گفتند چارهایی جز اخذ پاسپورت ایرانی ندارم که سفارت ایران بهیچوجه مبادرت باین کار نمیکند مگر از راه دیگری وارد شوم. در پاسخ روی کاغذ نوشتم چارهایی جز بافتن داستانی دروغین برای تغییر مسیر پرواز و سفر به دهلی ندارد. آنجا میتواند خود را به سازمان ملل (نماینده کمیسیون حقوق بشر) معرفی نماید. جوان بسیار با هوشی بود ضمن اینکه بخاطر باقی نماندن هرگونه مدرکی یادداشتهای کاغذی را میخورد شروع به قرائت آگهیهای احضار سربازان به جبههها در روزنامهها نموده افزود حال نوبت من است که دین خود را پس از سالها دوری از آن به وطن ادا نموده به محض ورود به کشورم عازم جبهه گردم. روز بعد هم داستانی جعل کرد که باعث سرعت بخشیدن به کارهای وی شد. پرواز کابل، دوبی هفتهایی یکبار انجام میشد ولی پرواز دهلی_کابل و بالعکس تقریباً یک روز در میان بود در نتیجه نمایندگی با سرعت تمام اولاً نسبت به صدور پاسپورت و تهیه بلیط هوایی در مسیر دهلی_بمبئی دبی_تهران اقدام نموده ثانیاً برای این که مثلاً عوامل رژیم کابل ویرا نرُبایند، او را تا نزدیک هواپیما بدرقه نمود. وی در حالیکه روی پله آخر هواپیما ایستاده بود در آخرین لحظه با نثار دو بوسه تشکر خود را به نحوی ابراز نمود. خسروی رو بمن کرده و گفت عجب بچه بیتربیتی بود آخر سر هم مثل طاغوتیها از راه دور برای ما بوسه فرستاد. دو سه روز بعد، از خشم و عصبانیت مأمور رمز و متصدی امور کنسولی و فحشهایی که نثار جوان یاد شده میکردند فهمیدم وی نجات یافته و خوشبختانه پایش به تهران نرسیده که از همان فرودگاه به مَسلخاش ببرند. همین قضیه نیز در مورد آزادی بعضی از زندانیان ایرانی از زندان پل چرخی کابل تا حدودی تکرار شد. از تهران خبر رسید تعداد ۵۴ نفر از اتباع ایرانی در زندان مزبور واقع در حومه کابل نرسیده به اولین خط کمربند امنیتی شهر زندانی بوده با توجه به روابط حَسنه سفارت با رژیم دکترنجیب شایسته است نسبت به رهایی آنها بعنوان اولین نشانه حُسن نیت دولت کابل در قبال سیاست جدید ایران اقدام شود. یادداشت لازم به تشریفات نوشته شد، چند ملاقاتی هم با مقامات مربوطه بعمل آمد، سرانجام یکروز خبر رسید شخص دکترنجیب بعنوان نشانه حسن نیت خود علیرغم محکوم به اعدام بودن یک ایرانی پاسدار در زندان پلچرخی با استفاده از اختیارات ریاست جمهوری فرمان عفو و سپس آزادی آن شخص را صادر نموده است. وی که جوان پاسدار ٢۵-٢۶ سالهایی بنام مهدی از بندرپهلوی بود پس از آزادی و ورود به سفارت در گفتگویی دوجانبه بمن اعلام نمود سپاه پاسداران واحدی تحت عنوان عملیات براندازی برون مرزی دارد که یکی از وظایف آن انجام عملیات تخریب و انفجار در کشورهائی مثل افغانستان است. وی در مورد نحوه دستگیری خود گفت باتفاق یکی دیگر از برادران پاسدار در پوشش سرباز افغانی وابسته به ارتش دکتر نجیباالله سوار بر یکدستگاه موتور سیکلت ارتش روسی وارد خاک افغانستان شده بعد از انجام چند عملیات بمبگذاری و انفجار در مراکز حساس رژیم کابل بخصوص در استانهای فراه نیمروز و هرات دستگیر و همکار پاسدارش موفق به فرار گردیده است. وی ابتدا در زمان تصدی ریاست خاد توسط دکتر نجیب محکوم به اعدام گردیده، سپس دکترنجیب پس از این که به ریاست جمهوری منصوب شده است، عدهایی از زندانیان محکوم به اعدام از جمله ویرا مشمول یکدرجه عفو نموده و حکم اعدام در حال اجرای وی به حبسابد تقلیل یافته است. من در گفتگو با وی احساس نمودم آن اصطلاحات معمول بین حزبالهیها را در اظهاراتش بکار نمیبرد و از میان آنهمه آدم ریشو و حزبالهی دوست دارد بیشتر با من درددل نماید. بخصوص اینکه هر روز صبح سه تیغه هم اصلاح میکرد. این تحول در آن پاسدار جوان را به فال نیک گرفته با علاقه و اشتیاق بیشتری برای آزادی مابقی زندانیان ایرانی با مسئولین رژیم کابل وارد گفتگو شدم. در جریان پیگیری مسئله متوجه شدم تهران علاقه بخصوصی برای آزادی سه نفر از خود نشان میدهد. و درست یکروز قبل از موافقت مقامات زندان پلچرخی جهت ملاقات با زندانیان بطریقی اطلاع حاصل نمودم آن سه نفر قبلاً در ایران محکوم به اعدام شده و رژیم کینهجوی تهران قبل از هر چیز خواهان تحویل زندانیان مزبور و مجازات آنها است. این سه تن وابسته به یک گروه چریکی چپ بوده و در پی اقدام به فرار در داخل خاک افغانستان دستگیر شده سپس به زندان پلچرخی منتقل و اسمشان در لیست زندانیان ایرانی زندان مزبور درج میگردد. شاخصترین آنها شخصی بنام ع.ک بود که عوامل سفارت جهت تحویل وی بسیار چانه میزدند. رئیس زندان که یک ژنرال خاد بود دستور داد ۵ نفر از زندانیان را بیĤورند. صحنه هیجانانگیزی بود هموطنانم رنجور و رنگپریده بودند و هنگام روبوسی نتوانستند از ریزش اشک خود جلوگیری نمایند. هرکس که بودند و بهر گروه که وابسته بودند ایرانی بودند و سفارت ایران بعنوان گوشهایی از خاک وطن در خارج متعلق به آنها بوده و مأمورین سفارت بعنوان حافظین منافع ایرانیان خارج از کشور باید در خدمت آنها میبودند. متأسفانه در حضور رئیس زندان که تمام لحظات دیدار را با دقت تمام و کنجکاوی مراقب بود و همه را میپائید امکانی جز رد و بدلکردن حرفهای معمولی، احوالپرسی عادی و پرسش در خصوص نیازمندیهایی که سفارت میتواند و باید برای آنها فراهم کند بوجود نیĤمد. در بیرون از زندان متوجه شدم آنها موقع روبوسی تکه کاغذهای بسیار کوچکی توی جیبهای کت من انداختهاند که شامل اطلاعاتی درخصوص تعدادی از زندانیان بندهای دیگر زندان مخوف پلچرخی و از جمله اسامی کسانی که محکوم به اعدام هستند میباشد. تطابق این اسامی با لیست ارسالی از مرکز نشان میداد که تعداد دیگری در زندان هستند بدون اینکه رژیم تهران از آنها اطلاعاتی در دست داشته باشد. در ملاقاتهای بعدی با مابقی زندانیان بتدریج این اسامی تکمیل شد و سرانجام طی یادداشت دیگری برای آزادی تمامی زندانیان تقاضای تسریع در اقدام گردید. مشکل وجدانی من آزادی آن سه تن و تحویل آنان به عوامل رژیم بود که در صورت تحقق آن و اعدام آنها در ایران تا مرز جنون پیش میرفتم و خود را مسئول آزادی آنها میدانستم. برای اولین بار در عمرم دلم میخواست عدهایی از انسانها از زندان آزاد نشوند و همچنان اسیر و در بند در زندان مخوف پلچرخی (ولی زنده) باقی بمانند. تب و تاب داشتم ولی کوچکترین بیاحتیاطی هم خیلی گران تمام میشد. از طرفی به خود زندانیان نیز اعتماد نداشتم و نمیدانستم از چه ارگانی از رژیم هستند. باین نتیجه رسیدم به نحوی عوامل رژیم کابل را مطلع سازم. بدبختانه حساسیت جناح رقیب در مرکز باعث شده بود دستور العملی واصل شود که بر مبنای آن باید ملاقاتها به حداقل میرسید و حداکثر تا مقام مدیرکل تشریفات کاهش مییافت. قبلاً متوجه شده بودم یکی از نگهبانها سطلهای آشغال را جمعآوری و نصفههای شب تحویل یک کامیون ارتشی که از مقابل سفارت رد میشود میدهد. همچنین اطلاع داشتم در بعضی از اطاقهای نمایندگی دستگاه شنود و میکروفن مخفی جاسازی شده است. (ما بخاطر خنثیکردن این میکروفن از دستگاهی ویژه شبیه به رادیو استفاده میکردیم که با انتشار امواج الکتریکی شبیه پارازیت هرگونه شنودی را موکول به محال مینمود.) همزمان دو کار انجام دادم اول، روی کاغذی اسامی آن سه زندانی و در مقابل اسامی آنها عبارت (محکوم باعدام) را نوشته آنرا مچاله کرده و در سطل آشغال انداختم برای محکمکاری دو سه بار این کار را تکرار کردم. دوم، پس از اطمینان اینکه کسی دور و بر اطاقم نیست دستگاه کذایی را خاموش کرده در حالیکه درب اطاقم را محکم بسته و از درون قفل کرده بودم چندبار این عبارت را تکرار نمودم (پس اینطور فلانی... فلانی قبلاً در تهران محکوم به اعدام شدهاند.) هفته بعد در ملاقات با زندانیها رئیس زندان رسما اطلاع داد در آن زندان افرادی بنام ع و ک و دیگران زندانی نیستند و اطلاعات دولت ایران در مورد این سه تن اشتباه بوده است. بعدها تمامی زندانیان ایرانی بجز آن سه نفر آزاد و تحویل نماینده اعزامی ایران از مرکز شده عازم تهران گردیدند. چند نفری هم داوطلبانه اعلام نمودند حاضر به بازگشت به تهران نیستند و تحویل دفتر سازمان ملل در کابل شدند. اکنون کمی نیز به وظیفه اصلی خود یعنی مذاکرات دیپلماتیک میپردازم: آنروزها محافل دیپلماتیک کابل به سه گروه تقسیم میشدند: اول محافل طرفدار آمریکا و ناتو (پیمان دفاعی اروپا) که شامل آمریکا، اعضای اروپائی پیمان ناتو و همچنین کشور ترکیه و پاکستان بودند و سطح روابطشان با رژیم کابل تا حد کاردار موقت و اداره کل تشریفات بود. دوم محافل طرفدار شوروی که شامل کشورهای اروپای شرقی و بعضی دیگر از دُوَل وابسته به بلوک شرق همچون کره شمالی، لیبی و عراق بودند. در همین گروه کشورهای باصطلاح غیرمتعهدی چون هند و اندونزی و مصر و دیگران هم بودند که سطح روابطشان با رژیم کابل، کامل و در حد سفیر بود. سوم دفاتر سازمان ملل متحد و بعضی از کشورها که بطور انفرادی بدون وابستگی گروهی درمحافل و مجامع شرکت میکردند و شامل جمهوری خلق چین، دولت ژاپن، ایران و کشورهایی ازین قبیل بود که سطح روابط آنها نیز (کشورها و نه سازمان ملل) تا حدکاردار موقت (شارژ دافر) بود. مسئول نمایندگی یک جلسه هفتگی با کارداران جمهوری خلق چین، پاکستان، ترکیه داشت که منهم بعنوان مترجم و تهیه کننده صورت مذاکرات و کارشناس سیاسی سفارت در آن شرکت میکردم. کاردار ترکیه اخبار محافل مربوط به ناتو را به جلسه میآورد (بالعکس هم عمل میکرد). کاردار پاکستان که یک ژنرال پشتون پاکستانی بوده و مختصر آشنایی نیز بزبان فارسی داشت بیشتر از عملیات مجاهدین و یا افزایش اختلافات جناح خلق و پرچم حزب دموکراتیک خلق در داخل رژیم کابل بحث و گفتگو میکرد که نشان میداد پاکستان در حال ایجاد اختلاف بین این دو جناح بوده و در داخل جناح خلق نیز که اکثرا پشتون بودند نفوذ کرده است. که بعدا همین نفوذ باعث فروپاشی این حزب گردید. کاردار چین هم چون کشور متبوعش مخالف اشغال نظامی افغانستان بود نگران تحرک روسها در منطقه واخان نزدیک مرز چین بوده برخی اطلاعات مطروحه در محافل چپ از جمله شوروی را با خود به جلسه میآورد. ما نیز که دستمان بجائی بند نبود مرتب افسانههای دروغین در مورد عملیات احزاب شیعه که آنموقع تقریبا به ٩ گروهک تقسیم شده و محلی از اعراب در مسایل افغانستان نداشتند بهم میبافتیم. خود منهم با بعضی از نفرات دوم نمایندگیهای مقیم کابل از جمله نفر دوم ترکیه، چین، لیبی، کرهشمالی، پاکستان جلسات هفتگی داشتم. از طرفی مأموریت شرکت در محافل شوروی هم بمن واگذار شده بود. شوروی علاوه بر سفارت خود که بصورت دژی مستحکم و بسیار گسترده بود. مؤسسهایی تحت عنوان سازمان علوم اجتماعی داشت که بجای خانه فرهنگ آن فعالیت میکرد. ساختمان بزرگ و با شکوهی بود که در همان طبقه اول یک سالن بزرگ بشکل آمفی تئاتر داشت و همه روزه جلسات فرهنگی، هنری و گاه نمایشگاه عکس و نقاشی و باله روسی و اُپرا برگذار میکردند. من مأموریت یافتم که اول ازین محفل شروع بکنم. درست خاطرم هست روسها که علیرغم روابط نزدیکی که بین تهران و مسکو برقرار بود انتظار حضور یک دیپلمات ایرانی در هیچیک از محافل خود در افغانستان اشغال شده توسط ارتش سرخ را نداشتند، بسیار هیجانزده بودند یکی از مأمورین کا گ ب بنام شیرعلی اوف که از اهالی آذربایجان شوروی بوده بزبان فارسی تسلط داشت و از آن پس یکی از دوستان دیپلماتیک من در محافل روسی بشمار میرفت و به محض حضور من درین محافل خود را بمن میرساند هنگامی که از پلههای ساختمان بالا میرفتم خود را بمن رسانده انگار هزار سال است مرا میشناسد شروع به روبوسی و احوالپرسی مینمود. (فهمیدم عکس و تفصیلات مرا دارند اصولاً آنموقع هرکس یکبار در مسیر پروازهای غربی مسافرت میکرد لیست و مشخصاتش وارد کامپیوتر بلوک غرب میشد هر فردی هم از پروازهای بلوک شرق استفاده میکرد وارد حافظه کامپیوتر بلوک شرق میگردید. زمان شاه نیز وزارت خارجه داشت کامپیوتری میشد و من و همدورههایم اولین گروهی بودیم که دوره کامپیوتر را طی کردیم ولی انقلاب و سپس کودتای آخوندها در ماجرای سفارت همه چیز را از بین برد). و بعد هم به محض ورود به سالن اجتماعات عدهایی را خبر کرد که عکس و فیلم تهیه کنند که من بلافاصله برگشته راهی طرف اتومبیل سفارت شدم تا برگردم. شیرعلی خود را بمن رساند و مانع گردید و از آن پس قرار شد بهیچوجه بعلت حساسیت بعضیها در تهران در خصوص شرکت ما در محافل خود و رژیم کابل تبلیغ و سروصدا نکنند. شیرعلیاوف دیپلمات روسی از آن پس بهر بهانهایی کارت دعوتی هم برای من میفرستاد تا در محافل شورویها شرکت کنم پس از مدتی متوجه رفتار دیپلماتیک ویژه روسها شدم. اصولاً هر کشوری شیوه خاصی برای ورود به بحث و گفتگو و کسب اطلاعات و اخبار در این قبیل محافل دارد. مثلاً غربیها ابتدا از آب و هوا، باشگاههای تفریحی، گردشگاهها و پارکها و غیره شروع نموده بلافاصله وارد قلب مطلب شده بدون حاشیه و تعارف به اصل موضوع میپردازند. اعراب کمیپیچیده برخورد نموده سعی میکنند از راههای غیرمستقیم به مطلب مورد نظرشان برسند. مثلاً کاردار مصر برای اینکه بفهمد کارکنان محلی ما چند نفرند ابتداء از گُلهای باغ سفارت تعریف کرد سپس نتیجه گرفت نگهداری این باغ باین بزرگی کار یکی دو نفر باغبان نیست و افزود احتمالا شما باید ۴ باغبان باین کار اختصاص داده باشید و باین ترتیب قضیه را آنقدر کش و قوس داد که خسته شده و مجبور شدم آمار غلطی بوی داده قال قضیه را بکَنَم (البته خسته و درماندهکردن طرف مقابل با بحثهای بیخودی و سپس در لحظه بحرانی وارد قلب مطلبشدن نیز از شگرد این تیپ کشور ها است) و وی نیز خوشحال از اینکه بالاخره حوصله طرف را سر برده و ویرا در یک حالت عصبی و انفعالی وادار به در اختیار گذاردن آمار و ارقامی نموده پی کار خود رفت. روسها با بذرپاشی و شیوه گام به گام پیش میروند و به دامگستری میرسند مثلاً یکی از دیپلماتهای زن وارد گفتگو شده ضمن معرفی خود و نگاه عمیق به چهره و چشمها و سپس کت و پیراهن و کراوات و غیره با ایجاد حالتی در چهره، لبها و چشمهایش مثلاً بطور غیرمستقیم میخواهد بفهماند از کراوات یا عطر و ادکلن طرف مقابل خیلی خوشش آمده ضمن تحسین از سلیقه عالی وی درین انتخاب از یکی از زنان پرآوازه قدیمی ایران نام برده از بعضی خصوصیات آن بانوی ایرانی بعد با اشاره به دیپلمات مرد روسی که آن دور و برها میپلکد، ویرا دعوت به گفتگو نموده ضمن معرفی شما به دیپلمات روسی با ذکر اسم کوچک شما میافزاید ما و فلانی راجع به خراسان و زنان پرآوازه آن خطه حرف میزدیم بعد معذرت خواسته جای خود را به دیپلمات مرد روسی میدهد وی نیز بحث را با مردان پرآوازه آن خطه شروع کرده کمکم به مرزهای ایران و افغانستان نزدیک میشود و سپس با صداکردن دیپلمات سوم که معمولاً رئیس نمایندگی یا نفر دوم یا دیپلمات برجسته و معروفی است و معرفی طرف گفتگو به نفر سوم و اینکه ما داشتیم راجع به حوادث مرزی حرف میزدیم به بهانهای غیب شده جای خود را به دیپلمات سوم میدهد. در مورد من این روند رخ داد و آخر سر به فداسوف معرفی شدم که در غیاب سفیر شوروی، کاردار سفارت شوروی و در آن مقطع از دیپلماتهای بسیار پرآوازه و معروف بشمار میرفت. وی با حالت استادی که با شاگردش حرف میزند که باید خوشحال باشی از اینکه این افتخار را به تو دادهام بلافاصله با تحکم پرسید چرا دولت متبوع شما دو نفر از سربازان ارتش سرخ را در مرز گرفته و تحویل دولت متبوعم نمیدهد؟ من که در یکی از دروس دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی زمان شاه آموخته بودم در چنین مواقعی باید کاملاً بر اعصاب خود مسلط شده و سنجیده و محکم و قوی حرف بزنم. با کمی تأمل و فکرکردن درین مورد که شاید روسها دو سربازشان در ایالات غربی افغانستان گم شده و بیم آن دارند بدست پاکستانیها و سپس آمریکا بیافتند نگرانند و برای آزمودن شانس خود که شاید در دست ایرانیها باشند این سئوال را میکنند پرسیدم منظورتان کدام مرزها است؟ فداسوف قویتر از من گفت مگر بحث مرزهای ایران و افغانستان نبود آقا؟ گفتم سرباز روسی در مرزهای ما با افغانستان چکار میکند؟ (یعنی سرباز روسی باید در کشور خودش باشد نه در کشور همسایه ایران، افغانستان). وی که بسیار جا خورده بود به کسی از دور و بریها دستی تکان داده مرا تحویل شرعلیاوف که همان لحظه پیدایش شد داده با عذرخواهی مختصری آنجا را ترک نمود. شیرعلی هم که متخصص روابط عمومی بود (مأمورین کا گ ب یک دوره ویژه روابط عمومی و برخوردهای مناسب دیده و روانشناسی رفتاری مطالعه میکردند) تمام توانش این بود با حرفهای متفرقه تلخی آن سئوال و جواب فداسوف را از ذهن من بزُداید. متأسفانه یکی از همکاران جدیدی که بعدها مأمور نمایندگی شد مرعوب چنین برخوردی شده آنطور که در مرکز شنیدم در دام روسها افتاده بمرکز فرا خوانده شده و ظاهرا اعدام میگردد (میگفتند با یک دیپلمات زن روسی که مأمور کا گ ب یا خاد بوده در ارتباط بوده است) آنروزها تهران هنوز سیاست مدوّنی در مورد افغانستان تنظیم ننموده بود (اکنون هم این کار را نکرده است) و هر یک از مراکز قدرت سیاست مقطعی و گروهی و خاص خود را پیگیری میکردند سیاست وزارتخارجه با سپاه و وزارت اطلاعات همگون و همĤهنگ نبود در هر یک از نهادهای فوق اختلاف سلیقههای بیشماری مشاهده میشد در وزارتخارجه گروه حزباسلامی خامنهایی بهمراه هیئت مؤتلفه و جامعه روحانیت نماینده خاص خودشان را در پیشاور بنام مُحیالدین نجفی داشتند که مأمور رمز سفارت در کابل نیز وابسته باین گروه بود. خدادادی کاردار سفارت نیز که بعنوان مُبتکر سیاست جدید تحت عنوان گرایش به نیروهای مترقی در کابل موسوم و شناخته شده بود بعلت نداشتن پشتیبان قوی و همچنین کارشکنی و فشارهای گروه مخالف در یأس و پریشانی بسر میبرد. این اواخر متوجه شدم در حال اخذ ویزا از سفارت انگلیس و اعزام به آنکشور جهت ادامه تحصیل در دوره فوقلیسانس میباشد. وی جوان روشنفکری بود و از اعضای فعال بخش دانشجویی و فارغالتحصیلان دفتر تحکیم وحدت بشمار میرفت. پس از بازگشت من به مرکز در نیمه دوم سال ۶٧ وی نیز کابل را جهت ادامه تحصیل به مقصد انگلستان ترک نمود. بعد مدتی بمرکز بازگشته اواخر آن سال با اخذ بورس تحصیلی از دانشگاه اوتاوا (کانادا) باتفاق همسر و فرزندانش عازم کانادا گردید. اکنون که خاطرات آنروزها را از روی یادداشتهای روزانهام خلاصه میکنم باین نتیجه میرسم که اگر ج . ا ایران در سیاست جدیدش مبتنی بر گرایش به نیروهای مترقی حُسن نیت نشان میداد و به دکتر نجیب خیانت نمیکرد در صورت تحقق برنامه آشتی و مصالحه ملی وی دولت قدرتمندی در کابل روی کار میآمد که اولاً مانع از تاخت و تاز حکومت پاکستان در منطقه و افغانستان میگردید و ثانیاً حضور چنین دولتی در کابل در راستای منافع ملی ایران موجبات حفظ منافع دراز مدت و استراتژیک ما در جماهیر آسیای میانه را که بعدا در پی فروپاشی شوروی بوجود آمدند فراهم مینمود. دولت دکتر نجیب در کابل برای تقویت طرفداران احتمالی برنامه آشتی ملی خود در تهران دست به اقدامات جالبی نیز زده بود: اولاً دکتر حسن شرق از اهالی هرات را که همسر و فرزاندانش در مشهد بسر میبردند بعنوان نخستوزیر منصوب نموده بود و وی نیز دو نفر وزیر شیعه طرفدار ایران را وارد کابینه خود کرده بود. یکی از وزراء که در کابل پزشک بود و این اواخر کارکنان سفارت ایران، اغلب برای معالجه به مطبش مراجعه میکردند مخصوصاً بعلت روابط حسنهاش با سفارت وارد کابینه حسن شرق شده بود. دکتر نجیب همچنین پرداخت تمام بدهیهای رژیم گذشته افغانستان به ایران را بر عهده گرفته، هر ماه بخشی از این بدهی را پرداخت میکرد. وی در پی مذاکرات ژنو بکمک سازمان ملل قراردادی نیز با جونی جوا نخستوزیر ژنرال ضیاءالحق منعقد ساخته بود که بموجب آن پاکستانیها مدعی بودند افغانها سرانجام خط مرزی دیوراند را در منطقه پشتوننشین شناسایی نمودهاند و دکترنجیب هم مدعی بود این قرارداد میزان مداخلات پاکستان در افغانستان را نشان میدهد که ظرف چند ماه نیروهای پاکستانی بیش از هزاربار از مرز فوق عبور نموده و با مداخله نظامی خود قرار داد را نقض نمودهاند و این در حالی بود که نیروهای شوروی در ١٩٨٩/٢/١۵ افغانستان را ترک نموده بودند و بهانهایی برای مداخلات پاکستان نبود. ولی سردمداران رژیم در مرکز که سیاست افغانی خود را تابعی از سیاست افغانی پاکستان میدانستند باین مسائل بهائی نداده زمینه را همانطور که در بخش مربوط به مأموریت دائم در پاکستان شرح خواهم داد برای سرنگونی رژیم کابل در بهار سال ١٣٧١ به این بهانه که در انعقاد قرارداد جبلالسراج (منطقهایی در اطراف کابل) حزب وحدت اسلامی بعنوان یکی از طرفهای سهگانه اصلی شرکت داشته فراهم نمودند. در آن سال رژیم کابل در پی خیانت ژنرال رشید دوستم فرمانده نیروهای شبه نظامی اُزبک در مزارشریف و پیوستن به احمدشاه مسعود و حزب وحدت سرنگون شده مجاهدین برهبری احمدشاه فرمانده نظامی جمعیتاسلامی ربانی وارد کابل شدند. قبلاً سه گروه یاد شده معاهدهایی امضاء کرده مطابق آن قرار شده بود به فاصله یکسال پس از فتح کابل انتخابات آزاد را در کشور برگزار نمایند..و پاکستانیها که میخواستند با کودتای ژنرال شهنواز تنی رئیس جناح خلق حزب دموکراتیک افغانستان (در برابر جناح پرچم دکتر نجیب) و حکمتیار رهبر حزب اسلامی افغانستان در واقع قدرت را از آن نیروهای طرفدار خود در کابل نمایند از آن پس برنامه وسیعی را تدارک دیدند تا با تضعیف حزب شیعه وحدت، نفاق بین نیروهای جهادی و از بینبردن آنها و سرانجام روی کارآوردن عناصر صددرصد و کاملا وابسته به خود بنام طالبان به کمک ارتش پاکستان سرزمین افغانستان را تبدیل به ایالت پنجم پاکستان با ظاهری مستقل نمایند. و برای انحراف افکار بینالمللی بخصوص دربار ملایان ایران اعلام نمایند طالبان از کنترل آنها خارج شده و از آن پس آنها از پاکستان حرفشنوئی ندارند و این در حالی است که شاهرگ حیاتی طالبان یعنی راههای تدارکاتی آنها کماکان در دست پاکستانیها است. در نیمه دوم سال ١٣۶٧ دو نفر کارمند جدید وارد سفارت شدند . مأمور رمز هم از طرف مرکز مأمور شد جهت سرپرستی موقت سرکنسولگری ایران در هرات عازم آن شهر شود. بجای وی شخصی بنام حمزوی وارد شد که قبلا مأمور رمز سفارت ایران در پاریس بوده و از شاهکارهای خود برای ضرب و شتم ایرانیان مقیم در اثنای تظاهرات خیابانی مقابل سفارت در اعتراض به عدم رعایت حقوق بشر در ایران در هر فُرصتی داستانها میگفت که بسیار شنیع و غمانگیز بودند. وی بسیار افراطیتر از مأمور رمز قبلی بوده و معروف بود یک نفر مسافر خارجی هواپیمائی ملی ایران را در حال مشروبخوردن یا مست دیده، با وی کتککاری نموده و اصرار داشته ادامه سفر آن مسافر باعث سرنگونی هواپیما خواهد شد. وی ظاهرش را شبیه آخوندها درست کرده بود بسیار هم ملا لغَطی حرف میزد و مدعی بود ۶۵ هزار دلار پول پسانداز کرده احتیاجی به مأموریت خارج از کشور ندارد و اکنون بخاطر رضای خدا و خدمت به جمهوری اسلامی است که ماهیانه ٣۵٠٠ دلار میگیرد و همه آنرا برای مبارزه در راه خدا پسانداز میکند. وی با همین مبارزهها بود که تبدیل به یکی از میلیاردرهای معروف و سرشناس وزارتخارجه شد. مأمور دوم شخصی بنام انتظاری بود که قبلا دانشجوی ایرانی مقیم فیلیپین بوده، داستانهای زیادی در مورد تجهیز و تسلیح مسلمانان جداییطلب این کشور در منطقهایی بنام مورو توسط رژیم تهران تعریف میکرد. بگفته وی تعدادی از چریکهای مسلمان مورو در حال آموزش عملیات ویژه نظامی در ایران بودند که در پی بازگشت به فیلیپین ممکن بود ابتداء منطقه خود را آزاد و مستقل اعلام نموده و سپس سراسر فیلیپین را تسخیر و انقلاب اسلامی را به آن کشور نیز صادر نمایند. وی قبل از مأموریت کابل مدتی معاون صانعی دادستان کل انقلاب بوده سپس فرماندار یکی از شهرهای استان اصفهان گردیده پس از کارآموزی در مرکز جهت تصدی عنوان نفر دومی سفارت عازم کابل شده بود، به منهم مأموریت داده شد ویرا به محافل دیپلماتیک کابل معرفی نمایم. اصولا رسم است به محض ورود یک دیپلمات جدید و معرفی وی به تشریفات محل یک میهمانی عصرانه بدهند و با دعوت از دیپلماتهای هم مقام وی مقدمات آشنایی تازه وارد با دیپلماتهای محل مأموریت را فراهم نمایند. در مورد سفرا و کارداران معمولا این کار بعهده شیخالسفرا که سابقه مأموریتش در محل از همه بیشتر است واگذار میشود. بهمین ترتیب هم در پایان و خاتمه مأموریت هم مراسم خداحافظی برقرار میشود اما این رسم دیپلماتیک بعد از انقلاب در ایران اجراء نمیشد و دیپلماتهایی مثل من مجبور بودیم تازه واردین را به محافل دیپلماتیک معرفی نمائیم. در نتیجه من مأمور جدید را به دکتر کریمزاده مسئول تشریفات محل معرفی کردم و وی داوطلب شد برای احترام بیشتر و خوشآمد گویی به وی وارد سفارت شود. مأمور جدید که قرار و معمول بود بعنوان نفر دوم در غیاب مسئول نمایندگی، سرپرست موقت سفارت شده و با مقامات محل و سفرا و غیره ملاقات نماید عادت بسیار زشتی داشت که علیرغم یکی دو مورد تذکار و اشاره من آنرا ترک ننموده بود. گویا از کودکی تا آن لحظه کسی بوی نگفته بود آن عادت بسیار مستهجن و غیرطبیعی را ترک کند و من اولین کسی بودم که جرأت چنین تذکار و هشداری را بوی داشتم. البته من بخاطر حفظ آبروی مملکتم این کار را میکردم والا اینها را بخود واگذار مینمودم تا در جهل مرکبشان غرق بشوند. این قبیل عناصر بند بند وجودشان با جنایت و خیانت علیه ملت ایران سرشته شده بود. دکتر کریمزاده دیپلمات بسیار مُبادی آدابی بود خیلی هم به فرهنگ و تمدن ایران اظهار علاقه مینمود و با توجه به سیاست نگرش به نیروهای مترقی که سفارت مبتکر آن بود به نحوی میخواست ارادت و علاقه ویژهاش را به سفارت نشان دهد در نتیجه با دستهایی گُل و یک بسته کادو و با چهرهایی بسیار شاد انتظاری را بغل کرده و با وی روبوسی نمود. من قبلا تلفنی بوی گفته بودم مأمور جدید تحصیلکرده خارج بوده و انگلیسی هم میداند. وی ازین تعریف من واقعا ذوقزده بود و فکر میکرد در ایران تحولاتی شده و پس از دهسال مأموران بیسواد جای خود را به افراد بهتری میدهند. کریمزاده چون احساس کرد مأمور جدید کمی معذب بوده و در حالت عصبی بسر میبرد یا خجالتی است برای اینکه یک جوّ آشنا ایجاد نماید شروع به خواندن چند شعر ناب ایرانی و پس از آن هم گفتن چند جُک دیپلماتیک نمود. متأسفانه علیرغم تذکارهای قبلی من مأمور جدید به محض نشستن شروع به کند و کاو در بینی خود نموده محتویات آنرا با حالتی عصبی و با سرعت در میان انگشتان گلوله نموده طرف دکتر کریمزاده پرتاب مینمود و چون خیلی عصبی و هیجانزده بود متوجه هیچیک از اشارات من نشد. دکتر کریمزاده که همچون یک گُل شکفته و خندان و شاداب وارد سفارت شده بود بتدریج پژمرد و بعد خشکید و پلاسید، و آخر سر در حالیکه با تعجب باین حرکات نگاه میکرد به پُشتی مبل تکیه داده با یک سکوت طولانی زانوی غم در بغل گرفت. من مجبور شدم یادداشتی برای انتظاری نوشته به بهانهایی تحویل وی دهم. روی کاغذ نوشته بودم: شما آنقدر این بدبخت را بمباران... دماغ خود نمودید که طرف لال شد و وا رفت به بین چه بلائی بر سر این بیچاره آوردید. شما را به جان آقای صانعیتان قسم میدهم این جنگ هستهایی را تمام کنید. حالا نوبت وی بود که متوجه عمل قبیح خود شده لالمونی گرفته و روی مبل مچاله شود. صحنه غمانگیزی بود واقعا دلم بحال ملت قهرمان و پیشانی بلند و سرفراز وطنم سوخت. بجای فروغیها، خلعتبریها و صدها دیپلمات شایسته و اندیشمند دیگر مشتی بیمار عقدهایی با تیکهای عصبی و روانی حاکم بر سیاست خارجی کشورشان شده بودند و میخواستند آن مطاع پلیدشان را هم به دنیا صادر کنند. روزهای سنگینی بود و تاریخ ما با سیاهی هرچه تمام رقم زده میشد. و یکروز حادثهایی رخ داد که باعث شد بشدت تشنج عصبی گرفته درخواست خاتمه مأموریت نمایم. در حال خوردن چایی بودم که مأمور جدید وارد اطاقم شده مرا در حال فوت کردن چای دید یکمرتبه فریاد زیاد کافر شدی، آنطورنه! منکه هول شده و بشدت جا خورده بودم لیوان از دستم افتاده، ناخودآگاه پا شده، مستأصل و شگفتزده بوی نگاه میکردم. وی بدون اینکه تغییری درخطوط چهره یا ظاهر مسخشدهاش بدهد خیلی خونسرد گفت به فرموده امام فوتکردن چای یک فعل حرام است و چون کماکان مرا ساکت و متعجب دید افزود علتش اینستکه در ریهها و نفس آدم (بازدم) غبار و میکروب هست وقتی فوت میکنی توی چای میریزد؟! دیگر بیش از این ماندن در آن وحشتسرا جایز نبود دو سه روزی در منزل بستری شدم تا اینبار با درخواستهای مکرر من ولو به

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر