۱۳۹۶ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

http://news.gooya.com/2003/03/omidmehr/pdf/part1.pdf
بخش اول ماموریت ثابت هند 1358 وقتی در نیمه دوم سال 1356 همراه ده نفر از همدورههای خود پس از شرکت در کنکور ورودی وزارتامورخارجه و دیدن دورههای خاصّ در دانشکده سیاسی و دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی که آنموقع تحت تصدیّ مرحوم محمود فروغی اداره میشد و انجام مصاحبهها و آزمونهای پزشکی و روانی از میان هزاران شرکتکننده لیسانسیه و فوق لیسانس و بالاتر در رشتههای حقوق، سیاس حاکمان جدید به این وزارت و ارتش ایران حسّاسیت زیادی نشان میدادند در نتیجه بزرگترین صدمات را باین دو ارگان وارد ساختند. مدیریت وزارتخارجه بعد از جبهه ملّی و نهضت آزادی بدست فالانژها و حزبالهیها افتاده و قانون استخدام و اساسنامه وزارتخارجه که در نوع خود از پیشرفتهترین اساسنامهها و مبتنی بر مدیریت نو و خلاّق بود جای خود را به آنارشی و فاشیسم داده بود. در اندک مدّتی انقلابیون اولّیه جای خود را به فرصتطلبان بعدی که با کارکنان قدیمی و اصلاً با همه ملّت ایران بعنوان فاتحان علیه یک قدم شکست خورده و زیردست رفتار میکردند هر وزیری عوض میشد بدنبالش کارکنان وابسته بهوی نیز وزارتخارجه را ترک مینمودند و گروه دیگری با سلایق و نقطه نظرهای شخصی بدون ملحوظ داشتن مصالح ملّی کشور مصدر امور میشدند. اشکال سفارت آمریکا نقطه عطفی بود برای شکست کامل انقلاب و آغاز دوران جدیدی که اختناق طولانی و بسیار خشن دیکتاتوری مذهبی را در پی داشت. فرزندان انقلاب همچون انقلاب کبیر فرانسه بدست همان عوامل و اشخاصی از بین رفتند که بخاطرشان انقلاب کرده بودند. جنگ نیز بعنوان یک ودیعه آسمانی برای حاکمان جدید وسیله و ابزار مطمئنی شد که سلطه خود را تحکیم نموده و حاکمیت خود را دائمی و هر نوع صدا و حرکت آزادیخواهی و دموکراسی را به این بهانه در نطفه خفه نمایند. هر روز دستورات و بخشنامههای خشن و تندی از مرکز در برخورد با ایرانیان مقیم هند و یا دانشجویان و نیز نحوه برخورد با محافل و مجامع خارجی میرسید. از جمله: در محافل امپریالیستی (منظور دیپلماتیک) حتیالمقدور شرکت نکنید و اگر مجبور به شرکت شدید با نمایندگان شیاطین بزرگ و کوچک دست ندهید، حرف نزنید مذاکره و ملاقات نکنید. شئونات اسلامی را رعایت کنید. کراوات نزنید. ریش بگذارید. نماز را در هر حال و مقامی بگذارید نماز شما در اینگونه مجامع یک حرکت انقلابی و سیاسی است. بین ایرانیها در خارج اختلاف بیاندازید. همزمان ارز دانشجویان قطع شده بتدریج قدرت واقعی بدست انجمنهای اسلامی میافتاد که هر روز در اقصی نقاط هند توسط دانشجویان ایرانی تشکیل میگردید. حتی در برخی نقاط دورافتاده تعداد اندکی دانشجو، انجمن اسلامی تشکیل داده و سایر دانشجویان را در انزوا قرارداده مشکلات زیادی برای آنها بوجود میĤوردند. طبق روال معمول در نمایندگی هر ششماه یکبار آمار وقایع اربعه (شامل تولد، ازدواج، طلاق، فوت) در خصوص ایرانیان مقیم بمرکز گزارش میشد، یکباره متوجه شدم آمار تلفات ایرانیان مقیم نسبت به ششماهه قبل چند برابر افزایش یافته و اغلب این تلفات بصورت تصادف مُشرف به موت و مسائلی از این قبیل بوده است. آیا دانشجویان انجمناسلامی مخالفین خود را باین طریق از بین میبردند؟ آیا این تصادفات و قتلها عمدی بود؟ اینها و هزاران سئوال از این قبیل مسائلی بود که حتی اندیشه بدانها نیز مخیلّه آدمی را دچار پریشانی مینمود، بعدها حوادث مشابهی بمراتب بیشتر و عمیقتر در مأموریتهای بعدیام در خارج از کشور رخ داد و این شک را تبدیل به یقین نمود که اکثریت قریب به اتفاق این حوادث تعمّدی بوده و رژیم با این کار بتدریج مخالفین خود را در خارج بخصوص در کشورهای همسایه قبل از رسیدن پای آنها به کشورهای پیشرفته ریشهکن و سر به نیست مینماید. در کشورهای اروپایی اگر تروری انجام میشد قدرت رسانههای گروهی مانع از پنهانکاری آنان میشد و رژیم رسوا میگردید، امّا درکشورهایی چون هند، پاکستان، افغانستان و ترکیه که ایرانیان مقیم یا پناهنده و مهاجر زیادی بعد از انقلاب تجمّع نموده بودند انبوهی از انسانهای بیپناه به امان خدا رها شده و تا دو سه سال اوّل انقلاب هیچ احدی یا سازمانی مسئولیت حفاظت از آنها را بعهده نداشت در نتیجه در فقدان رسانههای گروهی مستقل و قدرتمند درین کشورها رژیم و عواملش با گستاخی بیشتری مخالفین خود را حذف مینمودند. پیبردن به این حقایق یا حداقل شککردن درین مورد باعث گردید ادامه همکاری با این رژیم را گناهی نابخشودنی فرض نموده به فکر جدایی ازین رژیم و پیوستن به سایر آزادگان در سرتاسر گیتی بیافتم. در حال تدارک مقدمات این مسئله بودم که سرکنسول جدید با حکم کتبی وارد کنسولگری شده خود را معرفی نمود. وقتی از وی سئوال کردم که چرا تلگراف نزدید تا مراسم استقبال رسمی بعمل آید گفت، حاجآقا (منظور آقای سیدعلی خامنهایی) رهبر حزب جمهوری اسلامی و صاحب امتیاز و مدیر مسئول روزنامه جمهوری اسلامی فرمودند بیخبر وارد شوم و اندکی در مورد کارکنان تحقیق کنم من سه روز اینجا هستم و از نزدیک شاهد کثرت مراجعه دانشجویان و سایر ایرانیان مقیم و رتق و فتق مسال توسط شما بودم در نتیجه شما ازین به بعد معاون بنده در نمایندگی هستید. ضمنا مجوّز ارز دانشجویی را بعنوان آغاز یک همکاری خوب با دانشجویان انجمن اسلامی با خود آوردهام و مشکل مراجعه دانشجویان ازین پس منتفی است. البته بزعم این گفته مشکلات دانشجویان غیر عضو انجمنهای اسلامی کماکان ادامه یافته و چه بسا مضاعف گردید و مجوّز فوق باعث گردید دفاتر انجمنهای اسلامی به مراکز تفتیش عقاید و انگیزاسیون علیه سایر دانشجویان مبدل شود و من شاهد رنج و عذاب دائم و گرفتاریهای مالی و تحصیلی این قشر از دانشجویان بودم امّا هیچ فریادی به جائی نرسید، و تازه کاشف بعمل آمد که سرکنسول جدید عضو حزب مزبور و از افراد نزدیک به خامنهای بوده و این قرابت و نزدیکی باعث گردید وی بعدها سفیر ایران در سریلانکا و سپس ونزوئلا شود و پس از انتصاب خامنهای به ریاست جمهوری و سپس مقام رهبری و ولایت فقیه، به عنوان رئیس دفتر و مشاور روابط خارجی خامنهای منصوب گردد. سرکنسول یاد شده که علی صالحی منشادی نام داشت؛ یکی از پاسداران شرکت کننده در عملیات طبس بوده و در عملیات مزبور که توسط آمریکا برای آزادی گروگانهای خود در سفارت آمریکا در تهران تدارک دیده شده بود به علت حوادث طبیعی ناشی از باد و طوفان کویری شکست خورد و عدهایی از پاسداران انقلاب اسلامی که بعد از خاتمه عملیات به محل اعزام شده بودند بعدا هر کدام بعنوان سرکنسول و سفیر و دیپلمات به خارج از کشور اعزام شدند وی یک دیپلمه یزدی بود که قبل از انقلاب درین شهر و در یک دفتر طلاق و ازدواج (محضر) میرزا بنویس بود و خط خوبی داشت و این حالت را نیز در تمام طول مأموریت خود حفظ نموده و گزارشات نمایندگی را بجای اینکه تایپ شود با خطّی خوش رونویسی میکرد و باسم خود به تهران ارسال میداشت. وی شرکت در محافل دیپلماتیک را بعهده اینجانب که بزبان انگلیسی آشنا بودم گذاشته بود. بموجب یکی از دروسی که قبل از انقلاب در دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی زمان شاه آموخته بودم صورت ملاقاتها و مذاکرات خود با دیپلماتهای خارجی را در پی شرکت در محافل و مجامع دیپلماتیک و میهمانیها به رئیس نمایندگی کتبا گزارش نموده و برخی مطالب مهّم و فوری را بصورت محرمانه بمرکز مخابره مینمودم (آنموقع کارشناسان سیاسی بامور رمز و محرمانه نیز آشنا بودند و کشف رمز یا مخابره تلکس و تلگراف بمرکز و بالعکس توسط آنان انجام میگرفت و برخی از نمایندگیهای مهّم مأمور رمز جداگانه داشتند) سرکنسول جدید معمولاً این گزارشات را بنام خود بمرکز ارسال یا مخابره مینمود. یکی از دلمشغولیهای دیپلماتها در محافل دیپلماتیک آنروزها تعجّب دیپلماتهای غربی از تندادن ایران به درخواست هند مبنی بر لغو قرارداد معادن سنگ آهن و پولاد کودورموخ (Kodormakh (و لغو قرارداد پالایشگاه مدرس در مقابل آن بود. اصولاً زمان شاه هندیها که به روابط ایران و پاکستان و ترکیه در چهارچوب اکو Eco) نوعی بازار مشترک بین سه کشور) حسّاس بودند حاضر شده بودند با دادن امتیازهای فوقنظر مقامات ایران را برای توسعه روابط با هند جلب کنند. این قراردادها تقریبا یک جانبه و به نفع ایران بود و ایران در مقابل استخراج معادن سنگآهن و فولاد کودورموخ هند به احداث پالایشگاه مدرس کمک نموده و موّاد نفتی این پالایشگاه را با صدور نفت به هند تأمین میکرد. این یک سرمایهگذاری بسیار خوبی بود که بعداً در پی وقوع جنگ ایران و عراق میتوانست بسیار به نفع ایران تمام شود و آنهمه تانک و خودروی نظامی بخاطر کمبود سوخت یا بموقع نرسیدن آن زمینگیر نشده و منهدم نگردند. ولی آخوندها بدون توجه به منافع ملّی ایران صرفاً به این خاطر که معامله با هندوهای بتپرست و کافر حرام است، این قراردادها را لغو کردند و مطبوعات هندی نمیتوانستند خوشحالی و جشن و سرور خود را از این بابت مخفی نمایند. مأمور رمزی که در زمان تصدی سرکنسول پاسدار به بمبئی اعزام شد باعتراف خود قبلا هندوانهفروش میدانشوش بوده و به آخوندی که ملاّ و پیشنماز مسجد محل بود بنام شیخ محسنی اژهایی هندوانههای خوب میفروخته، بعد از انقلاب آخوند مزبور بعنوان مسئول پاکسازی و گزینش وارد وزارتخارجه شده و بستگان و آشنایان خود از جمله هندوانهفروش یاد شده را وارد وزارتخارجه نمود. مأمور رمز یادشده بیش از شش کلاس ابتدایی سواد نداشت. پس از ورود به وزارتخارجه و طی یک دوره آموزش دستگاه تلکس و مخابره و آشنایی به دفترچههای رمز و کشف آنها با پاسپورت سیاسی عازم بمبئی شده و بعنوان نفر سوم نمایندگی تحت عنوان وابسته سیاسی مشغول بکار گردید و در دفترچه دیپلماتیک هند نیز برای سال 1982 بنام کنسول درجه سه معرفی شد. وی در برخی جلسات دوستانه یا خانوادگی اذعان نمود که قبل از اعزام به مأموریت هند یک دوره فشرده را در سازمان اطلاعات طی نموده و بدستور شیخ محسنیاژهایی مأموریت تهیّه گزارش از اعمال خلاف اسلامی کارکنان نمایندگی به مرکز را نیز بعهده دارد. ضمنا بعلّت گرفتن پناهندگی سیاسی برخی از دیپلماتهای قدیمی از کشورهای محل مأموریت یا ثالث دستور داده شده بود که پاسپورتهای کارکنان قدیمی در محل اطاق رمز و در صندوق مخصوص مجهز به دستگاه رمز نگهداری شود. اوّلین خواسته و اقدام وی از تنها دیپلمات رسمی نمایندگی یعنی من، دریافت پاسپورت سیاسی اینجانب و خانوادهام بود به این بهانه که اگر نزد ما باشد ممکن است گم شده و بدست عوامل ضد انقلاب بیافتد. در نتیجه دیپلماتهای باقیمانده از زمان شاه از آن پس در بدو ورود به محل مأموریت پاسپورت خود را تحویل مأمور رمز داده و پس از خاتمه مأموریت آن را در فرودگاه تحویل میگرفتند. از سوی دیگر دانشجویان عضو انجمنهای اسلامی یکی از وظایفشان تهیه گزارش از رفت و آمدها و ارتباطات و حتّی روابط خانوادگی و مسائل شخصی دیپلماتهای قدیمی به مسئول نمایندگی بود و من بارها شاهد تعقیب خود توسط تعدادی ازین دانشجویان حتی در موارد بسیار بسیار جزئی مثل خرید مایحتاج زندگی در بازارهای بمبئی بودم. در زمان شاه دانشجویان وابسته به خانوادههای ثروتمند عمدتا به اروپا و آمریکا اعزام میشدند و دانشجویان وابسته به خانوادههای متوسط و عمدتا کاسبکاران از دانشگاههای آسیائی و بخصوص هند پذیرش میگرفتند. روزی که من با مقام کنسولیاری بعنوان سرپرست امور دانشجویان وارد بمبئی شدم با مطالعه گزارشات و پروندههای مربوطه متوجه شدم حدود 17500 نفر دانشجوی ایرانی در سرتاسر هند مشغول تحصیل هستند. تعداد این دانشجویان بعدها به 5000 و 2000 و کمتر رسید زیرا بتدریج طبقه متوسط در ایران از بین رفت و جامعه به دو قشر غنی و فقیر تقسیم شده قشر غنی که شامل الیگارشی بازار و روحانیت بود از آن پس فرزندان خود را به کشورهای پیشرفته اعزام مینمودند و مابقی توانایی اعزام فرزندان خود را بخارج نداشتند و مجبور بودند شاهد اعزام فرزندان خود به جبهههای جنگ، و شهادت و مجروح و معلول شدن آنها باشند. دانشجویان حوزه نمایندگی ما در استان ماهراشترای هند که مرکز آن شهر بندری و پرجمعیت بمبئی بود شامل دانشگاههای بمبئی پونا، احمدآباد و چند شهر کوچک دیگر بود لیکن بدلیل پرواز هواپیمائی ملی ایران (هما) به بمبئی و بالعکس اغلب دانشجویان مقیم هند برای ثبت و امضای مدارک دانشجویی خود به بمبئی و به اینجانب مراجعه میکردند که بزرگترین حساسّیت من عدم امضای مدارک دانشجوئی و پایاننامههای تحصیلی بود که در بعضی مناطق هند جعل میشد. دانشجویان بالاخص اعتراض داشتند چرا من برای تأیید پایاننامه آنان چند روزی آنها را معطّل و پس از استعلام صحت صدور مدارک فوق از دفاتر دانشکدهها و دانشگاهها مبادرت به تأئید مدارک آنان مینمایم. چون آن سال، از سوی دولت مهندس موسوی سال قانون اعلام شده بود طی گزارشیخواهان صدور مجوز برای سختگیری و دقّت بیشتر در تأئید اینگونه مدارک دانشجوئی شدم و با کسب مجوز لازم از آن پس مراجعه افرادی که برای خرید مدرک تحصیلی وارد هند میشدند بمراتب کمتر شد ولی هرگز از بین نرفت. علّت حسّاسیت به این کار این بود که یکی از مأمورین تازه استخدام شده عازم مأموریت به یکی از کشورهای شبه قاره هند بود. آنموقع برای اینکه مأمورین یاد شده بعلت هزینه هتل متقبّل مخارج زیادی نشده یا ندانستن زبان خارجی موجب بروز مشکلاتی برای آنان و خانوادهشان نگردد از طرف رئیس نمایندگی مسئولپذیرائی از آنها بودم. این مسئولیّت با تحویل گرفتن مأمورین فوق از فرودگاه آغاز و با بدرقه آنان خاتمه مییافت. بندر بمبئی باین دلیل حالت مرکزیت داشت که هواپیمای ملّی ایران پروازش تا آنجا ختم میشد و پروازهای بعدی باید با شرکتهای دیگر انجام میگرفت. همسر مأمور یادشده که کاملاً بیسواد بود در مقابل اظهارات همسر من مبنی بر اینکه هفت الی هشت سال تحصیلاتم تا دوره فوق لیسانس طول کشیده گفته بودماشااالله آقای ما خیلی با هوش است و ظرف دو ماه توانسته لیسانساش را از هند بگیرد. و این در حالی بود که فرد یاد شده حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانست و حداقل دوره اخذ مدرک لیسانس در رشته علوم اجتماعی در هند سه سال بود. این مسئله باعث شد از آن پس نسبت به مدارک ارائه شده از سوی دانشجویان سختگیری بیشتری نشان دهم و در پی بررسی و تحقیق بیشتر متوجه شدم تعدادی از «برادران» با اخذ مدارک جعلی در آن اوضاع بیقانونی و هرج و مرج وزارت خارجه که در پی قانون جدید پاکسازی و تصفیه و گزینش توسط مثلث عرب، اژهایی و ولایتی (و بعدها شیخالاسلام یکی از دانشجویان پیرو خط امام بدان اضافه گردید) در این وزارتخانه بوجود آمده بود بتوانند باستخدام وزارت خارجه درآمده و بعنوان سفیر و سرکنسول بخارج از کشور اعزام شوند. بعنوان مثال شخصی بنام حسینی که با ارائه مدارک لیسانس سیاسی از هند باستخدام وزارت خارجه در آمده بود و یک کلام انگلیسی نمیدانست توانست بعنوان سفیر ایران به اتیوپی اعزام شود. یا یکی از برادران بنام عادلی که قبلاً در ایران تحصیلات دانشگاهی در حد فوقلیسانس داشت توانست با خرید مدرک دکترای قلابی از هند به مقامات بسیار بالایی از جمله ریاست بانک مرکزی، سفارت ایران در ژاپن و چند سفارتخانه دیگر برسد. وزارتخارجه هرگز لطمهایی را که در زمان تصّدی شیخ محسنی اژهایی بعنوان مدیر کل اداره مزبور بخود دید نتوانست جبران نماید وی اوّلین کارش اخراج یا بازنشستهکردن همه بانوان کادرسیاسی یا انتقال آنان به کادر اداری بود از نظر وی جمهوری اسلامی به دیپلمات زن نیازی نداشت دومّین اقدام وی اخراج یا بازنشسته کردن نیروهای متخصص و مجّرب وزارتخارجه اعم از کادر سیاسی و اداری و مالی بود وی آنچنان وزارتخارجه را قلع و قمع نمود که بعدا مدیریت دستگاه مجبور گردید، هر تازه از راه رسیدهایی را با شتاب و بعلت کمبود نیرو و مأمور باستخدام درآورد. سومین اقدام تخریبی و جبران ناپذیر وی اعزام طلاّب جوان و عموما کمسواد حوزه علمیه قم یا بستگان نزدیک خود بعنوان نماینده سیّار به کلیّه نمایندگیهای ایران در خارج از کشور برای باصطلاح پاکسازی نمایندگیها از وجود عناصر وابسته به رژیم گذشته بود. مأمورین یاد شده که جملگی پاسپورت سیاسی داشته و بعنوان مشاور سیّار وزیرخارجه جدید دکتر ولایتی باین مأموریتها اعزام شده بودند در کمال بیرحمی، و بدون توجه به مصالح ملّی کلیه کارکنان محلّی اعم از ایرانیان مقیم در کشورهای خارج یااتباع خارجی را که بسیار کاردان، حاذق و مجرّب درکار خود بوده و سالها بعنوان آچار فرانسه نمایندگیها حلاّل مشکلات برای برخی کارهای اداری، فنی، تشریفاتی، مترجمی و مالی و غیره بحساب میآمدند باصطلاح خودشان پاکسازی و تصفیه نموده بجای آنان از حزباللّه لبنان و عواملی ازین قبیل را باستخدام نمایندگیها در آوردند از جمله در بمبئی پروفسور حسینی کارمند محلی نمایندگی را که استاد دانشگاه بمبئی و از همکاران محلی بسیار شایسته و کاردان و مترجم بسیار کار کشتهایی بود اخراج نمودند یا مظفر علی را که دارای فوقلیسانس و مترجم روزنامههای بنگالی و سایر نشریات اردو زبان بود بازنشسته کردند. اخراج کارکنان شایسته و مجرب وزارت خارجه در داخل و خارج از کشور باعث شد بعدا در عرصههای دیپلماتیک لطمات جبرانناپذیری به منافع ملّت ایران در اقصی نقاط گیتی وارد آید و اغلب قراردادهای شاه سلطان حسینی بعد از فجایع فوق که همزمان با آغاز کار دکتر ولایتی در وزارت خارجه بود بامضاء رسیدند.اینجا مجبورم یکی از خاطراتم را از بیسوادی این عناصر که کابوسوار رنجم میدهد بیان کنم: وزارتخارجه هر چند وقت یکبار کارکنان خود را به نوبت برای بازدید از جبهههای جنگ اعزام مینمود تا باصطلاح صحنههای جنگ را از نزدیک درک نموده قدر عافیت را دانسته به نظام جمهوری اسلامی ایران خیانت نکنند. در یکی از این بازدیدها منهم همسفر تعدادی کاردار، سفیر سرکنسول و غیره بودم. اینها قرار بود بلافاصله بعد از بازگشت از بازدید جبههها عازم مأموریت خارج از کشور شوند بین راه یکی از افسران عالیرتبه ارتش ایران با مقام سرهنگی (از افسران زمان شاه) بسیار علمی و دقیق و با انضباط نظامی و صدایی رسا حملات دشمن و پدافند ارتش و سایر نیروها را در مقابل آنان توضیح میداد و اینکه چگونه توانستند اوّلین پیروزی را با بازپسگیری ارتفاعات اللّهاکبر جشن بگیرند و اشاره به ستون پنجم دشمن نمود که در پوشش نیروهای داوطلب وارد منطقه شده با اخذ اطلاعاتی از نیروهای خودی و در اختیار گذاشتن آن در اختیار دشمن مشکلات عدیدهایی را برای ارتش بوجود میĤوردند. یکی از آقایان سفرا دست خود را بالا برده و سئوال نمود ستون پنجم دشمن یعنی چه، من شاهد رنج و ملال آن افسر نازنین وطنم از این سئوال فردی که قرار بود بعنوان سفیر به خارج از کشور اعزام شود و با اخذ 5000 دلار حقوق ماهیانه و زندگی بسیار لوکس به همه دنیا فخر بفروشد، بودم. در حالیکه قطره اشکی در گوشه چشم آن افسر جمع شده بود با لحن غمانگیزی مجبور شد مسئله ستون پنجم دشمن را به سفیر آینده کشورش توضیح دهد. یا وقتی در منطقه بین بُستان و هویزه مزار 33 نفره دختران گمنام را نشان میداد یکی دیگر از رؤسای نمایندگیهای ایران در خارج از کشور پرسید چگونه ممکن است یک نفر ظرف چند ساعت به 33 نفر تجاوز کند افسر مزبور این بار دیگر از کوره در رفته فریاد زد آقا شما یا در جبههها نبودهاید یا سربازی نرفتهاید یا فرق بین لشگر و سرلشگر را نمیدانید. آن شخص که از خشم افسر یاد شده ناراحت شده بود پاسخ داد نه خیر سرکار من بدستور حاجآقا نوری قرار است در جبهه سیاسی بجنگم. آن افسر ناگزیر شد فرق بین سرلشکر و لشکر را توضیح دهد، اضافه کند که یک لشکر 3000 نفره پس از فتح هویزه و انهدام آن و کشتار اهالی، دختران جوان شهر را از میان اهالی جدا کرده باین منطقه آورده و بĤنها تجاوز کرده و همین جا هم آنان را کشته و درین گور جمعی انداخته و با بولدوزر نظامی روی آنرا پوشاندهاند. بهرحال مشکل دیگر در بمبئی اعزام هر هفته هیئتهای آخوندی از مرکز بود که باید پذیرائی میشدند و به هر چیز از جمله آداب سفره و غذاخوردن ما در منزل ایراد میگرفتند. من یکبار مأمور شدم یکی از این آخوندها را به منزل خود برای شام دعوت کنم و چون آنشب بهمین مناسبت سرکنسول و برخی از کارکنان نمایندگی و رئیس انجمن اسلامی دانشجویان بمبئی نیز ایشان را همراهی میکردند همسرم ناگزیر شد چند نوع غذا بپزد که با سلیقههای مختلف جور بیĤید. آخوند مزبور پس از خاتمه شام گفت این سفره اسلامی نبود و باید یک نوع غذا میپختید. وی همراه دانشجویان مدّت یکهفته عازم شهرهای اطراف از جمله پونای هند شد و چون دانشجوی میهمان آنشب قضیه را به دانشجویان اطلاع داده بود در نتیجه پذیرایی محقّرانهایی از وی بعمل آورده بودند، پس از بازگشت پیشنهاد نمود شام را در منزل ما بخورد. من ناگزیر از همسرم خواستم فقط یک نوع غذای ساده که مناسب شب باشد بپزد که مورد اعتراض آخوند یاد شده واقع نشده و متهم به غیراسلامی بودن سفرهمان نگردیم، نامبرده که از چهره و وجَناتش معلوم بود در سفر با دانشجویان گرسنگی یا کم غذایی دیده انتظار داشت پذیرایی مفصّلی از وی بعمل آید ولی وقتی غذا تمام شد گفت این سفره در حدّ و شأن نماینده اعزامی از سوی ولایت فقیه (خمینی ) نبود. ناگزیر با اشاره به شام هفته قبل از وی سئوال نمودم حاجآقا واقعاً من علاقمند شدم که بدانم غذا و سفره اسلامی چگونه باید باشد تا ِمن بعد با شما و سایر آقایان بĤن شکل پذیرائی شود وی که از این سئوال ناراحت شده بود بدون پاسخ منزل ما را به مقصد منزل سرکنسول ترک نمود بعد از بازگشت وی به مرکز بخشنامه بلند بالائی واصل شد که از آن پس کارکنان نمایندگی بین دو نماز ظهر و عصر که در محل نمایندگی برگزار میکنند باید رساله امام را قرائت نمایند و شبهای جمعه دستهجمعی و باتفاق خانواده در دعای کمیل شرکت کنند و پس از هر نماز و هر دعا برای پیروزی رزمندگان اسلام در مقابل کفر جهانی و صدام یزید کافر شعار بدهند و اسامی کسانیکه درین مراسم شرکت نمیکنند با اولین پست بمرکز گزارش شود. بعد از آغاز جنگ اعزام هیأتهای تبلیغی بنحو غیرقابل تحمّلی افزوده شد آخوندها علاوه بر پرواز با ایرانایر از هواپیماهای اختصاصی هم استفاده میکردند یکبار خبردار شدیم که هاشمی رفسنجانی پس از دیدار نقاط مختلف هند بهمراه هیأت همراه که اکثراً محافظین پاسدار وی و دو پسر حدود 10 یا 12 سالهاش بودند در راه بازگشت به ایران در فرودگاه بمبئی با مشکلی مواجه شده است. هر دو اتومبیل تشریفات نمایندگی را مجهز به پرچم نموده باتفاق سرکنسول عازم فرودگاه شدیم در فرودگاه همراهان هاشمی رفسنجانی گفتند هواپیمای اختصاصی وی در فرودگاه بمبئی با مشکل مواجه شده در نتیجه وی و همراهان همراه سرکنسول عازم شهر شده و من برای حل مشکل هواپیمای اختصاصی که نمیدانستم چی است در فرودگاه ماندم پس از بررسی و ملاقات با مسئولین فرودگاه افسر مربوطه که تحت فشار عصبی بود و خیلی شرمگینانه حرف میزد سرانجام با دهها عذر و بهانه اقرار نمود که از مقامات بالا دستور دارد تا مسئله دریافت بدهیهای قبلی هیئت های اختصاصی ایران به فرودگاه بمبئی رسماً و برای آخرین بار حل نشود اجازه پرواز صادر نکند و تازه کاشف بعمل آمد که هواپیما احتیاج به بنزین و سوخت لازم برای پرواز دارد ولی چون پول بنزین هفت هواپیمای اختصاصی قبلی و همچنین کرایه توقف چند ساعته و گاه یکی دو روز، هواپیماها در فرودگاه را نپرداختهاند در نتیجه کاسه صبر رئیس کل هواپیمائی کشوری استان مهاراشترا لبریز شده و دستور اکید داده تا این بدهیها پرداخت نشود اجازه پرواز نخواهد داد. هندیها از این سفرها سرسام گرفته بودند لیکن با توجه به حضور دائمی من در فرودگاه و آشنایی با اکثر مقامات ایالت و فرودگاه، توافق نمودند در صورت ضمانت من حاضرند باک بنزین هواپیمای اختصاصی هاشمی رفسنجانی را پُر کنند، یکی از خدمه هواپیما که شاهد ماجرا بوده بعدا به سر کنسول گفته بود هندیها به فلانی چون ریش ندارد و طاغوتی است بیشتر از یک رئیس مجلس اطمینان دارند و احترام میگذارند. بعضی از آخوندها برای معالجه از جمله معالجه از طریق طبسوزنی برای بیماریهای مُزمن ناشی از عدم تحرک چون آرتروز، کمردرد و پادرد و میگرن میآمدند. یکبار آیتاالله امامی کاشانی که بعدها رئیس شورای نگهبان شد به همراه هیأتی آمد و گرچه در بدو ورود خطاب به دانشجویان که در فرودگاه جمع شده بودند گفت برای حل مسائل آنها آمده (بعد از انقلاب بمدت دو سال دانشجویان با مشکلات ارزی مواجه بودند و رژیم میل نداشت به گروههای چپ راست یا مخالف یا حتّی میانه که مورد تأئید انجمنهای اسلامی نبودند اجازه حواله ارز دانشجویی بدهد) ولی به محض حضور در محل اقامتگاهِ سرکنسول مشکلات شخصی خود را از جمله احتیاج به چشمپزشک و غیره مطرح نمود. من مأمور شدم وی را به نزد پزشک متخصص چشم ببرم و قاب عینک برایش تهیه کنم وی گرچه اسکناسهای روپیه هند را با تر کردن انگشت میشمرد ولی قاب عینک را دست نزد و تحویل من داد وقتی به محل اقامتگاه بازگشتیم در حضور سرکنسول و دانشجویان ضمن سخنرانی مفصل در مورد حلال و حرام و مکروه و غیره توضیح داد چون این عینک از یک کافر خریداری شده باید شسته و پاک شود و از من خواست عینک را بهمان ترتیب که گفته شُسته و آب بکشم بعد از اینکه عینک را شسته و تحویل ایشان دادم یکی از دانشجویان گفت حوله دستشوئی نجس است و در خشکشویی هندوها تمیز میشود ودر نتیجه آیتاالله مجبور شد خود عینک را شسته و با عبای خود آنرا خشک نماید و در حین این کار رو بمن کرده و گفت احساس میکنم برادران دانشجو از شما رضایت ندارند زیرا همه آنها به زینت و زیور ریش که حضرت امام تراشیدن آنرا در رسالهشان حرام میدانند آراستهاند. شما که سرپرست دانشجویان هستید باید سنبل و نمونه یک مسلمان انقلابی و یک الگو برای دانشجویان باشید. از فردا ریشتان را نزنید. خوشبختانه روز بعد همراه ایشان عازم پونا یکی از شهرهام استان ماهاراشترای هند شدیم و من بعنوان مسئول تشریفات و برنامهریز این سفر مجبور بودم شب و روز کار نموده و با مقامات محلّی برای انجام کارها و دید و بازدیدها ملاقات نمایم. بخصوص وقتی در بین راه بمبئی به پونا هنگام عبور از جنگلی آیتاالله اظهار علاقه نمودند پیاده شوند و میمونها را از نزدیک ببینند و در صورت امکان عکسی همراه آنها بعنوان یادگاری و سوغاتی هند برای خانواده و دوستان بگیرند طرز برخورد و رفتارشان با من و دو نفر از دانشجویان همراه بسیار دوستانه و خودمانی شد. در نتیجه مسئله گذاشتن ریش بطور موقت منتفی گردید. یکی از وظایف محوله به من بسیج و گردآوری ایرانیان مقیم بمبئی و تشویق آنها برای شرکت در انتخابات و شرکت خود و خانوادهام در انتخابات ریاست جمهوری رجائی بود. من خاطرم هست شخصاً باتفاق همسرم بایشان رأی ندادیم و عدّه بسیار کمی برای رأی دهی مراجعه کردند اما شب سرکنسول خبری به تهران مخابره کرد مبنی بر این که بیش از دو هزار نفر از ایرانیان مسلمان و انقلابی و معتقد به ولایت فقیه در هند به اتفاق آراء به آقای رجائی رأی دادهاند. اعزام هیأتهای تبلیغی و سفر آخوندها به بهانههای مختلف به هند از جمله برای نظارت بر خرید گوشت ذبح اسلامی تا آخرین حادثهایی که منجر به احضارم بمرکز شد ادامه داشت و طی این مدّت بارها از سوی آقایان دعوت به گذاشتن ریش یا رفتن به اداره با دوچرخه یا پای پیاده و... شدم. بهرمصیبتی بود این اعتراضات و مشکلات را تحمّل میکردم و منتظر روزی بودم که به بهانه بازگشت به ایران پاسپورت خود و همسر و فرزندانم را گرفته و بگریزم حتّی با چند نفر از سرکنسولهای کشورهای اروپایی مقیم بمبئی از جمله سرکنسول کانادا و ایتالیا که روابط دوستانهای با آنها داشتم راجع به پناهندگی سیاسی بطور ضمنی صحبت کرده بودم لیکن آنها معتقد بودند باید پاسپورت سیاسیام همراهم باشد. این اواخر متوجه شدم دولت هند دیگر آن احترام سابق را برای مسافرین ایرانی قائل نیست و در فرودگاه به بهانه جستجوی وسایل ایرانیان را اذیت میکند. یکروز عدّهایی از ایرانیان مقیم بدیدارم آمده گفتند چرا به مقامات هند در مورد نحوه برخورد یا تغییر بر خوردشان در فرودگاه با ایرانیهای مسافر اعتراض نمیکنید، با توجه به دوستی و آشنایی با چند نفر از افسران فرودگاه بینالمللی بمبئی بĤنها مراجعه کرده و علّت را جویا شدم و تازه متوجه شدم چقدر از اعمال غیرقانونی دانشجویان طرفدار انقلاب و اعضای انجمنهای اسلامی یا هیئتهای رسمی و غیررسمی و طرز برخورد آنان با مأمورین فرودگاه حوصلهشان سررفته و به تنگ آمدهاند. افسری میگفت دانشجویان ایرانی با توجه به مُهر خروجی که از نمایندگی میگیرند در سال چندینبار به ایران رفته ازین طرف چندین چمدان پیراهنهای 12 روپیهایی (کمتر از یک دلار) و سایر کالاهای قاچاق یا کالاهای بیش از حّد مجاز یا غیر مجاز با خود بایران برده و از آنطرف با چمدانهای پُر از قالی ابریشم، پسته و بادام و کارهای دستی و غیره بمقدار زیادی آورده و به هتلهای درجه یک با قیمت بسیار بالا میفروشند یا قاچاق سنگهای الماس مصنوعی یا مرواریدهای مصنوعی مینمائید. یا بعضی دیپلماتهای ریشو، بدلباس و بدبوی شما که یک کلمه انگلیسی یا اردو بلد نیستند وقتی وارد میشوند خودشان دستهایشان را بالا برده و از ما میخواهند برخلاف کنوانسیون وین جیبهای آنها را بگردیم یا ساک و چمدان آنها را بازرسی کنیم همین کار باعث شده مأمورین ما عادت کرده و گاها اثاثیه و جیبهای سایر دیپلماتهای کشورهای مختلف را بازرسی نمایند که این کار زحمات و مشکلات زیادی برای ما فراهم ساخته، و این در حالی است که در زمان شاه مسافرین ایرانی بهترین مسافرین و توریستها و جهانگردان بوده و ما احترام یک دیپلمات را بĤنها قائل شده و هرگز جیب یا چمدان آنها را بازرسی نمیکردیم. یا دانشجویان زمان شاه بهترین دانشجویان مقیم هند بوده و دولت ما از دولت شما تقاضا میکرد همه ساله دانشجوی بیشتری به هند اعزام نماید در حالیکه هم اکنون خبر یافتهام ازین پس دولت هند برای ایرانیها سهمیه مشخصّی و بمراتب کمتر از سابق برای تحصیل در دانشگاههای هند قائل شده است. بعداً همین دانشجویان انجمن اسلامی به تهران برگشته و رؤسای ادارات مختلف وزارت امورخارجه و در نتیجه رؤسای آینده من و سفرا و سرکنسولهای آینده جمهوری اسلامی ایران شدند و من که پس از ملاقات با افسران هندی مهر خروجی برخی از آنان را امضاء نکرده بودم؛ بشدت مورد غضب و تنبیه آنان واقع گردیدم. گرچه سرکنسول ایران در بمبئی یک پاسدار سابق بود لیکن بعلّت عدم آشنایی به کارها و نیازی که به من داشت بعضی از گزارشات را که دانشجویان و آخوندها علیه من میدادند را با توجه به نفوذی که در مرکز داشت خنثی مینمود. علیرغم این مسئله سرانجام لحظه موعود فرا رسید و من قبل از پایان مأموریت سهسالهام در بمبئی در 24 آبانماه سال 1361 بمرکز احضار شدم جریان از این قرار بود که یکروز دانشجویی با موتور سیکلت از بنگلور هند به بمبئی آمده و با لحن زنندهایی از من خواست پاسپورت ویرا ممهور به مهر خروجی نمایم. وقتی پاسپورت ویرا ملاحظه نمودم متوجه شدم نامبرده بیش از 5 بار از اول سال 1361 تا اواخر مهرماه 1361 از مهر خروجی استفاده کرده و بهمین تعداد به ایران رفته و بازگشته است با توجه باینکه طی بخشنامهایی قرار بود نمایندگیهای سیاسی و کنسولی در هند از آن پس فقط به مدارک دانشجویان حوزه مسئولیت خود رسیدگی کنند به سرکنسولگری ایران در حیدرآباد تلفن زده و به یکی از همدورههای خود که در حیدرآباد سرپرست دانشجویان بود بنام میرزایی قضیه را توضیح داده و از وی خواستم پرونده دانشجوی مزبور را رسیدگی نماید ولی بلافاصله گفت ایشان یکی از فعالین انجمناسلامی بنگلور هند است و همیشه با همین شگرد خشم و دعوا و با توسل به شهید شدن برادرش سرانجام سرکنسول را وادار میکند از بخش دانشجویی بخواهد پاسپورت ویرا ممهور به مُهر خروجی نماید. فرد یاد شده اینبار نیز قبل از راه افتادن بسوی بمبئی به حیدرآباد رفته و از ایشان تقاضای مشابهی با همان لحن و بهانه داشته و اینکه به هیچوجه گذشت نکنم و ویرا تشویق به رعایت قوانین حکومت اسلامی بعنوان دانشجوی انجمن اسلامی نمایم همین کار را هم کردم لیکن نامبرده به سر کنسول مراجعه کرده و سرکنسول نیز تلفنی از من خواست اگر قوانین اجازه میدهد این دانشجوی برادر را که برادر پنجمش اخیرا شهید شد و برای مراسم تدفین وی میرود کمک نمایم. سرکنسول عادت داشت اینکار را نکند ولی قرار گذاشته بودیم اگر قوانین اجازه نداد کاری انجام ندهم. من میدانستم این شخص دروغ میگوید و اصولاً برادری ندارد آبانماه بود و فصل سرما در راه و اصرارش باین جهت بود که هرچه زودتر به تهران رسیده و اجناس قاچاق خود را بفروش رساند بهرحال کاری نکردم نه مدارکش را تأئید کردم و نه بوی مهر خروجی دادم. وی سرانجام از کوره دررفته با توهین و فریاد گفت خیال کردی من نمیتوانم کاری علیه تو انجام دهم آیتاالله مهدویکنی از بستگان من است از همین جا مستقیماً پیش وی رفته و خواهم گفت افراد طاغوتی مثل شما را هرچه زودتر اخراج نمایند بتو قول میدهم هفته آینده من آنطرف میز کار شما هستم و شما اینطرف میز و در آخر محکم درب اطاقم را بسته و با فحش و دعوا ساختمان سرکنسولگری را ترک نمود. دانشجوی مزبور مدتی بعد بعنوان مشاور سیاسی نخستوزیر و سخنگوی دولت منصوب شد و خاطره جالب دیدار مجدد با ویرا بعدا شرح خواهم داد. وی به وعده یا تهدیدی که کرده بود وفا نموده یکهفته بعد حکم احضار من رسید و سرکنسول داشت با عرب معاون مالی و اداری وزیر خارجه تلفنی بخاطر این مسئله کلنجار میرفت که من تلفن را قطع کرده گفتم اگر قرار باشد سرنوشت یک دیپلمات کشور را یک دانشجویی که قاچاقچی است یا مشکل روانی دارد تعیین نماید دیگر ماندن من در اینجا صلاح نیست و باین ترتیب بامید اینکه پاسپورت خود و همسرم را هرچه زودتر گرفته و راه نجات در پیش بگیرم حکم احضار را علیرغم مخالفت سرکنسول پذیرفتم. متأسفانه با وجود تدارک قبلی و فروش وسایل منزل به قیمتهای بسیار نازل فرار از آن جهنم ممکن نشد و آنها به فروش وسایل زندگیام شک بردند و یا مطابق دستور العملی که داشتند پاسپورتها را در حالیکه ما را تا داخل هواپیما همراهی میکردند در فرودگاه تحویلم دادند که هیچ راه نجاتی باقی نماند و من و همسر و فرزندانم وارد ایران ایر شده در فرودگاه مهرآباد بزمین نشستیم. سرکنسول توصیه کرده بود بلافاصله بدیدن آقای عرب معاون وزیرخارجه رفته و حقیقت را با وی در میان بگذارم و از دانشجوی مزبور شکایت کنم ولی وقتی به دفتر وی رفتم منشی وی که جوانکی با ریشهای انبوه و داغ چند مهر بر پیشانی بود و با در دست داشتن تسبیح بلندی مرتب زیر لب ورد و دعا میخواند، تقویم روی میز خود را نگاه کرد و گفت بعد از 27 روز ساعت 5 بعد از ظهر حاجآقا میتوانند شما را بپذیرند. از دفتر معاون وزیر بازگشته خود را به کارگزینی معرفی و بالاخره در اداره پنجم سیاسی مشغول بکار شدم. اینجا لازمست در موررد برخی مسائل که در رابطه با بعضی از شخصیتهای رژیم بوده و با رفتار خاصشان جریانات آینده مملکت را رقم میزدند یا در تحول این جریانات و سرنوشت کشور مؤثر بودند و در سفرشان به بمبئی کاملا این مسائل مشهور بود تذکر بیشتری داده شود. ضمنا ضروری است علت سفر غیر متعارف آقایان به هند توضیح داده شود. زمان شاه بین دولت ایران و برخی از دول دوست قرارداد لغو روادید منعقد شده بود مثلا اتباع ایرانی بدون اخذ ویزا به بسیاری از کشورهای اروپایی و آسیایی سفر مینمودند این مسئله در مورد پاسپورتهای عادی، خدمت و سیاسی فرق میکرد و در مجموع با 54 کشور دنیا قرارداد لغو روادید داشتیم ولی در برخی موارد این قراردادها یکطرفه و به نفع ایران بود مثلا در مورد کشور هند ایرانیها میتوانستد بدون اخذ روادید وارد این کشور شده روادید را در فرودگاه یا مرزهای زمینی بگیرند ولی هندیها برای سفر به ایران باید حتما روادید میگرفتند این قراردادها یکی دو سال بعد از انقلاب لغو شد و رژیم ایران جز با دو سه کشور قرارداد لغو روادید ندارد. یکی از کسانیکه از این موقعیت استفاده کرده و هراز چند گاهی به هند سفر مینمود شیخعلیاکبر ناطقنوری بود که عادت داشت پذیرائی بسیار لوکس و درجه اولی از وی بعمل بیĤید. (وی بعداً لقب حجتالاسلامی گرفت و رئیس مجلس شد) تنها سمت رسمی ایشان آنموقعها نمایندگی ولایتفقیه جهت اخذ وجوهات شرعی و نیز بنیانگذاری حزبجمهوری اسلامی ایران و معاونت آقای خامنهایی دبیر کل حزب بود. وی تعمداً حالاتی تحقیرآمیز در رفتارش با من بروز میداد و در پایان پذیراییها و دید و بازدیدها نیز به ظاهر هیچوقت راضی به مرکز باز نمیگشت بسیار متحجّر و دُگم بود و به سرکنسول گفته بود باید با همه عناصر قدیمی و بازمانده از رژیم گذشته با تحقیر رفتار نمود تا شخصیّتشان خُرد شده فیلشان هوای هندوستان ننموده بفکر کودتا، انقلاب و از این بازیها نیافتند. حقوق ماهانه و دستمزدشان را نیز تا آن حدی باید کم کرد که درگیر و گرفتار مسائل روزمّره زندگی شده بفکر کتاب، مقاله یا اعلامیه نوشتن نیافتند. بهرحال از جمله وظایف من رزرو جا در یکی از سویتها یاVIP رومها یا هانیمونهای هتلهای درجه یک بمبئی برای ایشان و همراهان بود. هر هتل درجه اولی معمولاً یک یا دو دستگاه و مجموعه بسیار لوکس داشتند که اجاره آنها فوقالعاده گران بود. ازین مجموعهها که معمولا در طبقه آخر هتل و شامل یک سالن پذیرایی بزرگ و لوکس با انواع و اقسام تجهیزات الکتریکی باضافه یک یا دو اطاق خواب بزرگ، حمام و دستشویی فوقالعاده شیک و آشپزخانه و بار دولوکس بود برای عروسی یا اقامت موقت رؤسای جمهور یا وزرا و مقامات مهم اقتصادی جهانی موقع سفر به هند استفاده میشد، محیطی آرام، دلپذیر و دوستداشتنی برای ساکنین موقت آن محسوب میگردید که احتیاج به آسایش، آرامش و استراحت و تمدّد اعصاب داشتند. هر بار آقای ناطقنوری مستأجر این آپارتمانها میشد در هتل آمادهباش قرمز اعلام میگردید زیرا تعداد زیادی از دانشجویان باین طبقه از هتل تردد نموده و موجبات سلبآسایش سایر مستأجرین هتل را فراهم میساختند در نتیجه در پی سفر اول و دوم آقای ناطق نوری و اُسکان در هتلهای مزبور مدیران هتلها به هیچوجه حاضر نمیشدند آنرا به هیأت ایرانی اجاره بدهند. در یک مورد من مجبور شدم هتل دیگری از هتلهای درجه یک بمبئی را که دارای چنین مجموعه لوکسی نبوده ولی اطاقهای بسیار خوب و در سطح عالی داشت رزرو کنم وقتی ایشان باتفاق چند دانشجوی عضو انجمن اسلامی وارد اطاق هتل شدند رسماً به من اعتراض کرده و آنجا را در شأن نماینده ولی فقیه و نظام جمهوری اسلامی ایران ندانسته و این در حالی بود که اجاره یک شب آن مجموعه برای ایشان 3200 دلار منهای سایر مخارج و هزینه اطاق همراهان بود. وی بعنوان نماینده آقای خمینی برای دریافت وجوه شرعی از سایر نمایندگان خمینی در هند هر سه ماه یکبار وارد بمبئی میشد و طی سفرهایی به حیدرآباد هند و دهلینو و سایر شهرهای هند از طریق بمبئی عازم تهران میشد. وی یکبار در حالیکه دانشجویان پیرامون ویرا گرفته و دستورات ویرا برای دید و بازدید یادداشت میکردند بمدت نیم ساعت خطاب به من از مَضّرات کراوات داد سخن رانده فرق یک آدم انقلابی با یک آدم مرفّه و بیدرد یا ضد انقلاب و غربگرا را اینطور تعریف نمود یک فرد انقلابی ممکن است سالی یکبار حمّام نرود یا لباسهایش را عوض نکند در نتیجه لباسهای بیاطو و کفشهای کهنه و فرسوده داشته باشد ولی نمازش ترک نمیشود امّا آدم مرفّه بیدرد بدون کراوات و اصلاح صورت و واکسزدن کفش و پوشیدن کت و شلوار مرتب و عطر و ادوکلن اصلا شخصیت ثانوی ندارد و با این پُز و ادا و اطوار هم که نمیتواند نماز بخواند. شخصیت این فرد بسته به این ظواهر است اگر آنها را از وی بگیرند باد هوا و بادکنکی بیش نیست. وی هنگام ورود به فرودگاه بمبئی موقع دستدادن با دانشجویان انجمن اسلامی صد دلار کف دست آنها میگذاشت در نتیجه این دانشجویان بردهوار تا هنگام ترک هند توسط ایشان در خدمت وی بودند. مخارج زیادی که نمایندگی هنگام سفر ناطقنوری به بمبئی متقبل میشد باعث گردید سیاههایی از صورت مخارج هیأت را تهیه و بمرکز ارسال و پیشنهاد گردد بعد از این هیأتهای اعزامی در محّل اقامت رئیس نمایندگی پذیرایی شوند. آقای عرب معاون مالی و اداری که بعلّت مشکلات جنگ و کاهش بودجه وزارت خارجه با مشکلات مالی مواجه بوده طی بخشنامهایی درخواست صرفهجوئی در مخارج و هزینههای نمایندگی نموده بود بلافاصله با پیشنهاد نمایندگی موافقت نموده طی بخشنامهایی به همه نمایندگیهای سیاسی و کنسولی در خارج از کشور از آنان خواست از هیأتهای اعزامی در صورت امکان در محّل اقامت رئیس نمایندگی پذیرائی شود. خوشبختانه بعد از این بخشنامه من دیگر آقای ناطق نوری را ندیدم. وی سفرهای خود به هند را اطلاع نمیداد و ما بعدا متوجه میشدیم که وی عازم دهلینو شده و در فلان تاریخ هند را ترک کرده است. یکی دیگر از مسافرین تابستان سال 1360 آیتاالله مهدویکنی بود که تحت عنوان نخستویر موقت بدون اطلاع و همĤهنگی قبلی وارد بمبئی شد. عصر روز پنجشنبه ساعاتی قبل از آغاز مراسم دعای کمیل در مغول مسجد یکی از مساجد شیعیان و ایرانیان مقیم در بمبئی که بعدا به پیشنهاد ایشان به مسجد اتحاد مسلمین تغییر نام داد، وی همه را دور خود جمع نموده خواهان برنامهریزی سفر خود شد که شامل ملاقات با حجتالاسلام موسوی نماینده آیتاالله خوئی در نجف و یکی دو سخنرانی برای مردم و ملاقاتهای غیررسمی دیگر بود. ناگزیر شدم عجالتا ویرا به اولین برنامه در حال اجرا که همان دعای کمیل در مسجد فوق بود ببرم. شیخ اسماعیل پیشنماز مسجد مزبور و یک نفر از دانشجویان بنام شاهنده به نوبت مشغول قرائت دعای کمیل بودند که ناگهان برق مسجد قطع شده و چون پیشبینیهای لازم به عمل نیامده بود شیخ اسماعیل و دانشجوی مزبور مانده بودند که بقیه دعا را چگونه بخوانند، ناگهان از ردیفی که آیتاالله مهدوی کنی و اینجانب و چند نفر از ایرانیان با نفوذ مقیم و اعضای انجمن اسلامی دانشجویان و رئیس انجمن یزدیان اثنیعشری بمبئی و برخی اساتید مدعو شیعه دانشگاه بمبئی از جمله دکتر رضوی نشسته بودیم آقای مهدوی شخصا از حفظ شروع به قرائت بقیه دعای کمیل نموده و تا آخر دعا را بدون وصل مجدد برق و در تاریکی مطلق ادامه داد. محیط روحانی بسیار جالبی بوجود آمده و اساتید مدعّو که به اصرار آقای کنی باتفاق یکی دو نفر خبرنگار در مسجد حضور داشتند روز بعد طی مصاحبهها و سرمقالههایی و چاپ عکس نخستوزیر موقت ایران در کنار افراد معمولی تعریف و تمجید بسیاری از آقای مهدوی کنی بعمل آورده و زمینه لازم برای ملاقات با نماینده آیتاالله خوئی در بمبئی را که مخالف جمهوری اسلامی بود فراهم نمودند. درین ملاقات آقای کنی از آقای موسوی خواستند به آیتاالله خوئی در نجف عراق توصیه نماید حمله عراق به ایران را محکوم نموده و طی فتوایی از شیعیان عراق بخواهد از اعزام به جبهههای جنگ خودداری نموده و شرکت در جنگ را توسط شیعیان عراق حرام اعلام نماید. گرچه آیتاالله خوئی هیچگاه این مسئله را نپذیرفتند و خواهان جدایی دین از سیاست و عدم دخالت مراجع دینی در مسایل سیاسی و نظامی بودند لیکن آیتاالله مهدوی کنی تمام کاسه و کوزه این شکست را بر سر من خالی کرده مرا مسئول این مسئله دانسته در تأئید اظهارات خود عدم تبلیغات قبلی علیه آیتاالله خوئی در نشریات بمبئی و عدم پیشبینی لازم در مسجد برای قطع برق و این قبیل مسائل را مطرح نمود. روز بعد وی بمبئی را ترک نمود و من بعدا از شیخ اسماعیل شنیدم که جریان قطع برق عمدی بوده و آقای کنی باین ترتیب میخواستند توجه عموم را بخود جلب نموده در پی تبلیغات بعدی در نشریات محل با در دست داشتن ابزار لازم از موضع قویتری با نماینده آیتاالله خویی در هند برخورد و ملاقات نمایند. مسئله جنگ برای هر ایرانی یک مسئله ملّی و میهنی بود و در حالیکه تقریبا 90 درصد وقت و انرژی نمایندگی و پرسنل آن صرف پذیرایی بی مورد و نا بهنگام از آدمهایی بود که درک منطقی و علمی از اوضاع و شرایط روز نداشتند، سرکنسولگری عراق در بمبئی 90 درصد وقت و انرژی خود را صرف محّق جلوهدادن کشورش و ناحق جلوهدادن ایرانیها در جنگ فیمابین مینمود. تقریباً اکثریت قریب به اتفاق نشریات و رسانههای گروهی در خدمت نمایندگی عراق بودند. یکی دو سه نشریه طرفدار ایران نیز تیراژ بسیار اندکی داشته کسی طالب مطالعه مطالب آن نبود. در فردای سفر آقای کنی نشریات وابسته به نمایندگی عراق نوشتند آیتاالله ایرانی فتوا داده بجای استفاده از ابزار مکانیکی و چهارپایان جهت کشف مینهای ضد نفر و ضد خودرو که در سرتاسر مرزها و شهرهای اشغالی توسط عراقیها کار گذاشته شده باید از وجود سربازان گمنام امامزمان که طالب و عاشق شهادند استفاده شود و شأن شهادت بالاتر از اینها است که چهارپائی بجای انسان روی مین برود و کشته شود. در پی بازگشت آقای کنی، تیم بوکس جوانان ایران برای شرکت در بازیهای منطقهایی که در سال 1360 در بمبئی برگزار میشد وارد بمبئی شد و من شاهد از جان مایه گذاشتن بوکسورهای جوان ایرانی در مقابل بوکسرهای آسیائی و بخصوص عراقیها و فتح و پیروزی جوانان قهرمان وطنم بر آنها بودم. در میهمانی که به افتخار آنها برگزار شد یکی از آنان مرا به گوشهایی فرا خوانده و گفت فلانی هیچ میدانی قبل از اعزام ما به بمبئی یکی از آیتااللههای سرشناس بما توصیه کرد از فتح و پیروزی زیاد غرّه نشوید زیرا هر فتحی غرور ایجاد میکند مگر این فتح و پیروزی بخاطر اسلام و در راه اسلام باشد مثل کُشتی گرفتن حضرت علی با عمر ابن عبدود که بخاطر اسلام بود والا حرام است و اصولا هرچه که رنگ ملّی بخود بگیرد ضّد شرع و کفر است، ایجاد غرور در یک ورزشکار در عموم مردم غرور و سربلندی ایجاد میکند و اینکار برای کیان اسلام خطرناک است زیرا مغروران ملّی زیر بار تکالیف دینی نمیروند و غرور ملّی باعث قیام و طغیان علیه دین و در نتیجه نابودی آن میشود پس این قبیل کارها یک فعل حرام است. یکبار یکی از آخوندها که به مکّه مشّرف شده و هوس کرده بود از طریق بمبئی به ایران باز گردد پس از حضور در محل نمایندگی درخواست نمود در محلی که جمعیت زیادی شاهد مسئله باشند یک گوسفند زیر پای وی قربانی شود. یکی از کارکنان نمایندگی در که محلهایی که دارای سه ساختمان متصل بهم بود و 14 طبقه داشت و ساکنان آن حدود 10 الی 15 هزار نفر بودند آپارتمانی اجاره کرده بود پیشنهاد نمود آخوند مزبور شام میهمان ایشان باشند و بعد از ظهر نزدیک غروب گوسفندی زیر پای آخوند مزبور قربانی شود و عکس و تفصیلات تهیه شود همه به تلاش افتاده و بالاخره گوسفندی را با عجله از بازار مسلمین تهیه نموده پشت صندوق عقب اتومبیل تشریفات نمایندگی (با پلاک سیاسی و پرچم ایران) جا داده و قبل از غروب و در حالیکه جمعیت بسیار زیادی در بالکنها نشسته یا در محوطه تردد مینمودند آنرا از صندوق درآورده و همکار حزبالهی یاد شده سر گوسفند را طوری که همه متوجه آن شوند برید. و بعد لاشه آنرا دور آخوند مزبور گرداند. به یکباره در آن محوطه انقلاب شد هر کس هر چیز به دستش میرسید از بالکنها به زمین پرت میکرد و فریادهای وحشتناکی میکشید آنهایی هم که پائین و در محوطه پارکنیگ بودند با چوپ و چماق و سنگ و غیره بسوی آخوند مزبور حمله نمودند چارهایی جز فرار نبود. حتی دوربین عکاسی که توسط یکی دیگر از کارکنان نمایندگی از این مراسم عکس گرفته زمین افتاده بود و وی فرصت برداشتن مجدد آنرا پیدا ننمود. فردای آنروز روزنامههای وابسته به نمایندگی عراق با چاپ عکسهایی که خود ایرانیها آنرا گرفته بودند تبلیغات بسیار وسیعی تحت عنوان عملیات وحشیانه و وحشتناک قتل یک موجود زنده در مقابل انسان و انسانیّت پاک و شریف هندو براه انداختند. هندوهایی که مخالف کشتن حیوانان هستند. عید نوروز سال 1361 سفیر جمهوری اسلامی ایران در دهلینو سرکنسول و اینجانب را دعوت نمود برای شرکت در یک جلسه همĤهنگی کارشناسان مقیم هند عازم دهلی شویم. از وقتی این دعوتنامه بصورت محرمانه واصل شد تا هنگامی که آماده شده بلیط گرفته و سوار هواپیما شدیم فرصت برگزاری نماز ظهر و عصر دست نداد فاصله هوایی بمبئی و دهلی نیز حدود یکساعت و اندی بود و زمانی به دهلی میرسیدیم که خورشید غروب میکرد و نماز قضاء میشد. هواپیما تأخیر داشت و زمانی از زمین برخاست که خورشید در حال غروب بود. از لحظهایی که هواپیما در باند فرودگاه به حرکت در آمده و سپس اوج میگرفت بمدت چند دقیقه هیچ مسافری حق نداشت از صندلی خود بلند شده کمربند ایمنی را باز کند یا به دستشوئی برود در نتیجه در اثنای تنگ غروب سرکنسول پیشنهاد نمود تیممّ بکنیم. صندلی ما در قسمت جلوئی هواپیما و مسافرین مهّم بود درست مقابل ما روی یک صندلی یک میهماندار زن بسیار خوش برورو و شادابی نشسته بود و شاهد کوچکترین حرکات ما بود. ابتداء سرکنسول سرش را خم کرد و بمن گفت با محکمزدن کف دو دستم به پشت وی موازی دو کتف طوری که گرد و خاکی مختصر بلند شود تیممّ کنم، وقتی من کارم تمام شد نوبت وی گردید و کف دو دستش را آنچنان محکم به پشت من بین دو کتف کوبید که من کنترلم را از دست داده سرم محکم به دسته صندلی هواپیما خورد و بینی و پیشانیام کمی متورم گردید. سرکنسول بدون توجه باین مسئله و بانوی وحشتزدهایی که مقابل ما نشسته بود شروع به خواندن نماز بسوی خورشید که در حال غروب بود نموده برای هر رکوع و سجود به جلو تا نزدیک زانوها خم میشد من از وی تقلید میکردم. خوشبختانه نماز قصر یعنی دو رکعتی و در مجموع چهار رکعت خواندیم و مسئله زود تمام شد. وقتی چشمم در پایان نماز به میهماندار که قبلا جلو ما سرخوش و سرزنده نشسته بود خورد از رنگ و رخسار پریده وی وحشت کردم هیچگونه آثار حیات در وی مشاهده نمیشد ناگزیر میهماندار دیگری را که در قسمت درجه دو و معمولی مشغول انجام وظیفه بود با شتاب فرا خواندم بلاخره قضیه بخیر گذشت و من مجبور شدم آنچه رخ داده بود به میهماندار مزبور توضیح دهم. سرکنسول بدون توجه به این مسئله نگران این بود که بین مسافرین یکی از مأمورین عراق نباشد و وقتی خیالش ازین بابت راحت شد رو بمن کرده و در گوشی گفت فلانی ایندفعه بخیر گذشت. این حرف وی درد و رنج و احساس شرمساری درونم را صد چندان نمود من در دو دنیای کاملا متضاد بودم یک دنیا سرشار از نور، علم، آگاهی، انسانیت، شعور، دانش و خلاصه همه چیز خوب و روشن و زیبا و دوستداشتنی بود که من با شرکت در محافل دانشگاهی و گاه دیپلماتیک که بمناسبت سالروز استقلال هر کشوری یا مناسبتهای دیگر برگزار میشد با آن مواجه میشدم، دنیای دیگر پر از جهل و خرافات و تاریکی و رفتارهای خودخواهانه بیمارگونه و سرشار از تظاهر و ریا و تزویر بود. آن محافل مال بیگانه بود این محافل خودی بود. تعدادی از ایرانیان مقیم بمبئی هموطنان زرتشی بودند که بسیار مقیّد به رعایت مراسم عید نوروز و 13 بدر و جشنهای مهرگان و غیره بودند. قبلا در زمان آقای دکتر نقیبی در عروسی دو هموطن زرتشتی شرکت کرده بودیم که بسیار جالب و تماشائی بود آنها دهها سال مقیم خارج بودند بعضی به تابعیّت هند در آمده بودند ولی اسامی ایرانی بود مراسم نیز کاملا ایرانی و کمی هم دقیقتر و خالصتر از خود ایران. عاشق ایران بودند میگفتند شما از ایران آمدهاید بوی یار و دیار میدهید ما باید شما را زیارت کنیم و دست و رو و پیشانی و شانه ما را میبوسیدند. عشق و علاقهشان خالص و بیریا و حاصل سالها دوری از مام وطنشان ایران زادگاه زرتشت، پیغمبر گفتار، کردار و پندار نیک بود. یکی از مؤبدان که چهره بسیار نورانی و جذابی داشت و حدود 60 الی 70 ساله مینمود روز سیزدهبدر همان سال کلیه اعضای نمایندگی را به باغ مخصوص زرتشتیان در یکی از زیباترین تپهها و مناطق بمبئی دعوت نمود. یکی از آخوندها که از طریق بمبئی عازم سریلانکا بود و پروازش روز بعد انجام میگرفت ناگزیر ما را همراهی نمود. این شخص که پدر زن یکی از سفرای ایران در شبه قاره هند بود هر چند وقت یکبار دور میافتاد به این کشورها و از اعضای کارکنان نمایندگیها وجوه شرعیه دریافت میداشت بنظر ایشان حقوقی که ما میگرفتیم و به ارز خارجی و عمدتا دلار آمریکایی (در بمبئی ابتداء به پوند انگلیس بود) ناپاک بوده و باید ذکات آنرا میدادیم تا پاک و حلال شود، مدیون خدا و رسول خدا در آن دنیا نباشیم و جالب اینکه آنرا بصورت عشریه میگرفت یعنی ما مجبور بودیم یک دهم دریافتی خود در سه ماه گذشته را به ارز محل بایشان بپردازیم. بهرحال آن هموطن زردتشتی پذیرایی شاهانهایی از ما و سایر مدعوین که اکثرا شخصیّتهای درجه اول بمبئی بودند بعمل آورد توجه و احترام خاصّی نیز نسبت به هیأت ایرانی مبذول میداشت چگونگی برگزاری مراسم چهارشنبهسوری سیزدهبدر گرهزدن سبزه مسئله هفتسین و عید نوروز و غیره را داشت به مدعوین بهر دو زبان فارسی و اردو تعریف میکرد که ناگاه آخوند مزبور بلند شد و با فریاد آقا این حرفها کفر است و حرکات زشت دیگر و پرتکردن صندلی خود و کوبیدن محکم درب، میهمانی را ترک نمود. مابقی هیأت ایرانی نیز به تبعیت از آخوند مزبور جلسه را ترک نمودند من هم ناگزیر با یک حالت احترام و اشاره سر و تعظیم مختصر به میزبان و مدعوین دیگر دنبال آنها راه افتاده جلو آخوند را در بیرون محوطه گرفته و گفتم حاجآقا اگر به جلسه برنگشته و عذرخواهی نکنید فردا دوباره روزنامهها قضیّه را عَلَم خواهند کرد زیرا غیر از ما میهمانان دیگری هستند که ازین قبیل حرکات ما خوششان نمیآید میتوانید تقیه کنید وی در حالیکه سوار اتومبیل نمایندگی میشد پاسخ داد تقیه درین موارد شأن نزول ندارد شما بمانید قضیه را رفع و رجوع کنید. حالا خواستید میتوانید از طرف من معذرتخواهی کنید ولی نگذارید قضیه به روزنامهها درز کند همین و بس و مِن بعد نیز روحانیون را به این قبیل مجالس فسادانگیز و کفرآمیز نیĤورید. من به جلسه بازگشتم و مجبور شدم قضیه را طی سخنرانی مختصری به نحوی رفع و رجوع نمایم. اینجا لازمست یادآوری نمایم طی قریب به سه سالی که در بمبئی بودم در میان صدها هیئت یک تا چندین نفره آخوندی که وارد بمبئی میشدند و من بعنوان مسئول تشریفات (جدا از سرپرستی امور دانشجویان) مأمور پذیرایی از آنها و رفع و رجوع مسائل آنها بودم. فقط یکبار انسانی شایسته و واقعا عالم و اندیشمندی را در لباس روحانی دیدم وی یک روحانی بسیار شیک، تمیز مرتب و تحصیلکرده دانشگاه و مطلع در علوم فلسفه، منطق، و عرفان واقعی بنام حجتالاسلام شاکری بود. بعداً نیز از وی خبری نشد و هیچ جای دیگری اسمش را نشنیدم این مرد نازنین که برای امر نظارت بر ذبح اسلامی گوشتهای خریداری شده از هند به بمبئی اعزام شده بود برخلاف سایر آقایان با تاکسی به کشتارگاه بمبئی رفته و همه مسائل فنی و بهداشتی را از نزدیک بررسی کرده بود و چون انگلیسی حرف میزد بیک نحوی بگوش وی رسیده بود که هیأتهای قبلی با دریافت رشوه اولاً گوشت آلوده و ثانیاً گرانتر و بمیزان کمتر از مقدار مقرر در قرارداد فیمابین خریداری نمودهاند وی حتی شخصاً کشتی حمل گوشتها را نیز از نزدیک بازرسی نموده و آنرا غیربهداشتی یافته بود. نمایندگی قبلا گزارشی درین مورد تهیه و بمرکز ارسال داشته ولی توجهی باین مسئله نشده بود. وی در کمال شهامت قرارداد را لغو نمود و با عکسها و اسنادی که علیه شرکت مربوطه بدست آورده بود آنان را مجبور کرد که اعتراضی ننموده و تقاضای خسارت ننمایند. و برای اینکه به هم لباسهای خود اطمینان نداشت و میترسید بعد از وی هیأت بعدی در قضیه خرابکاری نماید حتی باین امر نیز بسنده نکرده طی ملاقاتی با سروزیر ایالت تهدید نمود در صورت تقاضا برای جبران خسارت لغو قرارداد از ایران مجبور خواهد شد آثار سوء ناشی از مصرف آن گوشتها را در اختیار جراید محلی منطقهایی و بینالمللی گذاشته مشکلات مالی برای هند بوجود آورد. روزی هم که بمبئی را به مقصد تهران ترک مینمود باقیمانده فوقالعاده خود را که حدود 7 ،8 هزار دلار بود به یکی از دانشجویان مخالف داد تا آنرا در اختیار دانشجویان بیبضاعت غیر عضو انجمن اسلامی و فاقد تسهیلات ارز دانشجویی از هر حزب و گروه و مسلک و مذهبی که باشند بگذارد. وقتی رفتار این فرد روحانی را با آخوند بعدی مقایسه میکنم از عمیق بودن اختلاف شخصیت دو انسان که بینهایت بنظر میرسد وحشت میکنم. متأسفانه پلیدی اعمال و نیّات این شخص باعث شده اسمش را که لکّه ننگی برای بشریت و بالاخص قوم ایرانی است در دفتر خاطرات روزانهام قید نکنم من حتی اسم خلخالی را در دفتر نوشتهام که همراه با هیأتی وارد هند شدند و بازگشتند و از چهره ایشان فقط یک قیافه مسخ شدهایی یادم هست اما اسم این موجود را به دو حرف (ی ی) خلاصه نمودهام. وی یک پایش نقص داشت ولی بسیار متبکر، مغرور، گستاخ، سودایی و عصبانی مزاج بود تکیه کلامش هم دو کلمه حرامزاده و خبیث بود. هرکس و هر چیز را میدید این دو کلام را نثارش مینمود. در اثر شکایات دانشجویان آزاد و غیر عضو انجمناسلامی به مراجع و محافل حقوق بشر مبنی بر قطع ارز دانشجویی آنان توسط رژیم جمهوری اسلامی ایران و همچنین تجمّع خانوادههای آنان در مقابل وزارت علوم، این شخص مأموریت یافت که با همراه داشتن بودجه کلانی باصطلاح برای فقرزدائی (تکیه کلام خودش) این دسته از دانشجویان مقیم شبه قاره هند گشت و گذاری درین منطقه نموده و مشکلات مالی آنان را رفع و رجوع نماید. وی نیز عضو و بنیانگذار حزبجمهوری اسلامی و از یاران بسیار نزدیک خامنهایی رهبر حزب بود. و مرتب ضمن صحبتها و سخنرانیهایش مدح و ثنای ایشان را میگفت. وی ابتدا 25 هزار دلار را در بازار سیاه بمبئی که تفاوتش با نرخ رسمی چندین روپیه هندی بود خُرد نموده آنها را در کیسهایی ریخته هر کجا میرفت این کیسه را نیز همراه خود میبرد وی با این پولها توانست عدهایی از دانشجویان فوق را که از بیپولی مستأصل شده بودند بعنوان جاسوس و خبرچین انجمنهای اسلامی جذب نماید. قبلاً فرمهایی نیز چاپ کرده بود که در قبال پرداخت مختصر پولی به دانشجویان از آنها رسید میگرفت که بعدا هم ارز ریالی آنرا از خانوادههای آنها دریافت نماید. وی طی گزارشی کتبی به نمایندگی با ارائه باصطلاح اسناد و مدارکی اولا تأکید نمود میزان 150 هزار دلار خرج کرده ثانیا نمایندگی باید آنرا با اسامی دانشجویان مطابقت داده به وزارت علوم بفرستد تا بعد وزارت علوم از خانوادههای دانشجویان معادل ریالی آنرا دریافت نماید. بعدا یکی از دانشجویان بنام امامی که عازم استرالیا گردید خبر داد شیخ مزبور شب آخر چند نفر از آنها را جمع کرده و با پرداخت مبلغ پولی به آنها از آنها خواسته مابقی فرمها را با امضای جعلی و به اسم سایر دانشجویان پر نمایند روزی هم که به تهران باز میگشت چندین چمدان سوغاتی و همان کیسه پول و ساکدستی محتوی مابقی دلارهای نقد را همراه داشت. یک بار به دستور سرکنسول، به عنوان مترجم قرار شد ویرا نزد دکتر بادامی که یک پزشک هندی متخصص طب سوزنی بود ببرم. البته دکتر بادامی مختصری فارسی میدانست ولی برخی موارد لازم بود پاسخها دقیق و کامل باشد تا اشتباهی در معالجه رخ ندهد. شیخ یاد شده ابتداء از سر و گردن و کمر درد و ناراحتی اعصاب و درد پا و غیره شروع کرده بعد از ساعاتی مداوا و شوخی و بذلهگویی با دکتر آخر سر درد اصلی خود را که مشکل ضعف جنسیاش بود مطرح نمود. دکتر بادامی نیز بمدت دو سه روزی با نصب سوزن به قسمتهای مختلف بدن وی و چرخاندن سوزن و غیره با نسخهایی نامبرده را راهی ایران نمود. این معالجه باعث شد ظرف سه ماه چندین سفیر و کاردار، معاون وزیر و مدیر کل و دهها آخوند دیگر وابسته به شخص مزبور به بهانههای مختلف عازم هند شده سراغ دکتر بادامی رفته و مداوا شدند و بیشتر اوقات نمایندگی صرف این مسائل گردد. طوری که بعد از مدتی به پیشنهاد من سرکنسول مجبور شد دکتر بادامی را با هزینه مختصری برای مدتی به تهران اعزام نماید تا آقایان را در مرکز معالجه نموده و جلو هزینههای بیشمار در مقطعی که ایران برای دفاع از خود در مقابل جنگ خانمانسوز به ارز نیازمند بود گرفته شود. و امّا یکی از خاطرات منحصر بفردم از مأموریت بمبئی سفر معاون وزارت کار به کشور هند بود. یکی از مقرراتی که کنسول پاسدار وضع کرده بود پذیرایی همکاران در منازلشان بطور نوبتی از هیئتها و افراد اعزامی از تهران بود. در چند میهمانی همکاران که قبل از نوبت من انجام گرفت نامبرده که جوانی قد بلند و باریک اندام با ته ریشی مختصر و تقریبا شبیه خود وزیر کار آقای سرحدیزاده بود به من مراجعه میکرد و خواهان اطلاعاتی از کشور هند میشد و بنحوی طی سخنانش میخواست ارادت خود را بمن نشان دهد بخصوص در دیدار با برخی مقامات محلی تنها فرد همراه و مترجم وی من بودم تا اینکه نوبت میهمانی من رسید و تا ساعات آخر شب نشست و وقتی همه رفتند طی مقدماتی از جمله اینکه چون ناراحتی استخوان و کمردرد دارد دکتر معالجاش تجویز کرده به حمامهای ماساژ برود و اینکه آیا اینجا نیز مثل بانکوک حمامهایی هست که دختران جوان در استخر یا وان مریضهایی مثل وی را ماساژ بدهند، وقتی سکوت و تعجب مرا دید افزود من فرزند آیتاالله... هستم و میتوانم در بازگشت شما به مرکز شما را یکی از مدیران کل وزارت کار نمایم یا هر کجا مأموریت خواستید به وزیرخارجه توصیه شما را نمایم. گفتم چرا پیش دکتر بادامی که با طبسوزنی این مشکلات را برطرف میکند و یکی از شخصیتهای محبوب و معروف آقایان علما و روحانیون و نزدیکان و بستگان آنها هستند نمیروید. خیلی محکم و قاطع پاسخ داد من جوانم و مجرد و این مسائل بدرد من نمیخورد و افزود من میدانم که چنین مراکزی حتما اینجا هم هست منتها من نتوانستم آنرا پیدا کنم هر کجا هم میروم دانشجویان هستند گفتم شاید شما کمکم کنید و دوتایی باین مراکز برویم تا شب آخر قبر نکیر و منکر از ما سئوال نکنند چرا وقتی جوان بودید اینکار را نکردید؟! اینها عین جملات شخص مزبور است که بعد از رفتنش در دفترم نوشتهام. ولی گفتم شاید این شخص میخواهد مرا امتحان کند یا باین طریق گرفتارم سازد پاسخ دادم فردا بررسی میکنم و نتیجه را بشما میگویم. اما فکر نکنم چنین امکاناتی در هند باشد. روز بعد قضیه را بناچار با سرکنسول در میان گذاشتم و وی مرا برای یک مأموریت دیگر کاندید نموده و من این معاون وزیر را دیگر ندیدم تا اینکه بعدها متوجه شدم برای اینکه خود را تبرئه نماید به محض بازگشت به تهران به وزارت خارجه گزارش نموده فلانی به حمامهای آنچنانی میرود و سرکنسول هم در پاسخ مرکز نوشته در بمبئی چنین حمامهایی اصلا وجود ندارد. یکروز سرکنسول گفت فلانی چرا نمیآیی یک ته ریش بگذاری و یک پیراهن آخوندی (بدون یقه آرو) بپوشی و عضو حزب جمهوری اسلامی ایران بشوی و آینده خود و هفت نسل بعد از خود را تأمین کنی. حس کردم با توجه به سپر بلا بودن من در مقابل رویدادهای خارج از نمایندگی و کار شبانروزی که موجب گردیده نامبرده در اطاقش نشسته و به آموزش زبان انگلیسی بپردازد رقّت قلبی در وی پیدا شده و در خود انس و الفتی با من حس مینماید گفتم من از اول عمرم تا کنون عضو هیچ حزبی نبودهام و تا نهادهای سیاسی درین مملکت کاملا شکل نگرفته و مردم به آگاهی مطلق نرسیدهاند مسئله حزب و حزببازی مثل کوبیدن آب در هاون خواهد بود. وی بلافاصله پاسخ داد اخوانالمسلمین در مصر ابتدا یک انجمن کوچک محلی بودند ولی سرانجام بشکل حزب درآمده آنچنان رشد نمود که قدرت را بدست گرفت و اکنون در بسیاری از کشورهای اسلامی حرف اول و آخر را میزند. این مربوط به جهان تسنّن است چرا ما شیعیان حزبی نسازیم که همچون فراماسونها تشکیلات بسیار قوی جهانی داشته باشد و سرانجام با زحمت و کار و کوشش شبانروزی بتدریج پایگاهها و مراکز قدرت در جهان را تصاحب نموده یا حداقل در قدرتها شریک باشیم. این گفتگو به نتیجه نرسید و ناتمام ماند ولی من با توجه به عضویت وی در حزب جمهوری اسلامی و اینکه یک نسخه از تمامی گزارشات نمایندگی را به روزنامه جمهوری اسلامی میفرستاد متوجه شدم سردمداران این حزب در صدد این هستند که حرف نهایی را در ایران بزنند و بتدریج تمام مراکز قدرت سیاسی نظامی اقتصادی و قضایی و غیره را تصاحب نمایند. ظاهرا بعدها آقای خمینی متوجه این مسئله شده آنرا رقیبی برای وجاهت شخصی و قدرت خود تصور نموده دستور لغو و ابطال این حزب و سایر احزاب را صادر کرد و مسئولین حزب مجبور شدند آنرا منحل اعلام نمایند ولی بطور ناخودآگاه این حس همیشه در من بود که همان تشکیلات مخفی حزب جمهوری اسلامی ایران با کودتای خزنده خود سرانجام صاحب همه مراکز قدرت در مملکت میشود. همه این مصائب و مسائل که هر کدام بعنوان سوهان روح و اعصاب مخیلهام را مشغول میداشت و درست در بحبوحه شباب و جوانی نشاط و روحیّهام را بتدریج از من میگرفت و اطرافیانم گاه زودخشم بودنم را برُخم میکشیدند. اما همه اینها رنجش کمتر از بود که میدیدم بعضی از همکاران قدیمی از کادر خدمات و اداری که این اواخر به بمبئی اعزام شده بودند چقدر تغییر قیافه داده و چه دیانت و حزباالله بازی زننده و مسخرهای از خود نشان میدهند. از جمله این افراد شخصی بود که زمان شاه مأمور تلفنچی در تلفنخانه مرکزی وزارت خارجه و معروف به حسین بطری بود وی که در گذشته تا لبی تر نمیکرد نمیتوانست پای دستگاه تلفن سانترال بنشیند ریش گذاشته و اسامی دختران و تنها پسر و همسرش را تغییر داده و باصطلاح اسامی اسلامی روی آنها گذاشته بود و بیشتر از خود حزبالهیها و مأمورین رژیم جانماز آب میکشید. وقتی یکبار در یک میهمانی خصوصی و خانوادگی به برخی اعمال چندشآورش شکایت و اعتراض کردم پاسخ داد انسان عاقل باید از فرصتهای طلائی استفاده کند حالا که با یک ریش گذاشتن و تغییر اسامی بچهها میتوان به مأموریت خارج از کشور رفت و دلار بیست تومانی گرفت (آنموقع دلار در بازار آزاد یا سیاه 20 تومان بود بعدا به 500 تومان رسید در حالیکه زمان شاه 5,6 الی 7 تومان بود) چرا این کار را نکنم من که زمان شاه بعلت تحصیلات اندک به هیچوجه شانس مأموریت نداشتم اکنون با اقبال و بخت این ریش صاحب همه چیز شدهام وی پس از پایان مأموریت سه سالهاش بیشتر از ششماه در مرکز توقف ننمود و با همین شگردها بلافاصله بمأموریت ثابت دوم رفت و به کمک دلارهای آنچنانی شنیدم تا کنون چند دهنه مغازه و یک دستگاه ساختمان چند طبقه خریداری نموده است. از همین شخص شنیدم یکی از مستخدمین قدیمی وزارت خارجه که توسط یکی از سفرای شاه باستخدام وزارت خارجه درآمده بود و قبلا نیز مستخدم منزل ول بوده و باتفاق همسر و فرزندانش در منزل سفیر مزبور زندگی میکرد بعد از انقلاب سفیر یادشده را به منزلش راه نمیدهد و با مراجعه به کمیته سفیر را ضد انقلاب خوانده رسماً صاحبخانه و زندگی وی میگردد و به پاداش جنایات فوق بعد از مدتی با پاسپورت سیاسی بعنوان دیپلمات و حسابدار نمایندگی عازم خارج از کشور میگردد. وی مدعی بود اکثر کسانیکه باجگیر و چاقوکش محلات مختلف تهران بودند هم اکنون بعنوان رؤسای کمیتهها استخدام شده و پسر یکی از باجگیرهای معروف شمیران هم اکنون بعنوان معاون وزیرخارجه و سرپرست دفتر مطالعات سیاسی و بینالمللی وزارتخارجه است و پدرش نیز رئیس کمیته منطقه شمیران میباشد. باورکردن این مسائل برای من که قریب سه سال از ایران بدور بودم مشکل و گاه عذابآور بود ولی وقتی به تهران بازگشتم بچشم خود دیدم که چطور یک ملت میتواند ظرف سه یا چهار سال از اوج عظمت به حضیض مذلّت برسد. با شرح دو خاطره مهم دیگر که در آخرین هفتههای اقامتم در بمبئی هند رخ داد این بخش از خاطراتم را به پایان میرسانم و بشرح خاطراتم در مرکز، سفر به افغانستان و مأموریت پاکستان و عمق فجایعی که حاکمان جدید بر سر مردمان منطقه بخصوص هم وطنانم وارد ساخته و از نزدیک شاهد آن در همین دو سه کشور بودم میپردازم. یکروز از طرف سرکنسول مأمور شدم به شهر دانشگاهی پونا رفته و در مورد آتشسوزی اماکن بعضی از ایرانیان کاسبکار و مغازهدار این شهر گزارش تهیه نمایم. یک نفر از مال باختگان که مرا همراهی میکرد بطور مفصل بین راه از بمبئی تا پونا که حدود 150 کیلومتر بود شرح داد که چگونه تعداد 100 مغازه آتش گرفته و تعداد 500 نفر از ایرانیان مقیم که شریک مغازهها بودند بیخانمان و ورشکسته شدهاند و تأکید کرد که کنسولگری خانه آنها است و باید از منافع آنها در خارج از کشور حمایت نماید. من دو روزی را در پونا بسر بردم و با اغلب مالباختگان و مقامات شهر و پلیس ملاقات و مذاکره نموده از محّل حادثه نیز بازدید نموده عکس و فیلم تهیه کردم. سرکنسول و ایرانیان مقیم شکایت کرده بودند که این کار توسط هندوهای افراطی از شاخه جاناسنگ(Janasang (و شیوسنا(Shevesena (و آرآراس(R.R.S (سه گروه افراطی هندو (بعداً به حزب تبدیل شده و بتدریج قدرت را در دست گرفتند) که در آن منطقه بودند تعمداً انجام گرفته تا مسلمانان مغازههایشان را از دست بدهند و مجبور شوند از هندوها اجناس خود را خریداری و با آنها معامله نمایند و اینکه دولت هند باید خسارات را تمام و کمال بپردازد. تقریباً گزارشم تکمیل شده بود که رئیس پلیس شهر تلفنی اطلاع داد دو نفر خواهان دیدار با من در دفتر کارشان هستند و خواهش کردند در صورت امکان همان لحظه عازم آن مکان شوم. تا آن موقع خود رئیس پلیس یا نماینده وی مرا همراهی میکردند یا به محل اقامتم مراجعه مینمودند بعضی از دانشجویان مقیم پونا بخصوص اعضای انجمن اسلامی عقیده داشتند نباید این گستاخی را بپذیرم و از رئیس پلیس بخواهم ایشان بدیدار من بیĤیند. لیکن علیرغم اعتراضات آنان شخصاً عازم قرارگاه پلیس شدم رئیس پلیس شهر مرا به اطاق ویژهایی برد که دو نفر هندوی متشخّص و تحصیلکرده که به انگلیسی آگسفوردی حرف میزدند منتظرم بودند آندو خود را رهبران محلی گروههای یاد شده اعلام نمودند و با نشان دادن عکسهایی ثابت کردند این کار توسط دانشجویان انجمن اسلامی و در نتیجه خود ایرانیان انجام گرفته است. قضیّه برایم کاملاً روشن شد زیرا یکی از ایرانیان مقیم چند ماه قبل در ملاقات در دفتر کارم به من گفته بود در دست دانشجویان انجمن اسلامی دفتر و آلبومی را مشاهده کردهاند که احتمالا در کنسولگری بدست آنها افتاده و اسامی 500 خانواده ایرانی مقیم پونا است که در زمان شاه در مراسم چهار آبان و جشنهای دیگر حکومتی شرکت میکردند. من مجدداً از قرارگاه پلیس بدیدار این هموطن ایرانی رفته و قضیّه قرارگاه پلیس را شرح دادم وی در حالیکه بسیار مضطرب بوده و اشک میریخت افزود ما خود میدانیم این کار از ناحیه چه کسانی رخ داده ولی اگر بگوئیم یا تأئید کنیم که خود ایرانیها اینکار را کردهاند دولت هند بما خسارت بازسازی مغازهها را نمیدهد و ما پاک ورشکسته و بیکار میشویم. خود کنسولگری نیز رسماً در مقابل تقاضای ما گفته است چنین بودجهایی ندارند در نتیجه از من خواهش کردند گزارش خود را طوری تهیه کنم که دولت هند خسارتی ولو اندک بĤنها بپردازد. سرکنسول گزارش مرا نخوانده بمرکز فرستاد و مرکز علیرغم پیگیریهای مکرر پاسخی بĤن نداد با وجود این در پی تمهیداتی و بکمک یکی از وزرای ایالت مقداری از خسارات وارده به مال باختگان توسط شرکتهای بیمه هند جبران گردید. ولی در بازگشت بمرکز متوجه شدم اوراق دیگری بر روی پرونده من بعنوان شکایت دانشجویان انجمن اسلامی پونا از نحوه برخورد و گزارش من از حادثه پونا اضافه شده است. احد قضائی رئیس انجمن اسلامی پونا بعد از یکسال و اندی بعنوان سرکنسول جمهوری اسلامی ایران - باکو عازم جمهوری آذربایجان گردید. این سرکنسولگری بعد از فروپاشی نظام کمونیستی در شوروی و استقلال جمهوری آذربایجان به سفارت تبدیل گردید. معاون احد قضایی شخصی بنام میرلوحی بود که وی نیز بعدها با درجه سرتیپی به ریاست کمیته مرکزی منصوب شد. و اما حادثه آخر درست در آخرین روزهای اقامتم رخ داد یکی از مأمورین برجسته سازمان مجاهدین خلق بنام خطیبی که بصورت دانشجو فعالیّت مینمود با توجه باینکه اغلب دانشجویان آدرس اقامتگاه مرا که نزدیک نمایندگی بود میشناختند و در موارد ضروری و بخصوصی روزهای تعطیل به آن مراجعه میگردند به من مراجعه کرده و در همان پشت درب پیشنهاد نمود وسیله فرار مرا با در اختیار گذاشتن دو پاسپورت سیاسی و مقداری سرمایه به کشور کانادا فراهم نماید با این شرط که اعلامیهای که همراه داشت در فرودگاه بمبئی به خبرنگاران قبل از ترک هند قرائت کنم از اطلاعات دقیقی که وی از مسائل نمایندگی و قضیه پاسپورتها داشت متعجب شدم. گرچه مدتی پیش یکی از همکاران قدیمیام که مأمور در سفارت ایران در دهلینو بود با همین سبک و سیاق به کانادا پناهنده شده بود ولی با توجه به شناختی که از روحیّات وی داشتم هرگز باورم نشد وی به کمک مجاهدین این کار را کرده باشد. با توجه به گزارشی که این اواخر در بخش محرمانه نمایندگی در مورد این گروه مطالعه کرده بودم و بعنوان دستورالعملی از مرکز وارد شده بود به وی جواب ردّ نداده گفتم سه روز دیگر وقت میخواهم تا خود را برای اینکار مهیا سازم لیکن این ریسک را قبول نکردم اولاً با این امید که با پاسپورت خودم میتوانم دست به اقدام بزنم ثانیاً در همان موقع خبرهایی از ایران و خانوادهها میرسید که در جبهههای جنگ نیروهای این گروه در مقابل نیروهای خودی قرار گرفتهاند. همانطور که توضیح دادم متأسفانه پاسپورتها در آخرین لحظات تحویل داده شد و تعدادی از همکاران و خانوادههای آنها و چند نفر دانشجو و ایرانیان مقیم جهت بدرقه به فرودگاه آمده بودند و فرصت هر کاری از من سلب گردید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر